ای جاده های گمشده در مه ای روزهای سخت ادامه از پشت لحظه ها به در آیيد ای روز افتابی ای مثل چشمه خدا آبی ای روز آمدن ای مثل روز ، آمدنت روشن اين روزها که ميگذرد ، هر روز در انتظار امدنت هستماما با من بگو که آيا ، من نيز در روزگار امدنت هستم؟
Printable View
ای جاده های گمشده در مه ای روزهای سخت ادامه از پشت لحظه ها به در آیيد ای روز افتابی ای مثل چشمه خدا آبی ای روز آمدن ای مثل روز ، آمدنت روشن اين روزها که ميگذرد ، هر روز در انتظار امدنت هستماما با من بگو که آيا ، من نيز در روزگار امدنت هستم؟
به نام آنکه آفرید مرا
تا دوست بدارم تو را
بی آنکه بدانم چرا؟
نمي خواهم از تو صدايي بشنوم
نمي خواهم فكر كني
براي تو رخت سياه پوشيده ام
قبول كرده ام گم شده اي
قبول كرده ام آن دورها
پشت قله های برف گرفته
گرگ
تکه پاره ات کرده است
قبول کرده ام
اما
نمی دانم چرا
قرارمان یادم می آید و
بی اختیار
خیابان ها را گریه می کنم.
یاسین نمکچیان
خودم که هستم
بالا نمی آورم
تنم هی درد نمی کند
مخصوصا کمرم
خودم که هستم
شب ها صداهای عجيب نمی شنوم
و کابوس هايی که هزار بار درش
عروسک هايم خرد و خمير می شوند
خودم که هستم
ديگر آن قرص های قهوه ای را نمی خورم
آخر شب تنها چند شعر می نويسم و
خوابم می برد
خودم که هستم
اصلا به دستم کرم نمی زنم
موهايم خوش حالت و براق می شود
اشتهايم خوب است
خودم که هستم
فقط يک غصه می ماند برايم
چرا ديگران دوستم ندارند.
ميترسم خدا تمامي درها را بردارد
بگذارد به روي دوش و دور شود
دور
دور
دور
آن قدر كه من بنويسم
كليدهاي گمشده روزي پيدا خواهد شد
با قفلهاي گمشده چه كنيم؟
هي نپرس
تا هي سكوت كنم
چيزي از من بيرون نخواهي كشيد
كليد زنگزدهاي كه داري به قلب من نميخورد
به خدا خودم هم ديگر
رمز اين گاوصندوق را از ياد بردهام.
بیهوده از دستهای من قول نگیر
چشمهای من خائنند
دن ژوانهایی بالفطره
این را
تمام عاشقان من میدانند
میناها و شمعدانیها و فنجانها
.
بیچاره شمعدانی
این روزها که ناخوشم
دو سه برگش خشک شده
چه میشود کرد
لیوان آب ما یکی ست
حالا که آمده ای
قبول کن جاده ها به جایی نمی رسند
این بار از مسیر رودخانه می رویم
صبر ِ تلخ، شیرین می شود
وقتی که می دانم
می آیی
ثانیه ها را می چشم
غذای روحم
آهسته
آهسته
جا می افتد
شعله ی اشتیاق را زیاد نمی کنم
می سوزد...
سنگی بر پیشانی ِ سنگی ِ کوه خورد
کوه خندید و سنگ شکست
یک روز کوه می شکند
خواهی دید...
هنوز نمی دانم
کعبه دلت کجا پنهان است
دلم طواف می خواهد
به هم می رساند
همین راهی که از هم دورمان کرده است
دستی که با تو بدرود می کند
خیابان ها و خانه هایی که با هم طی کردیم
نامم را به خاطر بسپار
دوباره عاشقم خواهی شد
من از این دشت، از این سرزمین سبز بیزارم
من از این جادهها که رهگذران پرحرف دارند بیزارم
من از تمام زبانهای دنیا بیزارم
آری.... آری...
من همان کنج اتاقم را با سـکـوت و تـاریـکی میخواهم
روز تولدم را
فراموش کردم
یادم رفت به دنیا بیایم
.....
وقت گذشت
جاده را
از آینه که نگاه میکنم
زودتر دور میشود
آینه را
از جاده که نگاه میکنی
دورتر دور میشود
ثانیه های تنهاییم را
می چسبانم به حضور گاه و بیگاهت
و ناتوانی ادراک را می گذارم
به حساب طعنه های روزگار!
دلتنگی ها گره می خورند
به حضوری بی وجود از تو...
و روحی که به شتاب آغشته شده....
در غروب های تازه ام....
بیش از اینها نمی خواهم...
بگذار روحمان دورادور در هم تنیده باقی بماند...
ومن هرگز...
همبستر واژه هاي ناپاك نخواهم شد...
تا وجودم را سنگسار شنيدن هاشان نكنم...
چه كسي ميشناسد...
گذري را كه به فردا ...
نفسي را كه به برگ...
و قطره اي را كه به دريا نرسد...
اشك بريز...
نفس بكش...
راه برو...
قافيه را به امتداد نقطه ها پر كن...
وبيدار ...
بيدار باش...
شب را.
کسي نميداند که در عمق سکوتت چه ميگذرد
فريادش نزن ...
بگذار فکر کنند نشان رضاست ...
روزی که اين قطار قديمی در بستر موازی تکرار يک لحظه بی بهانه توقف کنندتا چشمهای خسته ی خواب الود از پشت پنجرهتصوير ابرها را در قاب و طرح واژگونه ی جنگل را در آب بنگرندآن روز پرواز دستهای صميمی در جستجوی دوست آغاز ميشود روزی که روز تازه پرواز روزی که نامه ها همه باز است روزی که جای نامه و مهر و تمبر بال کبوتری را امضا کنيم و مثل نامه ای بفرستیم . . . Ali sepehri
پشت اولین ابهام پاییزی
دستهایت بوی نان و ترانه میداد
و نمکدانی که شکسته بود
زین پس
اسفندهای هر سال را دود کن دختر !
این روزها بادمجانهای بم را هم آفت میزند.
چه خوب گفت
دیوانه ای در نکجا آباد شعر :
« کرمان، نقطه ای شبیه عاشقم باش دارد »**
** برگرفته از شعری از: فرید قدمی
برای رسیدن به تو
تمام شعرها را خواندم
همه عاشقانه ها را
اما اینبار
راه خانهات را
در صفحات اقتصادی روزنامه پیدا خواهم کرد...
گلدسته ها را بالاتر نبرید !
هرقدر که بالا بروید
باز هم
دستتان به خدا نمیرسد
اما من
خدایی را میشناسم
که در حیاط خانه مان
شاه پسند میرویاند
و در مزارع
با گندمها و پاییز
زرد میشود.
من، پیرزنی را میشناسم
که گمان میکند
خدا
در سجاده اش جا میشود.
هرقدر که بالا بروید
دستتان به خدا نخواهد رسید
==== سه پست آخر من : فرهاد حافظ نظامی ===
نمیدانم اینکه دوستش دارم هم تصادفی ست ؟
اینکه می آید تا سرزمین عشق های پنهانی ؟
تا دنج ترین دیوانگی ِ توبه ناپذیر ؟
هنوز هم بی اعتنا به معجزه
در انتظاری ابلهانه سر می کنم
شاید شبی تصادفی دوستم بدارد
شبی نزدیک به معجزه ...
در پشت هر "دوستت دارم"
"خداحافظ" ایستاده است.
در پشت هر
"خداحافظ"
"چه خوب بود آن جا در علف ها،
کنار هم از آن همه سبز
تر شدیم."
کلمات منتظر
مثل سایهها در فضای پشت آینه
تاریکند:
دست راستت را بلند میکنی
که بگویی سلام
دست چپشان را بلند میکنند
که بگویند خدانگهدار.
وقتی که تو نیستی
با سبد سبد دلتنگی چه کنم؟
انگار با نبودنت
نام رنگ می بازد
دیگر نمی خواهم کسی را صدا بزنم ...
از اسب حوصله
کی فرود می آیی
ای تک سوار جاده عشق
اینجا
غصه بیداد می کند...
لحظه هایم همه خیس از اندوه
در شب بارانی تنهایی من
چتر عشق تو
کجاست؟
...
دست هایت باز می شود که چه بخواهی ؟
که را می خواهی ؟
هیچ کس نیست
...
راست ميگفتي تو
راست ميگفتي تو،
دستمان فاصله داشت
من نمي فهميدم.
راست ميگفتي تو،
شب ما خسته و بيحوصله بود،
خانه مان،
کوچه مان،
من نمي فهميدم.
من نديدم،
لب تو خنده نداشت
و فقط،
طرح لبخند بر آن پيدا بود.
دل من نخواست باور بکند،
که سفر رفتن تو،
آخر قصه عشق ما بود.
راست ميگفتي تو،
من نديدم،
من نمي فهميدم.
ما که در هیچ سرزمینی زندگی نمی کنیم !
درست است ...
منزل همیشگی ما قلب کسانی است
که به آنان علاقه مندیم .
در بیکران زندگی دوچیز افسونم می کند
آبی آسمان را که می بینم و می دانم که نیست
خدا را که نمیبینم و می دانم که هست .
تو خالی از آهنگ
من خالی از شعر
خانه خالی از ساز
دیگر چه داریم برای…
با هم…
بودن؟…
فریبا عرب نیا
با همان دستان و پاهای چوبین
پینوکیو منم
با منطقی کامل
با بندهای نادیدنی
ناگشودنی
شوقش
شوق قدیمی داشتن کفش نو است
هزارپا که نیستیم
بیا همدیگر را
کمتر ببینیم
بی آنکه ترسیده باشم
فریادی زدم
چندگامی عقب رفتم
بی آنکه چیزی چیده باشم
از جالیز
رفتم
این گونه شاد کردم
مترسک را
نه زبان هم را می فهمیم
نه نگاه هم را می بینیم
تنها وجه اشتراک ما
وجه رایج کشور است
می زنم استکانم را
به شیشه قلبت...
به سلامتی همه زاغ های روی پرچین
...
فـاصـلـه تولد تــا مرگ
فقط یک تــا است
تــایـی غـریـبــ
بـی دسـتهـ
با دو چـشـم سـیـاه و الـفـی پـابـرجـا
چه دردیست این
این شب سرخ خونین پهنا
که درست همچون جگرم از غمت تاول زده است
می کنم تاول به تاول جگرم را...
چرا فراموش نمی شوی؟... ...