-
در آن نفس كه بميرم در آرزوي تو باشم ....
==== سلام دوستاي خوبم ... ببخشين كه 1 بيتي جوابتونو دادم ! فقط دنبال بهانه اي ميگشتم كه باهاتون حال و احوال كنم .
صبح ساعت 4 صبح رسيدم . مرخصي دارم .همش 3 روز . جمعه بايد دوباره برگردم يزد . پادگان .
همه كسايي كه نياز نيست اسمشونو بيارم چون تو فكرشون هستم .
قربان همه !
-
سلام خدمت اقاي lahij_web خوش كه ميگذره
خسته نباشيد ....
ـــــــــــــــــــــــــ ــــــــ
منگر که گوينده کيست
بنگر که گفتارش چيست
-
تـــاچــنــد بــه دل نـشانده اي تخم هوس/ تـــا چــنـــد كــنــي جهد به آزردن كَس
تــا چـــشم بـــه هــم زنـي مَلَك مي گويد: / آرام بــخــواب ، زنـــدگانــــي تـــو بـَس
-
سفید تعطیل
سفید یعنی ضربه خوردن
سفید به سختی کشیدن می ماند
سفید یعنی لکه ای بر دامان سیاهی
من خواهم کشت این سفیدی را
من سیاه خواهم شد
و زهر آلود
زهر آلودتر از عقرب
من آینه را میشکنم
تا این تصویر را نبینم
من را از بین خواهم برد
ابلیس را درس خواهم داد
...
-
دنيا دنيا چه عشوه گر باشد او/ از حيله ومكر باخبر باشد او
نامرد تر از او نتوان يافت يقين/ بي رحم و دَني و بي پدر باشد او
-
سلام
----------------
ورقهای جدا را بعد از انکه دفترش کردم
میان شعله ای سوزاندمو خاکسترش کردم
تمام خاطراتم محو گردیدند در اتش
به جز این شعر,از بس حیفم امد از برش کردم
خزان خود شدم تا اینکه ایمن باشم از پاییز
گل احساس خود را با قساوت پرپرش کردم
مردد بود جانم از گلو بیرون رود یا نه!
طناب دار را با دست خود محکمترش کردم
...
-
سلام
ما چو دادیم دل و دیده به طوفان بلا
گو بیا سیل غم و خانه ز بنیاد ببر
:sad:
-
راز دار پروانه و ارغوان بوده ای درست
اما از من و این اندوه پر سینه بی خبر چرا
...
-
به نام خداي من
...
اتل متل يه بابا
دلير و زار و بيمار
اتل متل يه مادر
يه مادر فداكار
اتل متل بچهها
كه اونارو دوست دارن
آخه غير اون دوتا
هيچ كسي رو ندارن
مامان بابا رو ميخواد
بابا عاشق اونه
به غير بعضي وقتا
بابا چه مهربونه
وقتي كه از درد سر
دست ميذاره رو گيجگاش
اون باباي مهربون
فحش ميده به بچههاش
همون وقتي كه هرچي
جلوش باشه ميشكنه
همون وقتي كه هرچي
پيشش باشه ميزنه
غير خدا و مادر
هيچكسي رو نداره
اون وقتي كه باباجون
موجي ميشه دوباره
دويدم و دويدم
سر كوچه رسيدم
بند دلم پاره شد
از اون چيزي كه ديدم
بابام ميون كوچه
افتاده بود رو زمين
مامان هوار ميزد
شوهرمو بگيرين
مامان با شيون و داد
ميزد توي صورتش
قسم ميداد بابارو
به فاطمه ، به جدش
تو رو خدا مرتضي
زشته ميون كوچه
بچه داره ميبينه
تو رو به جون بچه
بابا رو كردن دوره
بچههاي محله
بابا يه هو دويد و
زد تو ديوار با كله
هي تند و تند سرش رو
بابا ميزد تو ديوار
قسم ميداد حاجي رو
حاجي گوشي رو بردار
نعرههاي بابا جون
پيچيد يه هو تو گوشم
الو الو كربلا
جواب بده به گوشم
مامان دويد و از پشت
گرفت سر بابا رو
بابا با گريه ميگفت
كشتند بچههارو
بعد مامانو هلش داد
خودش خوابيد رو زمين
گفت كه مواظب باشين
خمپاره زد، بخوابين
الو الو كربلا
پس نخودا چي شدن؟
كمك ميخوايم حاجي جون
بچهها قيچي شدن
تو سينه و سرش زد
هي سرشو تكون داد
رو به تماشاچيا
چشاشو بست و جون داد
بعضي تماشا كردن
بعضي فقط خنديدن
اونايي كه از بابام
فقط امروزو ديدن
سوي بابا دويدم
بالا سرش رسيدم
از درد غربت اون
هي به خودم پيچيدم
درد غربت بابا
غنيمت نبرده
شرافت و خون دل
نشونههاي مرده
اي اونايي كه امروز
دارين بهش ميخندين
براي خندههاتون
دردشو ميپسندين
امروزشو نبينين
بابام يه قهرمونه
يهروز به هم ميرسيم
بازي داره زمونه
موج بابام كليده
قفل در بهشته
درو كنه هر كسي
هر چيزي رو كه كشته
يه روز پشيمون ميشين
كه ديگه خيلي ديره
گريههاي مادرم
يقه تونو ميگيره
بالا رفتيم ماسته
پايين اومديم دروغه
مرگ و معاد و عقبي
كي ميگه كه دروغه؟
...
سروده ابولفضل سپهر
-
جلال فاطمي از سهراب سپهري مي گويد
دايي جون سهراب
لذت بخش ترين دوران زندگي ام وقتي بود كه با خانواده مادري خاله ها و دايي سهراب به قريه اي به اسم چنار مي رفتيم. شوهرخاله ام آن جا ويلا داشت. دايي جون سهراب صدايش مي كرديم. آن روزها با او به كوهنوردي و بيابانگردي مي رفتيم. سهراب، مرغ مهاجر را مادرم نوشت.
پريدخت با سهراب فاصلة سني كمي داشتند. هميشه با هم بودند. با هم شب شعر مي رفتند. آن ديالوگ هاي چرا گرفته دلت، مثل اين كه تنهايي... براساس چيزي بود كه بين مادرم و دايي جون سهراب رد و بدل شده بود. در خانة بابل مان اتاقي داشتيم به اسم اتاق سهراب . وقتي دايي نبود، مادرم در اتاق را قفل مي كرد تا بچه ها به وسايل دايي دست نزنند. دايي سهراب، مسافر را در همان اتاق خانة ما گفت. آخرين باري كه ديدمش، قبل از انقلاب بود. شاه در رفته بود. آخرين سفري بود كه با سهراب به قرية چنار رفته بوديم. راه ها را بسته بودند. نا آرامي بود. سهراب هم ناآرام بود. نمي توانست لندرورش را بردارد و راحت به اين طرف و آن طرف برود و شعر بگويد و نقاشي بكشد. نمي دانم چرا خانوادة ما فكر مي كنند هر چيز را هر چه ديرتر بگويند، فرق مي كند. سال سوم دانشگاه بودم، در آمريكا پسرخاله ام نزديك لس آنجلس زندگي مي كرد. اول به او كه بزرگ تر بود، گفته بودند. او هم به من زنگ زد و خبر را داد. خبر مرگ دايي جون سهراب را. ضربه اوليه راخوردم. به من دلداري مي دادند: جلال خوشحال باش، دايي راحت شد. اين آخري ها خيلي زجر مي كشيد. ياد وقتي هايي مي افتادم كه از قريه ها رد مي شديم. همان قرية گلستانه . دايي سهراب مي آمد. سراغم مي گفت: جلال. توجيغ اين شاخه رو شنيدي و پايت را گذاشتي رويش؟ ما بچه ها عاشق سهراب بوديم. خوشي مان دايي بود كه از شعر و نقاشي فاصله مي گرفت و با ما بازي مي كرد و مي شد دايي سهراب .
امیدوارم براتون مفید بوده باشه , من عاشق سهرابم فقط میتونم بگم عاشقش , وقتی اسمشو بزبونم میآرم گریه ام میگیره , کاش سهراب بودم .
سهراب همش احساس بود و احساس , از ایندسته آدما کمند , کجایی سهراب ؟ دلم هوای احساستو کرده سهراب
یادت در دلها گرامی سهراب
قربانتان leuven