امشب ز غمت میان خون خواهم خفت
وز بستر عافیت برون خواهم خفت
باور نکنی خیال خود را بفرست
تا در نگرد که بی تو چون خواهم خفت
Printable View
امشب ز غمت میان خون خواهم خفت
وز بستر عافیت برون خواهم خفت
باور نکنی خیال خود را بفرست
تا در نگرد که بی تو چون خواهم خفت
تو بدنامی عاشق را منه با خواری دونان
که هست اندر قفای او ز شاه عشق رایتها
چو دیگ از زر بود او را سیه رویی چه غم آرد
که از جانش همیتابد به هر زخمی حکایتها
تو شادی کن ز شمس الدین تبریزی و از عشقش
که از عشقش صفا یابی و از لطفش حمایتها
اول به وفا می وصالم در داد
چون مست شدم جام جفا را سرداد
پرآب دو دیده و پر از آتش دل
خاک ره او شدم به بادم بر داد
امیر جان مرسی که این قدر فعالی [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
دی بنواخت یار من بنده غم رسیده را
داد ز خویش چاشنی جان ستم چشیده را
هوش فزود هوش را حلقه نمود گوش را
جوش نمود نوش را نور فزود دیده را ...
خواهش می کنم . حالا هی الف بده!
از چرخ به هر گونه همی دار امید
وز گردش روزگار می لرز چو بید
گفتی که پس از سیاه رنگی نبود
پس موی سیاه من چرا گشت سفید
دارم می میرم آشنا
نَبضِ دلم نمی زنه
مرگ دوباره ی جنون
این دفعه نوبت منه
می میرم از غیبت تو
آواره، بی خونه می شم
یه رازی هست توی دلم
جز تو به هیچکی نمی گم
همنفسِ باد خزون
غربت نشین ِ لحظه هام
تنها تو می فهمی منو
دنیا رو بی تو نمی خوام
«ستاره ی شبای من
ببین هوا ابری شده
اگه نمی بینم تو رو
دل به کسِ دیگه نَده»
نزار زمستونی بِشم
اسیر ویرونی بِشم
بزار بمونم تو نِگات
همون که میدونی بشم.
...
مرگ تا ابد با ما همراه نیست مرگ جز یک وقفه ی کوتاه نیست
مرگ یعنی لغزش پای حیات مرگ یعنی زندگی در خاطرات
دوست دارم منقرض گردد تنم روح باشد دکمه ی پیراهنم
عشق اینجا دست خود را داغ کرد عشق این گوشه استفراغ کرد
عشق ما اندازه ی یک آه بود این قصیده کوتاه بود
من نگاهم سرد و باران خورده شد او تبسم بر لبش پژمرده شد
ناگهان لرزید دست کینه ام زخم هق هق باز شد در سینه ام
عین بغض سرد دلگیران شدم از خداحافظ مگو ، ویران شدم
----------
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
ماهی که قدش به سرو می ماند راست
آیینه به دست و روی خود می آراست
دستارچه ای پیشکشش کردم گفت
وصلم طلبی زهی خیالی که تُراست
سلام مونیکا جان
کم پیدا شدی خانومی
...................
از چشم من طنین تماشا برخاست
در چشم او طنین تماشا بنشست
موجی ز بیگناهی من پر زد
با عمق بی گناهی او پیوست
در آفتاب سبز نگاه او
تکرار نور بود و گریز رنگ
سودای جان و همهمه ی دل بود
پرواز دور زورق صد آهنگ
آن بیکرانه ظهر زمستان
سرشار از حرارت دلخواه
با جلوه های عاطفه و در تغییر
هر لحظه از درخشش ناگه
موجی در آن دیار نمی آِفت
آن بیگناهی سکت را
در ماوراهای نهان ‚ لیک
روییده بود رقص علامت ها
تا در من انتظاری را
ویران کنند
و انتظار دیگر را
عریان
اینک گریز بی خبر دل را
زنگ کدام کوچ دمیده ست ؟
سوی کدام جاده نیاز نور
راهم به اشتیاق بریده ست ؟
در نقش بی قرار دو چشم من
تنهایی غریب شکسته ست
در خلوت بزرگ دو چشم او
تصویر اعتماد نشسته ست
در تنگه های کوچک و دورش
هر لحظه روشنی هایی
تکرار می شود
در دور دست ها
از تابش اشعه ی نمنک
گودال بی نهایت
هموار می شود
تا من نگاه می کنم
زان بیکرانه مزرع سبز
رنگی بریده می شود
تا او نگاه می کند
بر روی قلب من ابدیت
گویی شنیده می شود
...
قربونت بشم مهربونم [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]نقل قول:
سلام مونیکا جان
کم پیدا شدی خانومی
مراجعه شود به پ.خ [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
--------
در فرو می بندم
پرده می اندازم
وندرين خلوت گم گشتهء سرد
اشک آهسته فرو می ريزم
تا که اين مردم بيگانه ز درد
نشنوند آه و صدای نفسم
وه چه تنگ است خدا يا قفسم !