در سنبلش آویختم از روی نیاز
گفتم من سودا زده را کار بساز
گفتا که لبم بگیرو زلفم بگذار
در عیش خوش آویز-نه-در عمر دراز
Printable View
در سنبلش آویختم از روی نیاز
گفتم من سودا زده را کار بساز
گفتا که لبم بگیرو زلفم بگذار
در عیش خوش آویز-نه-در عمر دراز
ز دلبری نتوان لاف زد به آسانی
هزار نکته در اين کار هست تا دانی
بجز شکردهنی مايههاست خوبی را
به خاتمی نتوان زد دم سليمانی
هزار سلطنت دلبری بدان نرسد
که در دلی به هنر خويش را بگنجانی
چه گردها که برانگيختی ز هستی من
مباد خسته سمندت که تيز میرانی
به همنشينی رندان سری فرود آور
که گنجهاست در اين بیسری و سامانی
بيار باده رنگين که يک حکايت راست
بگويم و نکنم رخنه در مسلمانی
به خاک پای صبوحیکنان که تا من مست
ستاده بر در ميخانهام به دربانی
به هيچ زاهد ظاهرپرست نگذشتم
که زير خرقه نه زنار داشت پنهانی
به نام طره دلبند خويش خيری کن
که تا خداش نگه دارد از پريشانی
یک جرعه می ز ملک کاووس به است
از تخت قباد و ملکت طوس به است
هر ناله که رندی به سحر گاه زند
از طاعت زاهدان سالوس به است
تمام آبخزر تلخ
تمام روح جهان آه
تمام ابرها اشك
و پشت زمین
پر از بوتههای جوجه تیغی خودرو
سرودها همه سمی
ترانهها همه تاریك
و چشمها همه گرگ
چشمهها لجن و خشك
چه روزگار سیاهی
یا رب سببی ساز که یارم به سلامتنقل قول:
باز آید و برهاندم از بند ملامت
خاک ره آن یار سفر کرده بیارید
تا چشم جهان بین کنمش جای اقامت...
تو که تنها نمی مونینقل قول:
منه تنها رو دعا کن
خاطراتم رو نگاه دار
اما دستام رها کن:20:
نی قصه آن شمع چگل بتوان گفت
نی حال دل سوخته دل بتوان گفت
غم در دل تنگ من از آن است که نیست
یک دوست که با او غم دل بتوان گفت....
تا غم آویز آفاق خاموش
ابرها سینه بر هم فشرده ،
خنده ی روشنی های خورشید
در دل تیرگی ها فسرده ،
ساز افسانه پرداز باران
بانگ زاری به افلاک برده
ناودان ناله سر داده غمناک !
از: فریدون مشیری
کنون که میدمد از بوستان نسیم بهشت
من و شراب فرح بخش و یار حور سرشت
گدا چرا نزند لاف سلطنت امروز
که خیمه سایه ابر است و بزمگه لب کشت.......
تا تو نگاه می کنی
کار من آه کردن است
ای به فدای چشم تو
این چه نگاه کردن است
تا تو را ديدم نبستم دل به كس
عاشقم كردي به فريادم برس
ستاره شعله ای از جان دردمند من است
سپهر آیتی از همت بلند من است
به چشم اهل نظر صبح روشنم ز آنروی
که تازه رویی عالم ز نوشخند من است
ترسم كه اشك در غم ما پرده در شود
وين راز سر به مهر به عالم ثمر شود
گويند سنگ لعل شود در مقام صبر
آري شود وليك به خون جگر شود
در بیابان جنون سرگشته ام چون گرد باد
همرهی باید مرا مجنون صحرا گرد کو؟
بعد مرگم می کشان گویند درمیخانه ها
آن سیه مستی که خم ها را تهی می کرد کو؟
و حدس مي زنم شبي مرا جواب ميكني
و قصر كوچك دل مرا خراب ميكني
يك دو جامم دي سحراتفاق افتاده بود
و زلب ساقي شرابم در مذاق افتاده بود
از سر مستي دگر با شاهد عهد شباب
رجعتي ميخواستم ليكن طلاق افتاده بود
در باغ چو شد باد صبا دایه گل
بر بست مشاطه وار پیرایه گل
از سایه به خورشید اگرت هست امان
خورشید رخی،طلب کن و سایه گل...
لاجرم فردا از آن راز نهفت
قصه گویان قصه ها خواهند گفت
زن به غمازی دهان وا می کند
راز را چون روز افشا می کند
دریاب که از روح جدا خواهی رفت
در پرده اسرار فنا خواهی رفت
می نوش ندانی از کجا آمده ای
خوش باش ندانی به کجا خواهی رفت...
من شعر میخونم مست میشم....جنبم یکم پایینه....ببخشید
تا بود دست در كمر او توان زدن
در خونِ دل نشسته، چو ياقوت احمريم
واعظ مكن نصيحتِ شوريدگان كه ما
با خاك كويِ دوست به فردوس بنگريم
ما را ز خیال تو چه پروای شراب است
خم گو سر خود گیر که خمخانه خراب است
گر خمر بهشت است بریزید که بی دوست
هر شربت عذبم که دهی عین شراب است...........
تو مپندار كه من شعر به خود مي گويم
تا كه هشيارم و بيدار يكي دم نزنم
مبین به چشم حقارت به خونِ دیده ی ما
که آبرویِ صُراحی به اشکِ خونین است
ز آشنایی ِ ما عمرها گذشت و هنوز
به دیده ی مَنَت آن جلوه ی نخستین است
تو غم های توی دلم عاشق و خونه خرابه دلم
جون به کف تو مکتب عاشقی درس وفا را فوت آب دلم
باز بیقراری ای دل، چشم انتظاری ای دل
دیگه تو را نمی خواد کجای کاری ای دل
خسته و افسورده دل، می زدم ام تا گلو
این دل عاشق ز من بُرده دگر آبرو
ناله ندارد ثمر در دل بی مهر او
تا که بگویم شبی قصه دل مو به مو
وصال او ز عمر جاودان به
خداوندا مرا آن ده که آن به
به شمشیرم زد و با کس نگفتم
که راز دوست از دشمن نهان به.........
هر موی من از عشقت بیت و غزلی گشته
هر عضو من از ذوقت خم عسلی گشته
خورشید حمل رویت دریای عسل خویت
هر ذره ز خورشیدت صاحب عملی گشته
این دل ز هوای تو دل را به هوا داده
وین جان ز لقای تو برج حملی گشته
هر چه در من است چو من در تب
هر چه در شب است چو شب دلسرد
نه شكفت روشن آغوشی
كه نياز خويش بيارايم
نه نويد پاسخ خاموشي
كه نداي بسته گشايم
منم که گوشه میخانه خانقاه من است
دعای پیر مغان ورد صبحگاه من است
گرم ترانه چنگ صبوحی نیست چه باک
نوای من به سحر آه عذر خواه من است.....
تا نگردی آشنا زین پرده رمزی نشنوی
گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش
در حریم عشق نتوان دم زد از گفت و شنید
گرچه آنجا جمله اعضا چشم باید یود و گوش
شرمسار توام ای دیده ازین گریهی خونین
که شدی کور و تماشای رُخش سیر نکردی
ای اجل، گر سر ِ آن زلف درازم به کف اُفتد
وعده هم گر به قیامت بنهی، دیر نکردی
ياران چه غريبانه رفتند از اين خانه
هم سوخته شمع جان هم سوخته پروانه
هم عنانم با صبا سرگشته ام سرگشته ام
همزبانم با پری دیوانه ام دیوانه ام
مشت خاکی چیست تا راه مرا بند رهی؟
گرد از گردون بر آرد همت مردانه ام
من از خدا خواستم،
نغمه هاي عشق مرا به گوشت
برساند تا لبخند مرا
هرگز فراموش نكني و
ببيني كه سايه ام به
دنبالت است تا هرگز
نپنداري تنهايي.
ولي اكنون تو رفته اي ،
من هم خواهم رفت
فرق رفتن تو با من اين
است كه من شاهد رفتن تو هستم
ما به آن گل از وفای خویشتن دل بسته ایم
ورنه این صحرا تهی از لاله سیرابنیست
آنچه نایاب است در عالم وفا و مهر ماست
ورنه در گلزار هستی سرو و گل نایاب نیست
تو كيستي،كه اينگونه،بي تو بي تابم؟
شب از هجوم خيالت نمي برد خوابم
تن رود همهمه آب
من پر از وسوسه خواب
واسه روياي رسيدن
من بي حوصله بي تاب
ميون باور و ترديد
ميون عشق و معما
با تو هر نفس غنيمت
با تو هر لحظه يه دنيا....
من که با هر داغ پیدا ساختم
سوختم از داغ نا پیدای دل
همچو موجم یک نفس آرام نیست
بسکه طوفان زا بود دریای دل
نقل قول:
از سوز محبت چه خبر اهل هوس را
اين اتش عشق است نسوزد همه كس را
نقل قول:
لحظه هاي راه مي آميخت
و چرخ مي زد ، در ته چشم عروسکها
بازار مادر بود که ميرفت با سرعت به سوي حجم
هاي رنگي سيال
و باز مي آمد
با بسته هاي هديه با زنبيل هاي پر
بازار باران بود که ميريخت ، که ميريخت ،
که مي ريخت
تکیه پر تاب و توان کم کن در میدان عشق
آن ز پا افتاده ای وین ناتوانی بیش نیست
قوت بازو سلاح مرد باشد کآسمان
آفت خلق است و در دستش کمانی بیش نیست
ترسم كه اشك در غم ما پرده در شود
وين راز سر به مهر به عالم ثمر شود
گويند سنگ لعل شود در مقام صبر
آري شود وليك به خون جگر شود