-
تو از شهر غریب بی نشونی اومدی
تو با اسب سفید مهربونی اومدی
تو از دشت های دور وجاده های پر غبار
برای هم صدایی هم زبونی اومدی
تو از راه می رسی ، پر از گرد و غبار
تمومه انتظار ، می اید همرات بهار
چه خوبه دیدنت ، چه خوبه موندنت
چه خوبه پک کنم ، غبار رو از تنت
غریب آشنا ، دوست دارم بیا
منو همرات ببر ، به شهر قصه ها
-
آن كيست اي خداي درين بزم خامشان
مارا همي كشد بسوي خود كشان كشان
اي آنكه مي كشي تو گريبان جان ما
از جمع سركشان بسوي جمع سر خوشان
بگرفته گوش ما و بشوريده هوش ما
ساقي با هشاني و آرام بي هشان
-
نا له ای از جان
که ای گم شده
ای غریبهء آشنا
تا کی به انتظارم خواهی
و تا کی از ترس گرد پیری
چشمانم را از دیدن تکرار تصویرم
باز میداری
آه زمان
ای جریان سریع لحظه ها
فقط دمی مرا با یار تنها بگذار
تا در سرآغاز دیدارش
لحظه ای هرچند کوتاه
دل را
و سینه تبدار را
به تسکین نگاهش
و سر پردردم را
به گرمای سینه اش مهمان کنم.
-
میان باغ گل سرخ های و هو دارد
که بو کنید دهان مرا ، چه بو دارد!
به باغ ، خود همه مستند ، لیک نی چون گل
که هریکی به قدح خورد و او سبو دارد
-
دنیای ما داره از نگاه تو جون میگیره
بوسه از حرم نفسهای دل ما میگیره
آسمون بی تو شبش ماه نداره
تو باشی تاریکی و سیاهی معنا نداره
من ستارم تو ماهمی
من شب تاریکم و تو چراغمی
آسمون من بهار من
منتظرم
منتظر طلوع تو
منتظر نگاه گرم و دل دریایی تو
تو بیا تا بهار بیاد
گل عشق تو سینمون به بار بیاد
تو بیا تا سبزه ها مهمون بلبا بشن
گلای محمدی بانوی چشمه ها بشن
-
نانم مده آبم مده آسایش و خوابم مده
ای تشنگی عشق تو صد همچو ما را خونبها
امروز مهمان توام مست و پریشان توام
پر شد همه شهر این خبر کامروز عیش است الصلا
-
اگر دمی بنوازد مرا نگار ، چه باشد؟
گر این درخت بخندد از آن بهار ، چه باشد؟
و گر به پیش من آید خیال یار که چونی؟
حیات نو بپذیرد تن نزار ، چه باشد؟
شکار خسته اویم به تیر غمزه جادو
گرم به مهر بخواند که ای شکار ، چه باشد؟
چو کاسه بر سر آبم ز بیقراری عشقش
اگر رسم به لب دوست کوزه وار چه باشد؟
کنار خاک ، ز اشکم ، چو لعل و گوهر پر شد
اگر به وصل گشاید دمی کنار چه باشد؟
بگفت: چیست شکایت؟ هزاربار گشادم
ز بحر ماهی جان را هزاربار چه باشد؟
-
دیدم سحر آن شاه را بر شاهراه هل اتی
در خواب غفلت بیخبر زو بوالعلی و بوالعلا
زان می که در سر داشتم من ساغری برداشتم
در پیش او میداشتم گفتم که ای شاه الصلا
-
اگر دل از غم دنیا جدا توانی کرد
نشاط و عیش به باغ بقا توانی کرد
اگر به ریاضت بر آوری غسلی
همه کدورت دل را صفا توانی کرد
-
در دو جهان لطیف و خوش همچو امیر ما کجا
ابروی او گره نشد گر چه که دید صد خطا
چشم گشا و رو نگر جرم بیار و خو نگر
خوی چو آب جو نگر جمله طراوت و صفا
من ز سلام گرم او آب شدم ز شرم او
وز سخنان نرم او آب شوند سنگها