-
آتش زرتشت و موسی در دو سو افروخته
یکسر از خوارزم تا صحرای سینا اشتیاق
بس که عشق آباد هستی را دویدم یک نفس
جای پایم می رمد صحرا به صحرا اشتیاق
فاصله زان سوی جوی مولیان روح من
تا سمرقند نگاهت صد بخارا اشتیاق
موج جیحون غزل تا ماوراءالنهر شعر
میبرد این شاعر دیوانه را با اشتیاق
-
قومی غم دین دارد و قومی غم دنیا - بعد از غم رویت غم بیهوده خورانند
وینان که به دیدار چنین میل ندارند - سوگند توان خورد که بی عقل و خسانند
-
دست¬هايم پينه بسته¬اند
خستگی از جسمم عبور کرده است
من فرياد نمی¬زنم
فقط می¬گذارم اشک تمام صورتم را بپوشاند
و حماقت آدم¬ها تا ابد ادامه پيدا کند
پشيمان شدنشان را ديگر نمی¬شمارم
سجاده را ترک کرده¬ام
فقط به نشانه اعتراض
و پرستش را در قلب خود ادامه می¬دهم
-
مانده ام سر در گریبان
بی تو در شب های غمگین
بی تو باشد همدم من
یاد پیمان های دیرین
آن گل سرخی که دادی
در سکوت خانه پژمرد
آتش عشق و محبت
در خزان سینه افسرد
کنون نشسته در نگاهم
تصویر پر غرور چشمت
یک دم نمی رود از یادم
چشمه های پر نور چشمت
آن گل سرخی که دادی
در سکوت خانه پژمرد
-
دیشب دوباره دفترم آتش گرفته بود
فریاد میزدم دلم آتش گرفته بود
خاکستر مرا کلماتی عجیب برد
بی سر به رودخانه اسماء دل سپرد
خاکسترم به چشمه اسماء دل رسید
آواز عاشقی من به افلاک رسید
-
دستم نه،
اما دلم به هنگام نوشتن ِ نام ِ تو می لرزد!
نمی دانم چرا
وقتی به عکس ِ سیاه و سفید این قاب ِ طاقچه نشین
نگاه می کنم،
پرده ی لرزانی از باران و نمک
چهره ی تو را هاشور می زند!
همخانه ها می پرسند:
این عکس کوچک ِ کدام کبوتر است،
که در بام تمام ترانه های تو
رد ِ پای پریدنش پیداست؟
من نگاهشان می کنم،
لبخند می زنم
و می بارم!
حالا از خودت می پرسم! عسلبانو!
ایا به یادت مانده آنچه خاک ِ پُشت ِ پای تو را
در درگاه ِ بازنگشتن گِل کرد،
آب ِ سرد ِ کاسه ی سفال بود،
یا شوآبه ی گرم ِ نگاهی نگران؟
پاسخ ِ این سؤال ِ ساده،
بعد از عبور ِ این همه حادثه در یاد مانده است؟
کبوتر ِ باز برده ی من!
...
-
سلام
تکراری بود ها
___________
نمی گم عاشقتم به هيچکسی
توام پنهونش کن و به روت نيار
اون گلی رم که گذاشتم سر رات
تو اگه دوسش نداری بر ندار
بزا تو کنج دلم خاک بخوره
همه عشقه من و نگفته هام
نکنه يه وقت به گوشت برسه
صدای چکيدن اشکِ چشام
-
سلام
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
.....
به خودم چرا،
اما به تو که نمی توانم دروغ بگویم!
می دانم بر نمی گردی!
می دانم که چشمم به راه خنده های تو خواهد خشکید!
می دانم که در تابوت ِ همین ترانه ها خواهم خوابید!
می دانم که خط پایان پرتگاه گریه ها مرگ است!
اما هنوز که زنده ام!
گیرم به زور ِ قرس و قطره و دارو،
ولی زنده ام هنوز!
پس چرا چراغه خوابهایم را خاموش کنم؟
چرا به خودم دروغ نگویم؟
من بودن ِ بی رؤیا را باور نمی کنم!
باید فاتحه کسی را که رؤیا ندارد خواند!
این کارگری،
که دیوارهای ساختمان نیمه کاره کوچه ما را بالا می برد،
سالها پیش مرده است!
نگو که این همه مرده را نمی بینی!
مرده هایی که راه می روند و نمی رسند،
حرف می زنند و نمی گویند،
می خوابند و خواب نمی بینند!
می خواهند مرا هم مرده بینند!
مرا که زنده ام هنوز!
(گیرم به زور قرص و قطره و دارو!)
ولی من تازه به سایه سار سوسن و صنوبر رسیده ام!
تازه فهمیده ام که رؤیا،
نام کوچک ترانه است!
تازه فهمیده ام،
که چقدر انتظار آن زن سرخپوش زیبا بود!
تازه فهمیده ام که سید خندان هم،
بارها در خفا گریه کرده بود!
تازه غربت صدای فروغ را حس کرده ام!
تازه دوزاری ِ کج و کوله آرزوهایم را
به خورد تلفن ترانه داده ام!
پس کنار خیال تو خواهم ماند!
مگر فاصله من و خک،
چیزی بیش از چهار انگشت ِ گلایه است،
بعد از سقوط ِ ستاره آنقدر می میرم،
که دل ِ تمام مردگان این کرانه خنک شود!
ولی هر بار که دستهای تو،
(یا دستهای دیگری، چه فرقی می کند؟)
ورق های کتاب مرا ورق بزنند،
زنده می شود
و شانه ام را تکیه گاه گریه می کنم!
اما، از یاد نبر! بیبی باران!
در این روزهای ناشاد دوری و درد،
هیچ شانه ای، تکیه گاه ِ رگبار گریه های من نبود!
هیچ شانه ای!?
...
-
يكــــي را كه آشفتـــه باشـــد وطن
بــــود نام او زشت در انجـــــمن
كسي كز بدي دشمن ميهن است
به يزدان كه بدتر ز اهريمن است
وطـــن اي ترا خانهي زنــــــدگي
كه اين خـــانه را باد پاينــــدگي
مــــــرا اوج عزت در افـــــلاك تست
بچشمان من كيميــــا خاك تست
ســــرشته ازين خــــاك گشته گلم
دريـــن خــــاك، آخـــــر بود منـزلم
رود ذرهاي گــــــر ز خاكــــــت به باد
بخــــون من آن ذره آغشتـــه بـاد
-
دعوی خوبی کن بیا تا صد عدو و آشنا
با چهرهای چون زعفران با چشم تر آید گوا
با تشکر سولئاریس
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]