يادم آمد تو به من گفتي از اين عشق حذر كن
اندكي چند بر اين آب نظر كن
آب آيينه ي عشق گذران است
تو كه امروز نگاهت به نگاهي نگران است
باش فردا كه دلت با دگران است
Printable View
يادم آمد تو به من گفتي از اين عشق حذر كن
اندكي چند بر اين آب نظر كن
آب آيينه ي عشق گذران است
تو كه امروز نگاهت به نگاهي نگران است
باش فردا كه دلت با دگران است
تا کی غم آن خورم که دارم یا نه
وین عمر به خوشدلی گذارم یا نه
پر کن قدح باده که معلومم نیست
کین دم که فرو برم، برآرم یا نه
پرینترم دیوانه شده
هر چه پرینت میفرستم
تنها شعر پرینت میکند
فرمان شعر را
هزار بار پاک کردهام
کنسل کردهام
ولی
باز
شعر پرینت میکند
بیچاره پرینتر
سیمش را میکشم از برق
میزنم به شانهاش
کمی بخواب
من هم جای تو بودم
میمردم و
اخبار روز را
پرینت نمیگرفتم
تا کی چو شمع گریم ای درین شب تار
چون صبح نوشخندی تا جان دهم به بویت
از حسرتم بموید چنگ شکسته ی دل
چون باد نو بهاری چنگی زند به مویت
تاب و توانی نیست!
باور کن
ثانیه ثانه های با تو بودن
تمام فضای خاطرات مرا رنگ زده
بی تو رنگی نیست
آه ...
این چه زجری است!
نبودن به ز بودن
من از پایان ناخوش شاهنامه می ترسم
سیاوش بودن را می پرستم
و
لیلی کش بودن را پروا می دارم
من به تو جز علم نگویم سخن
علم چون آید به تو گوید چه کن
نظامی
نمايشي ساده،
از كودكيهاي مجنون ـ
و آنقدر دوست دارم
نقش ابليس را
ادامه بدهم
كه ميرسم به اهواز آتش و دود
و داستان كودكي
كه دنبال جفتي چشم
توي عكسهاي كتابهاش
گم شد!
دلم می خواست بند از پای جانم باز می کردند
که من تا روی بام ابرها پرواز می کردم
از آنجا با کمند کهکشان تا آستان عرش می رفتم
در آن درگاه درد خویش را فریاد می کردم
مست بگذشت و نظر بر من مسکین انداخت
گفت ای چشم و چراغ همه شیرین سخنان
تا کی از سیم و زرت کیسه تهی خواهد بود
بنده ی من شو و بر خور ز همه سیم تنان
نزن تن را که زن
ازهجوم نگاه ات تا فاصله دستها
چوب می خورد
واژه ها پرتاب سنگ است ومی خورد به تنش
تنی که فرسوده تر از قبل
بهانه را جای خوبی نگذاشته
خجالت می کشد ازخدا
و خدا خدا می کند
نيفتد نگاهش به حسی ناتمام
با سيب های نچيده ای که رانده شده
به انتهای انتحار خودش
نزن
که
زن ...
نیست بزمی که به بالای تو آراسته نیست
ای برازنده به بالای تو بزم آرائی
شمع ما خود به شبستان وفا سوخت که داد
یاد پروانه پر سوخته بی پروائی
یک ساعت تمام ، بدون آنکه یک کلام حرف بزنم به رویش نگاه کردم
فریاد کشید : آخر خفه شدم ! چرا حرف نمی زنی ؟
گفتم : نشنیدی ؟ .... برو
وگر دل را به خدای رهانم از گرفتاری
دلازاری دگر جوید دل زاری که من دارم
به خاک من نیفتد سایه سرو بلند او
ببین کوتاهی بخت نگونساری که من دارم
من اگر كامروا گشتم و خوشدل چه عجب
مستحق بودم و اينها به ذكاتم دادند
............................................
دیدی که یار جز سر جور و ستم نداشت
بشکست عهد و از غم ما هیچ غم نداشت
دل چو بدید روی تو چون نظرش به جان بود
جان ز لبت چو میکشد خیره و لب گزان بود
تن برود به پیش دل که این همه را چه می کنی
گوید دل که از مهی که از نظرت نهان بود
جز رخ دل نظر مکن جز سوی دل گذر مکن
زآنک به نور دل همه شعله آن جهان بود
شیخ شیوخ عالم است آنکه توراست نو مرید
آنکه گرفت دست تو خاصبک زمان بود
در سلسله ی عشق تو مغموم و صبورم
نازم بکش ای دوست که مظلوم و صبورم
رندان همگی فرصت دیدار تو دارند
غیر از من دل ساده که محروم و صبورم
...
ما جامه نمازی به سر خم کردیم
وز خاک خرابات تیمم کردیم
شاید که در این میکده ها دریابیم
آن یار که در صومعه ها گم کردیم
ما را چو گردباد ز راحت نصیب نیست
راحت و کجا خاطر نا آرمیده ای
بیچاره ای که چاره طلب می کند ز خلق
دارد امید میوه ز شاخ بریده ای
یکی درد و یکی درمون پسندد
یکی وصل و یکی هجرون پسندد
مو از درمون و درد و وصل هجرون
پسندم آن چه را جانان پسندد
درچشم کس وجود ضعیفم پدید نیست
باز آ که چون خیال شدم از خیال تو
در کار خود زمانه ز ما ناتوان تر است
با ناتوان تر از تو چه باشد جدال تو؟
و در اعماق خاطر ياد آور آن شميم روح افزا را
ز "من" بگذر و بر طاق جهان بنگار شور واژه ي "ما" را
استاد عشقم بنشین و برخوان
درس محبت در مکتب من
رسم دورنگی ایین ما نیست
یکرنگ باشد روز و شب من
نديدم كه قويي به صحرا بميرد
چو روزي ز اغوش دريا برامد
شبي هم در اغوش دريا بميرد
تو درياي من بودي اغوش وا كن
كه مي خواهد اين قوي زيبا بميرد
دور باید شد، دور
مرد آن شهر اساطیر نداشت
زن آن شهر به سرشاری یک خوشه انگور نبود
هیچ آیینه تالاری سرخوشی ها را تکرار نکرد
چاله آبی حتی، مشعلی را ننمود
دور باید شد دور
شب سرودش را خواند
نوبت پنجره هاست
تا با غم عشق تو مرا كار افتاد
بيچاره دلم در غم بسيار افتاد.
بسيار فتاده بود هم در غم عشق
اما نه چنين زار كه اينبار افتاد.
دام صیاد از چمن دلخواه تر باشد مرا
من نه آن مرغم که فریاد از گرفتاری کند
عشق روز افزون من از بی وفایی های اوست
می گریزم گر به من روزی وفاداری کند
دیریست که تیر فقر را آماجم
بر طارم افلاک فلاکت تاجم
یک شمه ز مفلسی خود برگویم
چندانکه خدا غنیست من محتاجم
معشوق چون نقاب ز رخ بر نمی کشد
هر کس حکایتی به تصور چرا کنند
دل زود باورم را به کرشمه ای ربودی
چو نیاز ما فزون شد تو بناز خود فزودی
به هم الفتی گرفتیم ولی رمیدی از ما
من و دل همان که بودیم و تو آن نه ای که بودی
یاران موافق همه از دست شدند
در پای اجل یکان یکان پست شدند
خوردیم ز یک شراب در مجلس عمر
دوری دو و پیشتر ز ما مست شدند
دیوانه رویت منم
چه خواهی دگرازمن
سر گشته کویت منم
نداری خبر از من
هر شب که مه بر آسمان گردد عیان دامن کشان
گویم به او راز نهان که با من چه ها کردی
به جانم جفا کردی
هم جان وهم جانانه ای اما
در دلبری افسانه ای اما
اما زمن بیگانه ای اما
افسرده ترم از نفس باد خزانی
کآن تو گل خندان نفسی هم نفسم نیست
صبا ز پیش اید و گرگ اجل از پی
آن صید ضعیفم که ره پیش و پسم نیست
تا آمدم كه با تو خدا حافظي كنم
بغضم امان نداد و خدا در گلو شكست
تار و پود هستیم بر باد رفت اما نرفت
عاشقی ها از دلم دیوانگی ها از سرم
شمع لرزان نیستم تا ماند از من اشک سرد
آتشی جاوید باشد در دل خاکسترم
مطربا این پرده زن کان یار ما مست آمدست
وان حیات باصفای باوفا مست آمدست
گر لباس قهر پوشد چون شرر بشناسمش
کو بدین شیوه بر ما بارها مست آمدست
آب ما را گر بریزد ور سبو را بشکند
ای برادر دم مزن کاین دم سقا مست آمدست
ترکیب طبایع چو به کام تو دمی است
رو شاد بزی اگر چه برتو ستمی است
با اهل خرد باش که اصل تن تو
گردی و نسیمی و غباری و دمی است
تا مرز بی نهایت ، تصویر خستگی را
تکرار می کنند این ، ایینه های بیمار
عشقت هوای تازه است ، در این قفس که دارد
هر دفعه بوی تعلیق ، هر لحظه رنگ تکرار
ره میندهی که پیشت آیم
وز پیش تو ره که بگذرم نیست
من مرغ زبون دام انسم
هرچند که میکشی پرم نیست
گر چون تو پری در آدمیزاد
گویند که هست باورم نیست
مهر از همه خلق برگرفتم
جز یاد تو در تصورم نیست
گویند بکوش تا بیابی
میکوشم و بخت یاورم نیست
قسمی که مرا نیافریدند
گر جهد کنم میسرم نیست
ای کاش مرا نظر نبودی
چون حظ نظر برابرم نیست
فکرم به همه جهان بگردید
وز گوشهی صبر بهترم نیست
با بخت جدل نمیتوان کرد
اکنون که طریق دیگرم نیست
بنشینم و صبر پیش گیرم
دنبالهی کار خویش گیرم