يادم آمد تو به من گفتي از اين عشق حذر كن
اندكي چند بر اين آب نظر كن
آب آيينه ي عشق گذران است
تو كه امروز نگاهت به نگاهي نگران است
باش فردا كه دلت با دگران است
Printable View
يادم آمد تو به من گفتي از اين عشق حذر كن
اندكي چند بر اين آب نظر كن
آب آيينه ي عشق گذران است
تو كه امروز نگاهت به نگاهي نگران است
باش فردا كه دلت با دگران است
قطار مي رود
تو مي روي
تمام ايستگاه مي رود ...
و من چقدر ساده ام
که سالهاي سال
در انتظار تو
کنار اين قطارِ رفته ايستاده ام
و همچنان
به نرده هاي ايستگاهِ رفته
تکيه داده ام ! ...
میان هزاران گل رازقی
درخت نماز
دعا می کند خاک بی اب را
دعا می کند چشمه خواب را
دعا می کند روز تاریک را
آسمان چون جمع مشتاقان پریشان میکند
در شگفتم من نمیپاشد ز هم دنیا چرا
در خزان هجر گل ای بلبل طبع حزین
خامشی شرط وفاداری بود غوغا چرا
آن كس كه نداند و بداند كه نداند
لنگان خرك خويش به مقصد برساند
آنكس كه بداند و بداند كه بداند
اسب شرف از منزل دوران بجهاند
دل تنگم حریف درد و اندوه فراوان نیست
امان ای سنگدل از درد و اندوه فراوانت
به شعرت شهریارا بی دلان تا عشق می ورزند
نسیم وصل را ماند نوید طبع دیوانت
دوست چو جبار بود هیچ شکستی نداشت
گفت شکست آورید ما به شکست آمدیم
گوهر عطار یافت قدر و بلندی ز عشق
گرچه ز تأثیر جسم جوهر پست آمدیم
تو را من چشم در راهم شباهنگام
كه مي گيرند در شاخ تلاجن سايه ها رنگ سياهي
وزان دلخستگانت راست اندهي فراهم
تو را من چشم در راهم
مرده بودم من و این خاطرهی عشق و شباب
روح من بود و پریشان به مزار آمده بود
آوخ این عمر فسونکار بجز حسرت نیست
کس ندانست در اینجا به چه کار آمده بود
دیگر ساعتی بر دست های من نخواهی دید!
مِن بعد، عبور ِ ریز ِ عقربه ها را مرور نخواهم کرد!
وقتی قراری ما بین ِ نگاهِ من
و بی اعتنایی ِ نگاهِ تو نیست،
ساعت به چه کار ِ من می آید؟
می خواهم به سرعتِ پروانه ها پیر شوم!
در آن نوبت كه بندد دست نيلوفر به پاي سرو كوهي دام
گرم يادآوري يا نه ، من از يادت نمي كاهم
تو را من چشم در راهم
ماهتابست و سکوت و ابدیت یا نیز
سر سپاریم به مرغ حق و هوئی بزنیم
خرقه از پیر فلک دارم و کشکول از ماه
تا به دریوزه شبی پرسه به کوئی بزنیم
من من من محاله از تو سیر بشم :27:
کی میتونه جای تو رو تو قلب من بگیره:46:
-*-*
سلام سلام صدای ما رو از فیروزگوه می شنوید دلم تنگ شده بود گفتم یه سر بزنم:40:
هر ناله که داری بکن ای عاشق شیدا
جائی که کند نالهی عاشق اثر اینجاست
مهمان عزیزی که پی دیدن رویش
همسایه همه سرکشد از بام و در اینجاست
____________________
علیک سلام...
اگرچه صداتون کمی نویز داشت..ولی گیرنده های این جا قوی ست
تا اين برادران رياكار زنده اند
اين گرگ سيرتان جفاكار زنده اند
يعقوب درد مي كشد و كور مي شود
يوسف هميشه وصله ناجور مي شود
اينجا نقاب شير به كفتار مي زنند
منصور را هر آينه بر دار مي زنند
اينجا كسي براي كسي، كس نمي شود
حتي عقاب در خور كركس نمي شود
جايي كه سهمِ مرگ به جز تازيانه نيست
حق با تو بود ماندنمان عاقلانه نيست
تکثیر می شوند و به پایان نمی رسند
در چشم های آینه ها رد پای سبز
مانده است یادگار از آن روز ها هنوز
در شعر هام دست تو و واژه های سبز
زنگ خوش صدای تفریح
واسمون زنگ خطر شد
همه ی چوبهای جنگل
دسته ی تیغ تبر شد
---------------------
فاصله یه حرف سادس
بین دیدن و ندیدن
بگو صرفه با کدومه ؟!!
شنیدن یا نشنیدن
نقطه سر خط
دست نشانده ام روي گونه هات
دستي كه سينه به سينه گشت تا
مانده ام روي دستي كه رو شده اي
زيرورو شده اي
مرا دستگيره اي كه تويي باز كرد
ديوانه شدم كه از خودم پرتم كني بيرون
كار سختي نبود نيست مثل نقطه
جا به جا حال اين شعر را بگير
ریختم با نوجوانی باز طرح زندگانی
تا مگر پیرانه سر از سر بگیرم نوجوانی
آری آری نوجوانی میتوان از سرگرفتن
گر توان با نوجوانان ریخت، طرح زندگانی
يه شب مهتاب
ماه میآد تو خواب
منو میبره
از توی زندون
مث شبپره
با خودش بيرون،
میبره اونجا
که شب سيا
تا دم سحر
شهيدای شهر
با فانوس خون
جار میکشن
تو خيابونا
سر ميدونا:
عمو يادگار!
مرد کينهدار!
مستی يا هشيار
خوابی يا بيدار؟
رام دیوانه شدن آمده در شان پری
تو به جز رم نشناسی ز پریشانی ها
شهریارا به درش خاکنشین افلاکند
وین کواکب همه داغند به پیشانی ها
آورد به اضطرابم اول بوجود
جز حيرتم از حيات چيزي نفزود
رفتيم به اكراه و ندانيم چه بود
زين آمدن و بودن و رفتن مقصود
نقل قول:
سلام محمد. من صداتو کامل شنیدم. حیف که دیر رسید.
دل تو امروزیه گل های کاغذی میخواد
دل من قدیمیه این گل ها رو میده به باد
تو منو دست فراموشی سپردی میدونم
دیگه حتا روزی اسم من به یادت نمیاد
دلامون سیاه شدن برای هم تنگ نمیشن
مثل آسمون دیگه زلال و یک رنگ نمیشن
اونکه گفت مهربونی تا دنیا دنیاس میمونه
راست میگفت گمون می کرد دلامون از سنگ نمیشن
دیر آمدی که دست ز دامن ندارمت
جان مژده دادهام که چو جان در برارمت
تا شویمت از آن گل عارض غبار راه
ابری شدم ز شوق که اشگی ببارمت
ترا می خواهم و دانم كه هرگز
به كام دل در آغوشت نگيرم
توئی آن آسمان صاف و روشن
من اين كنج قفس، مرغی اسيرم
ما لعبتكانيم و فلك لعبت باز
از روي حقيقتي نه از روي مجاز
بازيچه همي كنيم بر نطع وجود
افتيم به صندوق عدم يك يك باز
ز آه همدمان باری کدورت ها پدید آید
بیا تا هر دو با آیینه بگذاریم غمازی
غبار فتنه گو برخیز از آن سرچشمهی طبعی
که چون چشم غزالان داند افسون غزل سازی
یک شاخه ی خشک ، زار و غمناک ، شکست
آهسته فروفتاد و بر خاک نشست
آن شاخه ی خشک ، عشق من بود که مرد
وان خاک ، دلم ... که طرفی از عشق نیست
جز مسخره نیست ، عشق تا بوده و هست
با مسخرگی ، جهانی انداخته دست
ایکاش که در دل طبیعت می مرد
این طفل حرامزاده ، از روز الست
صد بار شدم عاشق و مردم صد بار
تابوت خودم به گور بردم صد بار
من غره از اینکه صد نفر گول زدم
دل غافل از آنکه ،گول خوردم صد بار
روح من نیز به دنبال تو گیرد پرواز
دگر از صحبت این دلشده سیر آمده است
سر برآور ز دل خاک و ببین نسل جوان
که مریدانه به پابوسی پیر آمده است
تگرگی نیست ، مرگی نیست
صدایی گر شنیدی ، صحبت سرما و دندان است
من امشب آمدستم وام بگزارم
حسابت را کنار جام بگذارم
چه می گویی که بیگه شد ، سحر شد ، بامداد آمد ؟
فریبت می دهد ، بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست
حریفا ! گوش سرما برده است این ، یادگار سیلی سرد زمستان است
و قندیل سپهر تنگ میدان ، مرده یا زنده
به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود ، پنهان است
تو با اغیار پیش چشم من می در سبو کردیمن از بیم شماتت گریه پنهان در گلو کردم
ازین پس شهریارا، ما و از مردم رمیدن ها
که من پیوند خاطر با غزالی مشک مو کردم
من دراین خلوت دلگیر
جان می سپارم امشب
تقسیم می کنم سکوت را
با سکوت...
وتو درآنسوی این شب
با غم ها بیگانه
می گریزی از یاد من
شاید اما در خیالت
یاد من می شکفد
من ولی در این خیالم
که در چشمهای خسته ات
امروز شادی کجا بود...؟
دوش غوغایِ دلِ سوخته مدهوشم داشت
تا به هوش آمدم از نالهیِ مرغ سحری
باش تا هاله صفت، دور ِ تو گَردم ای ماه
که من ایمن نیَم از فتنهی دور ِ قمری
یک حادثه با من باش زیبای اساطیری
تو زنده به اعجازی بی معجزه می میری
تا عطر تنت باقيست من معجزه می مانم،
بعد از تو چه خواهد کرد تقدير نمی دانم
آغوش تو تکراريست، تکرار خيال من،
تنديس غرورت را در بستر من بشکن
نقل قول:
بهار
بچهها بهار
گلها وا شدند،
برفها پا شدند،
از رو سبزهها
از رو کوهسار
بچهها بهار!
داره رو درخت
میخونه بهگوش:
«پوستین را بکن
قبا را بپوش.»
بیدار شو بیدار
بچهها بهار!
دارند میروند
دارند میپرند
زنبور از لونه
بابا از خونه
همه پیِ کار
بچهها بهار!
رنگ پيراهن است سرخ و سپيد
جان نور برهنه نتوان ديد
بر درختي نشسته ساري چند
چند سار است بر درخت بلند؟
دارم من از فراقش در ديده صد علامت
ليست دموع عيني هذا لنا العلامه
هيچ کس دست مرا وا کرد؟ نه!
فکر دست تنگ مارا کرد؟ نه!
هيچ کس از حال ما پرسيد؟ نه!
هيچ کس اندوه مارا ديد؟ نه!
هيچ کس اشکي براي ما نريخت
هر که با ما بود از ما مي گريخت
تو كه ترجمان صبحي ز ترنم ترانه
لب زخم ديده بگشا صف انتظار بشكن
نفسم گرفت از اين شب در اين حصار بشكن
نفس، کز گرمگاه سینه می آید برون، ابری شود تاریک
چو دیدار ایستد در پیش چشمانت
نفس کاین است ، پس دیگر چه داری چشم
ز چشم دوستان دور یا نزدیک؟
مسیحای جوانمرد من ! ای ترسای پیر پیرهن چرکین
هوا بس ناجوانمردانه سرد است... ای
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوی، در بگشای