-
دلم گرفته برايت بهار زنداني
چرا براي دلم يك غزل نمي خواني
غزل بخوان كه بميرد ميان سينه من
غم سكوت خيابان غمي كه مي داني
و بغض پنجره بشكن ببين چه كرده غمت
به اين دو وادي وحشت دو چشم باراني
بيا غزل به فدايت درانتظار توام
بيا صفاي تبستان تب زمستاني
ببر مرا به نگاهي ببر مرا گم كن
نشان نمانده برايم خودت كه مي داني
بيا كه پر زند از دل به موج چشمانت
كلاغ شبزده يعني غم پريشاني
و باورت بكند بار ديگر اين دل من
دل شكسته ي ساده دل دبستاني
-
یادت به خیر ، ای پدر ، ای رهبری که مرگ
کوتاه کرد پای ِ تو از کاروان ِ ما
کانون ِ عشق بودی و سر منزل ِ امید
درمان ِ درد و همدم ِ روز و شبان ما
چون آفتاب ِ زرد و غم انگیز ِ شامگاه
رفتی و چون شفق ، دل ِ یاران به خون نشست
غم ، سایه ریخت بر دل و از رفتنت به جان
گویی غبار ِ تیره و سرد ِ قرون نشست
پیوندها به مرگ ِ تو بگسست و نامراد
هر یار ِ دلشکسته ، فرا شد به گوشه ای
پاشید زار و گشت لگدکوب ِ روزگار
هر چا که بود از تو و مهر ِ تو خوشه ای
وایا به حال ِ زارِ تو ، وایا که همچو شمع
یک عمر سوختی و کست اعتنا نکرد
یک عمر سوختی که ننالد کسی ز رنج
یک عمر سوختی که نسوزد دلی ز درد
یک عمر سوختی و بیاموختی که جور
تقدیر ِ چرخ و مصلحت روزگار نیست !
وان بینوا که مرده به ویرانسرای ِ فقر
جز کشته ی شقاوت ِ سرمایه دار نیست !
یک عمر سوختی که به این خلق ِ بت پرست
روشن کنی که خدمت ِ بت از سیه دلیست
وین فتنه ها که می رود ز ناکسان به خلق
محصول بردباری و سستی و کاهلیست
دردا! که پند ِ گرم ِ تو در این گروه ِ سرد
با آن سخنوری ، سرمویی اثر نکرد
بت خانه ماند و بت شکن از جهل ِ بت پرست
در خواب ِ مرگ رفت و سر از خواب بر نکرد
هر شب ، به خلوت ِ دل ِ من - ای پدر چه زود
رفتی به خاک و سایه برافکندی از سرم -
یاد ِ تو ، یاد ِ مهر و صفای ِ تو ، نیمرنگ
چون ابر ، موج می زند از پیش ِ خاطرم
در شعله های ِ خاطره ، می بینمت که باز
باز آمدستی از در و بنشسته ای به تخت
پیرامن ِ تو حلقه زنان ، دوستان ز مهر
در آن حیاط ِ پر گل ِ خاموش ِ پر درخت
می پرسی از یکایک ِ آن جمع ِ پر امید
از روز ِ رفته ، با لب ِ خندان فسانه ای
وانگه به یاد ِ غمر ِ سفر کردع ، سوزناک
می خوانی از کتاب ِ جوانی ترانه ای
اشکت ، به چهره می دود آرام و آن سرود
دنبال می شود ز دل ِ کوچه ، در سه گاه
در ، سخت می خورد به هم آنگاه و مست ِ شوق
عباس ، شاد و خنده به لب می رسد ز راه
در بوی ِ مست ِ آن گل ِ محبوبه ، گاهگاه
می جویی از جهان ِ سیاست کناره ای
می پرسی از مهین ، به نوازش حکایتی
می بندی از امید ، به اختر نظاره ای
من همچنان به چهره ی گرم ِ تو بسته چشم
فرزند وار پیش ِ تو بنشسته ام خموش
آرنج ، تکیه داده سبک بر کنار ِ تخت
بر گفته های نغز ِ تو از جان سپرده گوش
لختی چنین ، به خواب دل انگیز ِ خاطرات
رؤیای گرم ِ یاد ِ تو ، می سوزدم دو چشم
بر می جهم ز شوق و دریغا که نامراد
دل می تپد ز وحشت و رگ می زند ز خشم
آه ، این کجاست ؟ کو ؟ چه شد ای پدر ؟ دریغ !
جز من کسی نمانده در آن کلبه ی خموش
سیگار ، دود کرده و انگشت سوخته
من همچنان بیاد ِ تو و نامه ی سروش!
...
-
سایه جان باید با «ی» شروع می کردی:
یاران صبوحیم کجایند؟
تا درد دل خمار گویـم؟
-
می خواهم ماهی دریای خیال تو باشم
و تو شکارچی دل من
می خواهم بیمار لحظه های بی تو باشم
و تو طبیب دقیقه های بی کسیم
می خواهم هر روز از زخم دوریت زخم بر زخم جای گیرد
تا در بازار و در هر کوی برزن
زخمانم نشانی از رد عشق تو بر من باشد
تا بداند و ببیند
همه کس
کین بی نشان
نشان تو دارد
و از اندازه و عمق زخمت
انگ عشق تو بر من زنند
و زخمت را عمیق ترین زخم عشق نامند
تا تمام اطبای عالم جوابم گویند
و تنها چاره را
معجزه عشق تو بدانند.
-
در عشق غم اندوخته ای می باید - وز غیر نظر دوخته ای می باید
تا دل نشود داغ، نگیرد آرام - این سوخته را سوخته ای می باید
-
در اون درگه عشق چه محتاج نشستم
تو هر شام مهتاب به پایت شکستم
تو از این شکستن خبرداری یا نه
هنوز شور عشقو به سر داری یا نه
تو دونسته بودی، چه خوش باورم من
شکفتی و گفتی، از عشق پرپرم من
-
نک زد کلاغ چاق
بر پوست دانه
بلعید مغزش را
شکستش
در گوشه ی حیاط
با باد می چرخد
مشتی غلاف خشک
مشتی غلاف خرد
مرد آب می ریزد
پای نهال گردویش
در خاک باغچه
...
-
همین امروز به بازار می روم
تمام جیبهایم را پر از سفر می کنم
و به خانه باز نمی گردم
تا تو سفر نکنی
تمام شهر را به سفر خواهم فرستاد
و خود مسافر چشمهایت خواهم شد
-
درسهایم را دوباره خواهم خواند
و مشقهایم را ، دوباره خواهم نوشت
شاید اشتباهی شده است
و من دوباره آغاز خواهم کرد
و از حالا تکنون
فاصله زیادی است
این مسافت را ، هرگز نتوانستم طی کنم
شبی سخت بود شب رفتن
و حبابی را می ماند زندگی
و خالی شدن از هیجان و نشاط
تجربه تلخی بود
و گلایه ای نیست
وقتی که انتظاری در میان نباشد
در ترانه و شعر
فریاد می زنم هر بار
احساس مشترکی ، ما را نجات خواهد داد
و این بیت را خوب فهمیدم
حقیقت تلخ این است
فاصله حرف اول را می زند
بازار چه شیرین بود ، برای سوداگران
دوباره را ، دوباره آغاز می کنم
در س هایم ، مشق هایم ، دردهایم
و رقابت درسی بود
با نمره ای به مفهوم فقر
و رقابت
پوسته زمین را مانند خوره ای ، خواهد برد
شاید روزی بیاید که خود را تحمل کنم
و آن روز تو را خواهم باخت
عشق نیز قیمتی دارد
خواهم پرداخت
خواهم باخت
خواهم ساخت
و خواهم نواخت
رفتنت ای گل ، نگاه تلخی را می ماند
نیامدنت راه حل قطعی برای دنیا بود
و باور نمی کنم
کسی صلاح را به طور قطع بداند
ما زندگی را به محصول باختیم
و راه انتخابی معقول بود
...
-
دیری است که از خانه خرابان جهانم
بر سقف فرو ریخته ام چلچله ای نیست
در حسرت دیدار تو آواره ترینم
هر چند که تا خانهء تو فاصله ای نیست
بگذشته ام از خویش ولی از تو گذشتن
مرزی است که مشکل تر از آن مرحله ای نیست
سرگشته ترین کشتی دریای زمانم
می کوچم و در رهگذرم اسکله ای نیست