گوشِ فلک را کَر کردهای با سکوتهات!
"هایی" بزن،
"هوویی" بگو
بگذار دوباره بچرخد فلک!
Printable View
گوشِ فلک را کَر کردهای با سکوتهات!
"هایی" بزن،
"هوویی" بگو
بگذار دوباره بچرخد فلک!
شعبده یعنی تو ،
چشم بر نمی دارم و گم می شوی !
مزن خنجر به پهلویم که دردم را نمیگویم
به زیر ضربه های غم نیاید خم به ابرویم
من ان ابر بهارانم که از خاشاک بیزلرم
مرا اینگونه گر خواهی دلت را اشیانم کن
من ان نشکستنی هستم بیا و امتحانم کن
دل به سختی بنهادم پس از ان دل به تو دادم
هرکه از دوست تحمل نکند عهد نپاید
مگـــــر بین من و تو چقدر فاصلـــــه اســــت
كه هر چه سكــــــــــــــوت میكنم
نمی شنـــــوی ..!
آه از این روزها !
این روزها که می گذرد،
شادم که می گذرد،
و شادتر
که بر نمی گردد...!
شاعر شده ام،
شادیم را میبینی؟
گریه نمی کنم،
آسمان اتاقم بارانی ست!
قاصدک هان چه خبر آوردی ؟
از کجا وز که خبر آوردی ؟
خوش خبر باشی اما اما
گرد بام و در من
بی ثمر می گردی
انتظار خبری نیست مرا
نه ز یاری، نه ز دیّار و دیاری باری
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کسی
برو آنجا که تو را منتظرند
قاصدک
در دل من همه کورند و کرند
دست بر دار از این در وطن خویش غریب
قاصد تجربه های همه تلخ
با دلم می گوید
که دروغی تو، دروغ
که فریبی تو، فریب !
قاصدک
هان ... ولی ... آخر ... ای وای
راستی آیا رفتی با باد ؟
با توام آی کجا رفتی ؟ آی !
هر که خوبی کرد، زجرش می دهند
هر که زشتی کرد، اجرش می دهند
باستانکاران تبانی کرده اند،
عشق را هم باستانی کرده اند
هرچه انسان ها طلایی تر شدند
عشق ها هم مومیایی تر شدند
اندک اندک عشقبازان کم شدند
نسلی از بیگانگان، آدم شدند
سلامی وکلامی بنه تیری ببرد بند زندان تاشودآذاد آن یارم
تمام عاشقان اندرتوسل چون من این کارم
بنه برچله تیری تاکه بگشایدگره از بند دیدارم
گمان دارم که میاید چوطفلی اینچنین زارم
بکش آرش کمانت را بوسوی دشمنش دیگر
بهاری دراست ودررکابش جملگی بیسر ...........
خداداند که که میاید که مردم گشته بارانی
اگر دیدی بگو بااو که مرد از بی سرانجامی
الهی هرکه را درسر بود یک آرزو آخر
مرا گفتی بخوان خواندم اجابت کن مرا دیگر
در من بپیچ و شکل همین گردبادها
با من برقص ،ظهر و شب و بامدادها
تنهاترین مسافر این شهر خسته ام
ناباورانه رفته ام آری زِ یادها
سیمرغ وُ بیستون وُ تب تیشه در غزل
هی شعله می کشند درونم نمادها
آه ای خدای معجزه ی شاعرانه ام
خط می زنند بی تو تنم را مدادها!
خوش کرده ام تمام دلم را به عشق تو
زخمی نزن به پیکر این اعتماد ها
لب گریه های منجمدم را نظاره کن
پس کی؟بگو نمی رسی آیا به دادها؟
باید برای آمدن تو دعا کنم
تا لحظه ی اجابت این آن یکادها
با این همه تو دوری وُ آری نمانده است
چیزی به غیر خاطره در ذهن بادها