مهر سپهر جلوه گري را
آغاز مي كند
وقتي كه مهر پلك گرانبار خواب را
با ناز و كرشمه ز هم باز مي كند
آنگه ستاره سحري
در سپيده دم خاموش مي شود
آري
من آن ستاره ام كه فراموش گشته ام
و بي طلوع گرم تو در زندگانيم
خاموش گشته ام
Printable View
مهر سپهر جلوه گري را
آغاز مي كند
وقتي كه مهر پلك گرانبار خواب را
با ناز و كرشمه ز هم باز مي كند
آنگه ستاره سحري
در سپيده دم خاموش مي شود
آري
من آن ستاره ام كه فراموش گشته ام
و بي طلوع گرم تو در زندگانيم
خاموش گشته ام
من بانگ بر گشيدم از آستان ياس:
(( - آه اي يقين يافته، بازت نمي نهم! ))
محروم از نوازش يك سنگ رهگذر
تنها نشسته اي
بي برگ و بار زير نفسهاي آفتاب
در التهاب
در انتظار قطره باران
در آرزوي آب
ابري رسيد
چهر درخت از شعف شكفت
دلشاد گشت و گفت
اي ابر اي بشارت باران
آيا دل سياه تو از آه من بسوخت؟
غريد تيره ابر
برقي جهيد و چوب درخت كهن بسوخت
چون آن درخت سوخته ام در كوير عمر
اي كاش
خاكستر وجود مرا با خويش
مي برد باد
در نظربازی ما بیخبران حيرانند
من چنينم که نمودم دگر ايشان دانند
عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی
عشق داند که در اين دايره سرگردانند
(مونيكا خانم خسته نباشي [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] حجم سوالات صندلي داغ داره بدجور بالا ميره ها [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] )
در كلاس روزگار
درسهاي گونه گونه هست
درس دست يافتن به آب و نان
درس زيستن كنار اين و آن
درس مهر
درس قهر
درس آشنا شدن
درس با س رشك غم ز هم جدا شدن
در كنار اين معلمان و درسها
در كنار نمره هاي صفر و نمره هاي بيست
يك معلم بزرگ نيز
در تمام لحظه ها تمام عمر
در كلاس هست و در كلاس نيست
نام اوست : مرگ
و آنچه را كه درس مي دهد
زندگي است
تو کز محنت دیگران بی غمی
نشاید که نامت نهند ادمی
يک سبد تنديس غم بارم شده
عشق،اين دستبند آتشين
بر مچم بستم اگر خواهي ببين
من برايت حرفها دارم بسي
روي سينه ها زخمها دارم بسي
باز ماه آينه گل کرده است
دستها را تا عرش پل کرده است
اي فلک تا کي اسيرم!
تا به کي روي زانو سر بگيرم!
من درطلوع صبح؛من درغروب روز؛من درسكوت شب هنگام نيمروز ياد از تو مي كنم من همره بهار؛با عطر لاله ها ؛با شرم غنچه ها؛با اشك ژاله ها ياد از تو مي كنم من در حرير باغ ؛در دشت پرشكوه؛ در بستر چمن ؛در قله هاي كوه ياد از تو مي كنم من بي اي اميد ؛ در خلوت خيال ؛با ياد لحظه ها؛اي دور؛ اي محال
لبش بوسید و گفت این انگبین است
نشان دادش که جای بوسه این است
اگر چه کرد صد جام دگر نوش
نشد جام نخستینش فراموش.
...
شد خاطرات تلخ فراموشم
هرچند
نستوه كوه ساكت و سردم ليك
آتشفشان مرده خاموشم
ما چشمه نوريم، بتابيم و بخنديم
ما زنده عشقيم، نمرديم و نميريم
هم صحبت ما باش، كه چون اشك سحرگاه
روشندل و صاحب اثر و پاك ضميريم
از شوق تو، بي تاب از باد صبائيم
بي روي تو، خاموش تر از مرغ اسيريم
آن كيست كه مدهوش غزل هاي رهي نيست؟
جز حاسد مسكين كه بر او خرده نگيريم
میدونی فرق ما چیه؟من هنوزم یادمه..
ولی تو یادت رفت اون که اشکاشو ریخت به پات اسم مستعارش...
زیبا جون من هرگز ... دیگه هیچ روزی نمیام به تولدت!!
این محال نه... من نمیشم مثل خودت!
به من چه مي رسد اي دوست
از اين همه غم وزاري
تو از قبيله لبخند
من از قبيله اندوه
فضاي فاصله صد آه
فضاي فاصله صد كوه
تو از قبيله ليلي ،آه، من ازقبيله مجنون
تو از سپيدي و نوري
من از شقايق پرخون
تو از قبيلةدريا من از نژاد كويرم
هميشه تشنه و غمگين ، هميشه بي تو اسيرم
حديث عشق من و تو حديث ابر بهاري
به من چه مي رسد اي دوست از اين همه غم وزاري
از اين همه غم وزاري
يادم آيد تو به من گفتي
از اين عشق حذر كن
لحظه اي چند بر اين آب نظر كن
آب آيينه عشق گذران است
تو كه امروز نگاهت به نگاهي نگران است
باش فردا كه دلت باد گران است
تا فراموش كني چندي از اين شهر سفر كن
نرسد دست تمنا چون به دامان شما
مي توان چشم دلي دوخت به ايوان شما
از دلم تا لب ايوان شما راهي نيست
نيمه جاني است درين فاصله قربان شما
اينك موج سنگين گذرزمان است كه در من مي گذرد
اينك موج سنگين زمان است كه چون جویبار آهن در من مي گذرد
اينك موج سنگين زمان است كه چونان دريائي از پولاد و سنگ در من مي گذرد
نيلوفر و باران در تو بود
خنجر و فريادي در من
فواره و رؤيا در تو بود
تالاب و سياهي در من
من برگ را سرودي كردم
سر سبز تر ز بيشه
من موج را سرودي كردم
پرنبض تر ز انسان
من عشق را سرودي كردم
پر طبل تر زمرگ
سر سبز تر ز جنگل
لالالالايي شباي ساكت و پر ستاره
كاش كسي پيدا شه ازش برام خبر بياره
آرزومه يه شب بياد و با نگاهش بگه
كسي رو جز من توي اين دنياي بد نداره
هر چي آرزوي خوبه ٬ ما ل تو
هر چي كه خاطره داري ٬ مال من
اون روزاي عاشقونه ٬ مال تو
اين شباي بي قراري ٬ مال من
منمو حسرت با تو ما شدن
تويي و بدون من رها شدن
آخر غربت دنياست مگه نه
اول دو راهي آشنا شدن
تو نگاه آخر تو ٬ آسمون خونه نشين بود
دلتو شكسته بودن ٬ همه ي قصه همين بود
مي تونستم با تو باشم مثل سايه مثل رويا
اما بيدارمو بي تو ٬ مثل تو تنهاي تنها
افسانه : در شب تيره ، ديوانه اي كاو
دل به رنگي گريزان سپرده
در دره ي سرد و خلوت نشسته
همچو ساقه ي گياهي فسرده
مي كند داستاني غم آور
در ميان بس آشفته مانده
قصه ي دانه اش هست و دامي
وز همه گفته ناگفته مانده
از دلي رفته دارد پيامي
داستان از خيالي پريشان
اي دل من ، دل من ، دل من
بينوا ، مضطرا ، قابل من
نه در او نعره زند مجو و شتاب
نه از او شعله كشد خشم و خروش
شب بود و ستاره بود هر دندانش
من بودم بوسه و لب خندانش
گفتم:به شب چشم تو ٬ يک اختر نيست؟
ناگاه چکيد اشکي از مژگانش!
...
شب ندارد سر خواب
مي دود در رگ باغ
باد، با آتش تيزابش، فريادكشان
پنجه مي سايد بر شيشه ي در
شاخ يك پيچك خشك
از هراسي كه زجايش نربايد توفان
من ندارم سر يأس
با اميدي كه مرا حوصله داد
باد بگذار بپيچد با شب
بيد بگذار برقصد با باد
گل كو مي آيد
گل كو مي آيد خنده به لب
گل كو مي آيد، مي دانم،
با همه خيزگي باد
كي مي اندازد
پنجه در دامانش
روي باريكه ي راه ويران
گل كو مي آيد
با همه دشمني اين شب سرد
كه خط بيخود اين جاده را
مي كند زير عبايش پنهان
شب ندارد سر خواب
شاخ مأيوس يكي پيچك خشك
پنجه بر شيشه ي در مي سايد
من ندارم سر يأس
زير بي حوصلگي هاي شب، از راه دور
ضرب آهسته اي پاهاي كسي مي آيد
احمد شاملو
دلم گرفته است
دلم گرفته است
به ايوان مي روم و انگشتانم را
بر پوست كشيده ي شب مي كشم
چراغ هاي رابطه تاريكند
چراغهاي رابطه تاريكند
كسي مرا به آفتاب
معرفي نخواهد كرد
كسي مرا به ميهماني گنجشك ها نخواهد برد
پرواز را به خاطر بسپار
پرنده مردني ست
تنها نشسته اي
بي برگ و بار زير نفسهاي آفتاب
در التهاب
در انتظار قطره باران
در آرزوي آب
ابري رسيد
چهر درخت از شعف شكفت
دلشاد گشت و گفت
اي ابر اي بشارت باران
آيا دل سياه تو از آه من بسوخت؟
غريد تيره ابر
برقي جهيد و چوب درخت كهن بسوخت
چون آن درخت سوخته ام در كوير عمر
اي كاش
خاكستر وجود مرا با خويش
مي برد باد
باد بيابانگرد
اي داد
ديدم كه گرد باد
حتي
خاكستر وجود مرا با خود نمي برد
دل افسرده ی من
پشت پا خورده ی من
شب بی مهتابم
روز بی آفتابم
ای در بسته شده
از همه خسته شده
دل افسرده ی من
پشت پا خورده ی من
ای شکسته تن صبوح
سکه ی بی پشت رو
ای خلیج یخ زده
خرمن ملخ زده...
هي فلاني زندگي شايد همين باشد
يك فريب ساده و كوچك
آن هم از دست عزيزي كه تو دنيا را
جز براي او و جز با او نمي خواهي
من گمانم زندگي بايد همين باشد
دود مي خيزد ز خلوتگاه من
كس خبر كي يابد از ويرانه ام ؟
با درون سوخته دارم سخن
كي به پايان مي رسد افسانه ام ؟
من همون پرنده بودم
كه يه روز خورشيد و ديد
اسم من يه قصه شد
اين قصه رو دنيا شنيد
(فريدون مشيري)
ديدم در آن كوير درختي غريب را
محروم از نوازش يك سنگ رهگذر
تنها نشسته اي
بي برگ و بار زير نفسهاي آفتاب
در التهاب
در انتظار قطره باران
در آرزوي آب
ابري رسيد
چهر درخت از شعف شكفت
دلشاد گشت و گفت
اي ابر اي بشارت باران
آيا دل سياه تو از آه من بسوخت؟
تو ببخش اگه غم من
واسه قلب تو زیاده
اگه جای دستای تو
دست من تو دست باد
ديشب ز ستاره پرس و جو یش کرد دلم
از عشق دوباره قصد او کرد دلم
گفتند که ماه برده او را با خود
در خانه ي ماه جستجو کرد دلم
حالت شرقي ترين افسانه دارد چشمهايت
اری برای ما نمیماند این چشمهایت
توي هق هق شبونت
گوشه ی چِشات می شینم
ديگه عاشقونه ها مو
حتّي به آينه نمي گم
من سرگردون ساده
تو رو صادق می دونستم
این برام شکسته اما
تو رو عاشق می دونستم
تو تمام طول جاده
که افق برابرم بود
شوق تو راه توشه ی من
اسم تو هم سفرم بود
ديگه تكراري نداره
شب ُگنگ و پوچ و خسته
زيادي عاشقي كرديم
واسة ما ديگه بسه
همیشه فاصله بوده بین دستای منو تو
با همین تلخی گذشته شب و روزای منو تو
واسه تو مثل قديما
دارم از غمت مي سوزم
توي اين غربت و سرما
حقيقت هميشه تلخه
تو ديگه منو نمي خواي
يه روزي ميري از اينجا
ديگه پيش من نمي ياي.
اين خلاصه ي تموم ِ شعراي عاشقونه ي دنياس!
تو اين زمونه ي سِلف سرويس،
مجال ِ اين نيس بِرَم تو عالم ِ هَپَروتُ
چشمات ُ به فانوساي يه بندرِ دورافتاده تشبيه كنم
كه بي قرار ِ برگشتنِ ماهيگيراشه!
يا مثلاً بگم كه دستات
مثِ كلبه ي امني تو دل ِ يه جنگل ِ انبوه ِ،
واسه زندوني ِ فراري!
يكروز بلند آفتابي
در آبي بيكران دريا
امواج ترا به من رساندند
امواج ترا بار تنها
شعرتون تکراریه ....
-----------------------
از هم گسسته رشته هر آهنگ.
تنها صداي مرغك بي باك
گوش سكوت ساده مي آرايد
با گوشوار پژواك.
ببخشيد حواسم نبود آخه ديگه دارم كم ميارم
..................................................
كجايي اي رفيق نيمه راهم
كه من در چاه شبهاي سياهم
نمي بخشد كسي جز غم پناهم
نه تنها از تو نالم كز خدا هم