روی یک طاقچه سنگی میون دو قاب رنگی بودن من وتو با هم داره تصویر قشنگی عکس تو تو قاب خاتم در حصار خالی از غم حتی در مرگ تن من نمی گیره رنگ ماتم
:40:
Printable View
روی یک طاقچه سنگی میون دو قاب رنگی بودن من وتو با هم داره تصویر قشنگی عکس تو تو قاب خاتم در حصار خالی از غم حتی در مرگ تن من نمی گیره رنگ ماتم
:40:
کنار آشیانه تو آشیانه می کنم
فضای آشیانه را پر از ترانه می کنم
کسی سؤال می کند به خاطر چه زنده ای؟
و من برا ی زندگی، تو را بهانه می کنم
... صدا کن مرا
قبل از آن که گوش هایم ،
به سوتِ ممتدِ قطارِ سفرت دل ببندد
و قلب م
صدسالگی رفتنت را
سیاه بپوشد !
داستانم ، ماجرای سیب و حوا بود و
تو
نه آدم ؛
که بهشت بودی
راندند مرا از تو
تو را از من ...
صورتم را با سرخیِ سیب هایم سیلی زدند
و محکوم ام کردند به انتظار ،
تا قیامت ... قیامتِ ابروانِ تو
و من می گریم
و سیب های گناهِ بزرگم را
یکی یکی گاز می زنم ....
شاید روزی بیاید
که حالِ من هم خوب شود ...
هوا خوب شود
باران خوب شود ،
عشق خوب شود ،
و تو ... خوبِ من شوی
و من ... ؛
خوب شوم ...
بچه تر که بودم ، شبی خواب دیدم
رفیقِ شازده کوچولو شده ای و من
نشسته ام روی صندلی سفینه ی شما ،
عازمِ سیارکِ ب ۶۱۲ !
حالا ...
هر شب پشتِ چراغ سبز تیله هایت
به جرمِ بزرگ شدن ، بازداشت م می کنی و من
هر شب ؛
از قطارِ قلبت جا می مانم !...
تکیه می دهم به موّازیتِ شانه هات
و تو ... برای جشنِ گریه ی من ،
سرودِ سکوت می خوانی
ایّوب می شوم و زیر نگاه نکردن های تو
آتش می گیرم !
تو را به جانِ صداقتِ دست هایت
فکری بکن به حالِ
انحنای خطی که یک سرش تو و ...
سرِ دیگرش ... یک منِ بی تو انتظار می کشد
....
گرم ترین نقطه ی نگاهت را
چند سالِ کبیسه انتظار بکشم ؟
کوتاه نیا و بلند برو !
بلند بیا و ؛ کوتاه برو ...
امسال ، زمستانِ چشم های تو
سردتر از همیشه آمده است ...
و تابستان ؛
دورترین محالِ ممکنِ توست ...
نشسته بر بالین ِ آسمان
زار زار گریه می کند
فرشته ای شبیه ِ خودت!
و نعمت می بارد
بر سرم...
باران
بـ
ا
ر
ا
ن
چقدر اشکهایت گواراست
برای زمینی بی آب و علف
به نام ِ من!
گنجشک ها
با تو دوست اند!
گربه ها
از صدای پایَت فرار نمی کنند!
سوسک ها
- اگر تو بخواهی -
کنار ِ دمپایی ها دراز می کشند!
جانور ِ درون ام
آرام گرفته است!
تو
با کدام زبان حرف می زنی؟!
تو میگویی :
یاس های سفید ِ توی گلدان
زیبا ترند
خوشبو ترند...
همانها که صبح می شکفند
و
بر مزار گامهای عابران ِ شب
میمیـــــرند!
من می گویم :
یاس های زرد ِ توی باغچه
صبور ترند
باوفا ترند!
همانها که بیدارند
تا شب بگذرد
و
تـــو بر گردی...
شب ِ شب است
چراغها را روشن ميكنم
همه جا
يكمرتبه پُر نور ميشود
شبيه روز
شبيه وقتی كه آمدی
سرم درد می كند
تلفن را بر می دارم،
زنگ ميزنم به تو...
كه مُسكنی بی عوارض تر
و آرام بخش تر از صدای تو
پيدا نمی شود
برای درد ِ من.
لحظه ديــــدن تــو لحظـــه يکــــي شـــدن بود
لحظه تکرار عشق و با تو هم قسم شدن بود
من تـــوي بــــــرق نگاهت قصر روياهامو ديدم
نذر کردم صد گل ياس تا به عشق تو رسيدم
اي نفسهاي پياپي بــــي تــو زندگي عذابه
مالک دنيا که باشم بــي تو عمر من سرابه
حالا که آمده ای
گریه نمی کنم
این باران
از آسمان دیگر است…
كنار دانستنگي...اما باز، ندانسته عاشقم...روزنه های خمار من!
هی غمزه ی پر اشک!
چشم هایت را می گویم...!
سرخ
سرخ....!
بوسه هایت ...
با چشم های باز...
هی تولد پر تکرار
داغ
داغ !
نام تو را ، که می گویم...
تمام می شوم...!
نقطه
.
سر خط...!
گیج از این همه عشق که می شوی...مرا ، آغاز کن...
شکننده و به دنبال تکیه گاه،
از تو یک بت ساختم
غافل از آنکه تو خود از من شکننده تر بودی،
با هم شکستیم، از ضرب تبر یکدیگر…
و این پایان نبود
آغاز بود…!
يک بار براي هميشه که بگويم " دوستت دارم " ؛
کافي ست ...
غنچه مي کند لب هات ... و بلند تر مي زنم سازم را
تا ناگزير شوي زمزمه کني :
- مرا ببوس ... مرا ... -
" می بوسمت" ... مي شکفي ...
حدِّ فاصل ِ جنوبی ترین محلِّ صورت ِ تو ،
تا دشت ِ سینه ات ؛
درّه ای ست ...
دل م برای " لب کُشی " میان ِ درّه ی تو
پر می کشد ...
تو هم درد مرا درمان نخواهی داد می دانم
فقط آرامشم را می دهی بر باد می دانم
علی رغم تمام لحظه های آشناییمان
توهم روزی نخواهی کرد از من یاد می دانم...
وارثِ تمام ِ اضطراب هاي من، سلام
ليلي قشنگ خواب هاي من، سلام
کودکِ اتل متل توتوله ات چه شد
اي بلوغ ِ التهاب هاي من، سلام
من بهشت را نچيده ام ولي، پُشت چشم هام
شاعري سوخته؛ عذاب هاي من، سلام
زندگي يکي نبود، بود، کودتا، عشق
عشق، کربلاي انقلاب هاي من، سلام
من چقدر دير مي رسم به آخر ِکتاب
تو؛ سلام ِ آخر ِ کتاب هاي من، سلام
کی دل ازمستی چشمان تو بی خواب نشد
یا کی از دست تو دل غرقه به خوناب نشد
گرچه کشتیم به دل بذر امیدت اما
هرگز این مزرعه از لعل تو سیراب نشد
رنگ رخسار به گلگونه چه می آرایی
کی گل از شرم رخت واله و بی تاب نشد؟
پرتو صبح چه زیباست ولیکن هرگز
جلوه انگیز تر از سایه مهتاب نشد
ذوق مخموری و مستی ز ازل چشم تو داشت
ورنه کس بی نگهت مست می ناب نشد
زندگی لحظه ی عاشق شدن است
زندگي مست دقايق شدن است
زندگي پيچ و خم خاطره هاست
زندگي كامل و بالغ شدن است
جز من اگرت عاشق شیداست بگو
ور میل دلت به جانب ماست بگو
ور هیچ مرا در دل تو جاست بگو
گر هست بگو, نیست بگو راست بگو
نکند شکوفه روزی به کویر دل ببند
نکند پرش بریزد نکند لبش نخندد
نکند که سینه سرخی دل از آسمان بگیرد
همه جا بهار باشد گل من ولی بمیرد
شب و آن هزار چشمی که دوباره می درخشد
نکند که خواب باشم و خدا مرا نبخشد
به آرزوهایم خواهم رسید
آنگاه که تو مرا
به عنوان اولین شرط دوست داشتن
صدا کنی .
حكايت باران بي امان است
اين گونه كه من
دوستت مي دارم .
شوريده وار و پريشان باريدن
بر خزه ها و خيزاب ها
به بي راهه و راه ها تاختن
بي تاب ، بي قرار
دريايي جستن
و به سنگچين باغ بسته دري سر نهادن
و تو را به ياد آوردن
حكايت باراني بي قرار است
اين گونه كه من دوستت دارم
( شمس لنگرودي )
تو را با بی قراری دوست دارم
پر از چشم انتظاری دوست دارم
در این باران تو را ای خوب مبهم !
شبیه یادگاری دوست دارم
انگشتهای من
می بارند
و نام تو
می روید .
( عمران صلاحی )
من می گویم
اصلاً
بیا بیخیال ِ هرچه چشم شویم
که رنگ ِ رخسار ِ من و سمت ِ نگاه ِ تو را می نگرند
می خواهم
یکی از همین روزها
که خراب ِ بغضم و تشنه ی اشک
سر بر شانه های ِ تو بگذارم و
باران شوم
نگران نباش
کسی هم اگر از حوالی ِ بارانی چشم هایم گذشت
و دنبال ِ نسبت ِ بغض های من و آغوش تو بود
می گویم :
چشم هایش محل ِ تولد ِ دل ِ من است ، کافی نیست ؟؟؟!!!!
باور کن
اردیبهشت ِ بی بوی ِ بهشت را گذراند دلم
اما
مرداد ِ بی عشق را تاب ِ نگریستنش نیست
حرفی نمی زنی ؟؟؟!!!
فاصله میان ما
از اینجا که منم
تا آنجایی که تو ایستاده یا نشسته ای ( نمیدانم ! )
چند قدمی بیشتر نبود
که آن را هم تو عقب تر قدم زدی
حالا
هرچقدر هم که بدَوَم حجم نبودنت را ،
کم نمی شوند فاصله هایی که من نزدیک تر می آیم
و تو بودنت را دورتر می روی
قصه ی ما ،
قصه ی همان دو خط موازی نیست که در هیچ ابدیتی تلاقی نمیکنند؟؟؟
.
.
.
سر به زیر نشو وقتی از جواب می مانی عزیز دل
قصه ما همان قصه است...
فردا شد و این کلاف حوصله باز که نشد هیچ
گره در گره بیشتر شد پریشانی اش
نکند که زمستان است و راهت دور و سرما بهانه
نکند که راه خانه ام را گم کرده است دلت
نکند که...
هزار نکند قطار کردم برای دل
اما
نه
دیوانه دلم گول هم نمیخورد این روزها.
حالا باد هم که به نوازش بیاید دلم را
باران هم که بی وقفه ببارد بر دلم
حتی
تو هم که بیایی و بگویی دوستت دارم
نه
هیچ زخمی از زخم های این دل ناماندگار کم نمی شود.
آنقدر مشق مردن خط خطی کرده ام هردم که دیگر زندگی کردن یادم رفته است.
شايد اين را تا به حال؛
هيچ كس به تو نگفته باشد!
اما ميخواهم بداني...
بزرگترين شانسي كه اطرافيانت آورده اند؛
به دنيا آمدن تو بوده است.
ببخش كه زودتر نگفتم!!!
میدانم،
میرسی
میدانم
با زخمی به سرخی عقیق کنار پنجره می ایستم
نفس نکشیدن را
آرزو میکنم
و تنها می ایستم
تا برگردی...
از ساعت متنفرم...از اين اختراع عجيب بشر
که جاي خالي حضور تو را
به رخ دلتنگي هاي من مي کشد...!!
در غروب سرد عشق این جمله را با من بخوان
مرگ تو..مرگ من است...پس تمنا می کنم هرگز نمیر
من خواستم که یار تو باشم خدا نخواست
هر لحظه در کنار تو باشم خدا نخواست
می خواستم بهانه ی آرامشت شوم
هر روز بی قرار تو باشم خدا نخواست
خورشید دست های مرا خوب حس کنی
یک عمر بهار تو باشم خدا نخواست
حتی مرا اگر که نخواهی کنار خود
آواره ی دیار تو باشم خدا نخواست
هر شب برای بوسه زدن بر مسیر تو
شب گرد کوچه سار تو باشم خدا نخواست
گفتم کنار جاده بمانم که بعد تو
تندیس انتظار تو باشم خدا نخواست
تو شروع آسمونی
می دونستم نمی دونی
چشم تو آخر دنیاست
خودت این رو نیم دونی
داشتن و نداشتن تو
گاهی سخته گاهی ساده
اگه راهی اگه بی راه
منم و پای پیاده
صدای بوی گلی پیچید میان خنده ی زیبایت
هزار پنجره شد بیدار به سمت روشن شبهایت
زموج خیز نگاهت تا فلات کوه غرور امروز
رسیده ام به نمی دانم کجای"وسعت دنیایت
بیا و گریه کن آخر تا رها شوی به خدا
طنین هق هق سازی پیر نشسته در آوایت
و آمدم که بویم رد سبز گام تو را شاید
مرا به رقص در آوردی طنین تق تق پاهایت
نشسته ام چه شکسته باز..به استغاثه ی چشمانت
کویر تناهیی هستم که دل سپرده به دریایت
هزار پنجره شد بیدار با قدم زدنت در باغ
صدای بوی گلی پیچید میان خنده ی زیبایت
به چشمهایت
که می لرزاند جهانی را
نه برای دل خود
دوستت داشتم
نه بخاطر دل چشمهایت
که فریاد می زدند
دوستت دارم را
نیمه ی من بودی
که
پیدایت کردم
و باز
گمم کردی...!