نا بینای تو ام
نزدیک تر بیا
فقط به خط بریل می توانم که تو را بخوانم
نزدیک تر بیا که معنی زندگی را بدانم
Printable View
نا بینای تو ام
نزدیک تر بیا
فقط به خط بریل می توانم که تو را بخوانم
نزدیک تر بیا که معنی زندگی را بدانم
سرمایه های هر دلی
همان حرف هایی است
که برای نگفتن دارد
هر بار که کودکانه دست کسی را گرفتم
گم شدم .
آنقدر که در من هراس گرفتن دستی هست
ترس از گم شدن نیست .
ما به کسانی عشق ورزیدیم
که هیچ وقت باران خیسشان نکرده بود
و شبی زیر ریزش اشکهایمان غرق شدند .
رفتی
چشمانم شکستند
اشکم شبیه گیلاس شد
و همه جا را
جای خالی تو پر کرد...
بعد از آن بود
که شکل باران شدم
و تو محو
مثل شعرهای ناگفته ام
کاش نمی دیدمت.
به موهای شکسته ات دست میکشم
پودر میشوند...
بوی زخم میدهی
در دهانت
فسیل یک قناری هنوز میخواند
و روسری صورتت را می پوشاند
و بی آنکه بخواهی
روی بنفشه ها دراز میکشی
آرام آرام از آنها میشوی
و از تو فقط سنگی بر جا میماند
که دلت از بنفشه ها نیست.
قانون جاذبه را به بازی گرفته ای
هر چه بیشتر می خواهمت
بیشتر دور می شوی…
به همان سادگی که کلاغ سالخورده با نخستین سوت قطار
سقف واگن متروک را ترک می گوید
دل
دیگر در جای خود نیست
به همین سادگی
......
ای کاش
آن قدر فقیر نبودیم
تا برای پایمال شدن
چیزی جز قلبهامان را
تقدیم سرنوشت می کردیم ...
ديگر نخواهيم توانست
نه تو مي تواني
دل از سادگي من بكني
نه من مي توانم
تازه تر از تو
براي شعرهايم
بهانه بيابم
قبول كن
ديگر براي خداحافظي
دير است.
این شعر را
تنها برای تو می نویسم
برای تو
که سینه ات را به سایه ها نسپرده ای
برای تو
که هنوز دنیای کودکی در دیدگانت می درخشد
نفس هایت بوی خشونت نمی دهد
تنهایی ام را تصاحب نمی کنی
و نمی خواهی
که بلندای قامتت
از ارتفاع شانه ام بالاتر رود
با کلام تو باران می بارد
و از نوازش انگشتانت
آتش زبانه می کشد
این شعر را
تنها برای تو می نویسم
(یاسمین احمدی)
می بینی؟
دیگر تنها نیستم!
جای تو را
بغض پر کرده است...
در ِ امید فرو بند
های های کسی نیست
صدا از آن سوی دیوار گفت:
دادرسی نیست
و من به خویش فرو رفته در هراس...
خدایا...
از این شکسته شب آیا...
به صبح دسترسی نیست؟...
محبی
چنان با هم امروز بیگانه ایم
که کَس با کَس این گونه دشمن نبود
من آن را که می خواستم در تو مُرد
تو می جُستی آن را که در من نبود
تو چیز دیگری بودی
بگو تو را که نوشت
که سرنوشت مرا
کاغذی سیاه کرد
گاهی آنـقـدر دلم تـنـگ میشود
که حس میکنم اگر کـلـمـهای بـگـویـم
بیگمان لـبـریـز خواهم شـد
پــس، ســکــوت میکـنـم
...
تـا بـیـشـ از این، مردابـــ نـبـاشـد
صدا کن این آینهها را
صدا کن این آینههای رذل را،
تا برگردند
آخر کجای من سنگ است... !
نیامدی و دست من
در خواب هر شب؛ صورتت را نوازش میکند
نیامدی و چشم من
در خواب هر شب؛ برای تو گریه میکند
نیامدی و قلب من
در خواب هر شب؛ هزار بار سکته میکند
...
تو میروی
و من پشت سرت مه میپاشم
بگذار جادهها مهآلود باشند
گرگها در مه
خوب سفر میکنند
خوب شکار میکنند...
از اینجا گذشتی
چشمهایت را به گوشی زندگیم آویزان کردی
حالا هر پنجره ای به نگاه تو باز می شود
این در همیشه باز
اما این صندلی خالی نمی ماند
مردانی کنار استکانها پر و خالی می شوند
و هر بار که از عشقی حرف می زنند
تن من با شکلی تازه از دهانشان بیرون می جهد
مست اند و من موج بر میدارم
گاهی حتی جاری می شوم
خود را به صخره ای که بر این صندلی نشسته می کوبم
آن سوی صندلی اما
تنها
دیواری
پرده های پنجره ای
لباس بلندی
بیا و چشمهایت را از گوشه زندگیم بردار
نگاه تو صخره ها را سخت می کند
تن من را زخم
این در همیشه باز
اما این صندلی خالی نمی ماند
می ترسم
میان هم خوابگی هایم
دستم به استکانی بخورد
شکسته هایش در چشم های تو فرو رود
و من نتوانم
تختخوابم را
برای پیوستن به نگاه آخرین تو ترک کنم .
دور دنیا که چرخیده باشی
باز هم دور خودت چرخیده ای !
راه دوری نخواهی رفت
حتی در خوابهایت
که تیک تاک بیداری
مدام تهدیدشان می کند
می گویند دنیا کوچک شده است
و استوا در آینده ای نزدیک
همسایهء خونگرم قطب خواهد شد
نه همسفر خوشباور
دنیا هرگز کوچک نمی شود
ما کوچک شده ایم
آنقدر کوچک که دیگر هیچ گم کرده ای نداریم !
دلخوشیم که در نیمه تاریک دنیا
کسی ما را گم کرده است
و در به در به دنبالمان می گردد
کسی که زنگ در را
همیشه بعد از هجرت ما به صدا در خواهد آورد !
" عباس صفاری "
افتاد
یک برگ با انگشت های باد
یک چتر نازک زیر پلک من
افتاد
یعنی تو بعد از این
یعنی تو کم کم
یعنی تو با اسباب بازی ها خداحافظ
من با ...
افتاد
من گریه ام میگیرد
از این اتفاق ساده و کو چک
هر چند جای خالی دندان شیری
زیباترت کرده است
میان این همه راه
که به تو نمی رسد
چه سخت است
راه تو را گم کردن !
تو مپندار که بی تو همه چیز
در دل سرد سکوت
بی تو رنگ دگری خواهد داشت
بعد تو باز زمان خواهد بود
نمیشکنم.
تنها ،
گاهی ،
مچاله می شوم....
اين روزها که مي گذرد ، هر روز احساس مي کنم که کسی در باد فرياد مي زنداحساس مي کنم که مرا از عمق جاده های مه الود يک اشنای دور صدا مي زندآهنگ اشنای صدای او مثل عبور نور مثل عبور نوروز مثل صدای آمدن روز است آن روز ناگزير که امدروزی که عابران خميده يک لحظه وقت داشته باشند تا سر بلند باشند و آفتاب را در آسمان ببينندزنده ياد دكتر قيصر امين پور شاعر شاعرانه ها
دلتنگی همیشه از ندیدن نیست
لحظه های دیدار با همه ی زیبایی گاه پر از دلتنگی هاست که مبادا
دیدار شیرین امروز خاتمه ی تلخ فردا باشد .
زندگی بیشترش سوختن است ...درس آموختن است
زندگی انتظاری است که آدم ز برادر دارد
زندگی تجربه ی تلخ فراوان دارد
دو سه تا کوچه و پس کوچه
اندازه ی یک عمر بیایان دارد
زندگی دین بزرگی است که بر گردن ماست
آدم ها همه معمارند ...معمار مسجد خویش
نقشه ی این بنا را خدا کشیده است
مسجدت را بنا کن پیش از آنکه
آخرین اذان را بگویند .
من گرفتهام
مثل سالهاي پيش رو
مثل وسط چشمهاي تو
و خداحافظيام
از اين اتاق خالي آن طرفتر نميرود.
تا خدا هست
باد يعني ما
آفتاب يعني همين
پوستت را بكن
من هستههاي تو را
ميان نمناكي صورتم خاك ميكنم
تو رشد ميكني
من
آه ميكشم...
يادم نرفته خيابانهايي كه عشق ميكرديم
يادم نرفته شكوه آن همه «تو»
اما كجاي خنده ما شك داشت!
اين آخرين برگ برنده ات بود
چشمانت...
كه دروازه هاي پاييز را گشودند
خشك يا تر سبز يا زرد
فرقي نمي كند
هميشه بازنده ها مي ريزند
مثل همين برگ
مثل همين سايه
زير چشمانت !
راه که بیفتم
فرقی نمیکند
سوار کجای جهان ایستادهباشم
دیر شدهام
آنقدر که بهار برف دادهاست
و دیگر گوزنی
برایم گریز نمیدهد
کاش میفهمیدم
هبچ تفنگی
لبخند تعارف نمیکند
زبان، توانِ خواندن ندارد
تو اگرش کام نگیری
و زمان ایستاده است
که انتظارِ تو در من نیست
چهگونهاست که تو بیمن زندهای
و من باتو هم
همیشه میمیرم؟!
این آتش، سرکش نبودهاست
آن پسر هم اینگونه عاشق
پیشوازِ گلولهها نمیرفت
این جام را یاری نوشیدن نیست
بیتو این شعر زمستان است
درمن، این غم، آتش
این زمان
شعر، زبانِ دیگری میخواهد
بیتو بودن
بیزبانی است.
احمد زاهدی
آه کاشکی در این غربت ِ دور
مرا امید وطنی بود
ای کاش در این بادیه هم
امید آب و علفی بود!
و در این غربتِ سرد
و در این سوز ــ و در این بیم
چشم تو، چشمه نور
یاد تو، عطر گل یاس
و نگاهت چه تب آلود !
افسوس که غم غمناکِ مرا
نیست فرصتِ هیچ شرری
از سرزمینی دور به سرزمینی دورتر
از غربتی به غربتِ دیگر
و این اوج اندوه من ست!
ای کاش مرا
امید وطنی بود!
ع.م آزاد
من
بازیچه دستان کودکم.
گِلِ پایِ
خربزه هایی که فقط آبند
اولین
نقاشی
کمال الملک
حامد داراب
من به اندوه درون می اندیشم
و به آن لحظه که تو می آیی
و به آن دم که مرا می خواهی
و به آن کولی مژگان بلند
که ندانسته دلم را سد کرد
و نفهمید که با من بد کرد
من به آن لحظه فرا خوانده شدم
که سـکوت است و ســکوت است و ســـکوت
و در آن شـمـعـیست در حـال سـقـوطـ
پیوند باور
چه با کجاوه
چه با هواپیما
فاصله دورت نمی کند
شعرم که بخواهد . . . اینجایی
گفته بودم نگذار بین « من » و « تــــو » یکی را انتخاب کنم .
خودت خوب می دانستی که « تــــو » را بر می گزینم .
مُشت آخر را بر خودم کوبیدم و ...
« شکســــــــتم »