گفت: " آقایان ایوان ایلیچ هم مرد. "
مرگ ایوان ایلیچ
لیو تالستوی
سروش حبیبی
چشمه
ص 7
Printable View
گفت: " آقایان ایوان ایلیچ هم مرد. "
مرگ ایوان ایلیچ
لیو تالستوی
سروش حبیبی
چشمه
ص 7
لازم نیست آدم هرچه بلده نشون بده. نه خوبه که آدم به خودش بباله، نه مردم از کسی که بیشتر از آنها چیز بلده خوششون میاد. این عصبانیشون می کنه.
کشتن مرغ مینا - هارپر لی
آدمی که مشهور نیست وجود ندارد، یعنی وجود دارد اما فقط برای خودش نه دیگران و کسی که فقط برای خودش وجود داشته باشد تنهاست و من از تنهایی می ترسم.
روی ماه خدا را ببوس...مصطفی مستور
قهوه ام را هم می زنم و به شوخی می گویم: " بالاخره باران خبر از خشک سالی جهل که بهتره."
- " موافق نیستم. باران خبر دانایی انسان رو آشفته می کنه و وقتی آگاهی کسی آشفته شد خود او هم درمانده می شه. دانایی پریشان از جهل بدتره چون به هر حال در ندانستن آرامشی است که در دانستن نیست."
روی ماه خدا را ببوس...مصطفی مستور
معیار ارزیابی فنون کاراته برای (دان پنجم) می گوید: شما باید در آنچه می گویید و انجام می دهید مشاهده شوید؛ کنایه از اینکه باید تواناییها را تعمیم داد و به سایر بخش های زندگی منتقل کرد.
کتاب یادگیری بی تلاش- اثر دیانا بیور-مترجم محمدرضا آل یاسین
هماهنگی با دیگران از هماهنگی با خود شروع می شود. با خود صادق باشید تا با هر کَس دیگر در راحتی به سر ببرید.
شاه کلید ثروت/ ناپلئون هیل/ مترجم: مهدی قراچه داغی / ناشر: لیوسا
پیامدهای رفتار ما برای اشخاص احمق , مایه هراس و برای خردمندان , مایه هدایت است ...
رهنمای دلاور نور
نویسنده :پائولو کوئیلو
مترجم : سوسن اردکانی
گو اینکه دل بستن به گردونه ی رولت به نظرم مسخره است، نظر عرفی و همگانی مبنی بر اینکه دل بستن به قمار احمقانه و بی معنی است، به نظرم مسخره تر می آمد. چرا قمار کردن از دیگر وسایل درآوردن پول بگیریم کار و کسب بدتر باشد؟ درست است که از هر صد نفر فقط یکی می برد ولی چه باک؟
"قمارباز - فئودور داستایفسکی"
-" بهر حال همه، هیچ چیز نیستند مگر مجموعه ای از رفتار. وزن معنوی هر کس مجموع وزن رفتارهاشه.
به نظر می رسه که هر انتخاب مثل خطی است که بر صفحه ی سفید هستی خودمون می کشیم.
بسیاری از آدم ها که انتخاب هاشون خوب نیست در طول زندگی مجموعه ای از خط های کج و کوله و نامفهوم تولید می کنن که هیچ معنای روشنی ندارن.
اما اون ها که انتخاب هاشون درسته، رفتارهاشون خطوط متوازن و معناداری رو به وجود می آره.
چیزی شبیه به یک تابلو نقاشی."
روی ماه خداوند را ببوس- مصطفی مستور
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
بیماری انسان ها را آنچنان در هم می کوبد که دیگر نه جای برای عشقانه ها می ماند،
نه برای عارفانه ها. طاعون دیوانه وار " انسان ها را چون مگس " قتل عام می کند. دکتر
ریو مغلوب اما ناچار به جنگ طاعون می رود، گرچه تمام درمان های او ثمره ای جز اجساد
انسانی مقابل چشمانش ندارد، اما چه می توان کرد یا باید تسلیم مرگ شد؛ آن وقت باید
گفت: چه زندگی پوچی، یا به زندگی چنگ زد تا آن را از نو ساخت.
طاعون... آلبر كامو
آنا با يادآوري اين خاطره خندید. در لحن و آهنگ صدايش از اين بابت که ديگران اينهمه داشتند و خودش هيچ نداشت نشاني از خشم يا کینه نبود.
رودی با بي حوصلگی گفت: مردم وين همين اند که مي بيني. همه چيز را تحمل مي کنند، مبارزه نمي کنند. مادام که هفته ای یک بار یک نخ سوسیس مورد علاقه و یک گيلاس نوشيدني ارزان گير بياورند، یکشنبه ها براي امپراتور هورا مي کشند و خودشان را خوشبخت مي دانند. فراموش مي کنند که در یک کشور پليسي زندگي مي کنيم، که هر کتابی را سانسور مي کنند، هر نامه اي را باز مي کنند، هر فکری را دیکته مي کنند، و هر کس را که جرأت کند لفظ "اصلاحات" و آزادي را بر زبان بياورد، محكوم مي کنند.
آشیانه عقاب -- کنستانس هون
زنها نیامدند قبرستان.
- تشییع جنازه و عیادت مریض به زن حرام است.
پدرم از حاج شیخ علی می پرسد:
- دیگه چه چیزایی به زن حرام شده؟
حاج شیخ علی به مخده تکیه می دهد و حرف می زند:
- ولایت عامه، قضاوت و مشورت هم به زن حرام است...
پدرم حرفهای حاج شیخ علی را تکرار می کند که تو دهنش بماند.
- ... بوسیدن سنگ حجر، دویدن میان صفا و مروه و داخل شدن در خانه کعبه هم به زنها حرام است.
اما با همه اینها صنم همراهمان آمده قبرستان و حالا دارد لنگان لنگان پشت سرمان می آید.
هر وقت با پدر و مادرم رفته ام جایی، همیشه مادرم پشت سرمان راه رفته است. هیچ وقت نشد که حتی شانه به شانه مان هم راه برود.
- مادر چرا اینهمه عقب می مونی؟
- زن همیشه میباد پشت سر مرد راه بره پسرم.
- ولی مادر، انگار من شنیدم که زنا میباس جلو باشن.
مادرم تو چشمهام نگاه می کند.
- نه مادر، ما با اونا خیلی فرق داریم.
پیله می کنم تا خوب بفهمم قضیه از چه قرار است.
- آخه چه فرقی داریم مادر؟
مادرم خودش را راحت می کند:
- گناه داره.
ولی من به این سادگی دست بردار نیستم:
- گناه؟
مادرم کم حوصله شده است.
- گناه که نه... ولی خب، این رسم و رسوم ماس.
از حرفهای مادرم سر در نمی آورم. یعنی اصلا به عقلم جور در نمی آید.
همسایه ها -- احمد محمود
تو راز خوشبختی را می دانی ماساوو؟
دربان سر بزرگش را به علامت نه تکان داد.
-این است که بمیری. بمیری و بعد از نو زنده شوی و قدر هر روز را بدانی.
پمپی -- رابرت هریس
" بیش از یکصد نفر از کسانی که در سازمان من کار می کنند خودشان را بالا کشیده اند و از حدی که می خواستند ثروتمند تر شدند.
آنها کسانی نبودند که بخواهند عیب و ایرادی در مقامات بالا دست خود پیدا کنند.
در عوض، سعی کردند از دانش و اطلاعات هر کسی که با او تماس برقرار می کنند، استفاده کنند." ص 103
شاه کلید ثروث- ناپلئون هیل- مهدی قراچه داغی
همین بس است که چند نفر را در دنیا داشته باشید که صورت در هم رفته و بد عنق شان به محض دیدن تان نرم شود و برق دوری از دوستی به چشمان سبزشان بنشیند.
مری مک لین - چرا دزدی می کنم
Mary McLane - Why I am a thief
همشهری داستان 56
سیسرو لبخندی بر لب آورد و گفت: حالا، خودت که سیاستمداری بگو ببینم سیاستمدار چگونه آدمی است؟
گراکوس به اختصار گفت: یک آدم حقه باز.
- تو باز لااقل صراحتی داری.
-تنها حسن من همین صراحت است و می دانی که این حسن بسیار بزرگی است. مردم این را در یک سیاستمدار، با درستی و درستکاری اشتباه می کنند. می دانی ما در یک جمهوری زندگی می کنیم و این بدان معناست که اکثریت مردم چیزی ندارند و اقلیت قلیلی همه چیز دارند و آنهایی که چیزی ندارند، باید از آنهایی که همه چیز دارند، دفاع کنند. از این هم بالاتر، آنهایی که همه چیز دارند باید اموالشان را حفظ کنند و لذا آنهایی که چیزی ندارند، باید آماده باشند در راه حفظ اموال اشخاصی مانند من و شما و آنتونیوس بمیرند.
اسپارتاکوس -- هوارد فاست
ما سیاستمداران به قضایای غیر منطقی صورت منطقی می دهیم و آنها را موافق دلایل عقلی تفسیر و توجیه می کنیم. ما مردم را متقاعد می کنیم که بزرگترین وظیفه زندگی این است که به خاطر اغنیا بمیرند. اغنیا را هم متقاعد می کنیم که از قسمتی از ثروتشان بگذرند تا بقیه را بتوان حفظ کرد. ما در واقع شعبده بازیم. مسائل خیلی ساده و بی ضرری را پیش می کشیم، آن قدر ساده و بی ضرر که هیچ آدم بی عقلی در آنها شک نکند. به مردم می گوییم: قدرت حاکمه شما هستید. رای شما منشا قدرت و عظمت روم است. شما تنها مردم آزاد جهان هستید. چیزی گرانبهاتر از آزادی شما، چیزی شکوهمند تر و شگفت انگیز تر از تمدن شما نیست. شما هستید که بر این تمدن و آزادی نظارت می کنید. بله، قدرت حاکمه شما هستید و آن وقت همین مردم به نامزدهای انتخاباتی ما رای می دهند. وقتی شکست می خوریم گریه می کنند و هنگامی که پیروز می شویم از خوشحالی در پوست نمی گنجند و احساس غرور می کنند. مهم نیست در چه بدبختی و نکبتی سقوط می کنند. این هنر است. سیاست را هیچ وقت کم مگیر و به چشم تحقیر نگاه مکن.
اسپارتاکوس -- هوارد فاست
فکرش را که بکنی، یک جورهایی عجیب است. ما توی دوره ی کم و بیش سرد و دل مُرده ای زندگی می کنیم، ولی دور و بر مان یک عالمه اطلاعات از آدم ها ریخته. اگر بخواهی، می توانی مثل آب خوردن کلی از این اطلاعات جمع کنی. آن وقت باز هم هنوز چیز زیادی از آدم ها نمی دانیم.
سوکورو تازاکی بی رنگ و سالهای زیارتش -- هاروکی موراکامی
هیچ قلبی صرفا به واسطه هماهنگی، به قلب دیگری وصل نیست. زخم است که قلب ها را عمیقا به هم پیوند می دهد. پیوند درد با درد، شکنندگی با شکنندگی. تا صدای ضجه بلند نشود، سکوت معنی ندارد و تا خونی ریخته نشود، عفو معنی ندارد و تا از دل ضایعه ای بزرگ گذر نکنی، رضا و رضایت بی معنی است. هماهنگی واقعی در همین ها ریشه دارد.
سوکورو تازاکی بی رنگ و سالهای زیارتش -- هاروکی موراکامی
هر وقت یک بشقاب اسپاگتی داغ روبرویم است، این فکر به سرم می زند که چه بلایی سر دخترک آمد. بعد از این که گوشی را گذاشت، برای همیشه ناپدید شد و در سایه های چهار و سی دقیقه بعد از ظهر فرو رفت. آیا من مقصر بودم؟
باید موقعیت مرا بفهمید. آن وقت ها دلم نمی خواست کسی مزاحمم بشود. برای همین بود که خودم به تنهایی توی آن قابلمه بزرگ، که می شد یک سگ گله را داخلش نگه داشت، اسپاگتی می پختم.
پوسته های سبوس گندم های طلایی در کشتزارهای ایتالیا در باد شناورند.
می توانید فکرش را بکنید که ایتالیایی ها چقدر متحیر می شوند اگر بدانند چیزی که در سال 1971 صادر می کرده اند، تنهایی محض بوده است؟
دیدن دختر صد در صد دلخواه در صبح زیبای ماه آوریل- هاروکی موراکی- محمود مرادی
نمی دانم دریا را چگونه توصیف کنم. فقط می دانم عجالتاً من را از وزن بار زندگی رها می کند. هر بار به دریا نگاه می کنم، مرد مغروقی خوشبخت می شوم.
میعاد در سپیده دم -- رومن گاری
از من پرسید آیا فعالیت سیاسی می کنم، گفتم نه. از خانواده ام پرسید. گفتم در دوره ی دیکتاتوری سرِ خانواده ام به کارِ خودشان گرم بود و هوادارِ هیچ طرف نبودند. معلم با تعجب یا تحقیر به من نگاه کرد. با تعجب نگاه کرد اما متوجه شدم در نگاه خیره اش تحقیر هم هست.
راه های برگشت به خانه -- آلِخاندرو سامبرا
اشکار کردن خویش بر دیگری پیش درامد خیانت است و خیانت بیزاری میاورد این طور نیست؟
وقتی نیچه گریست/الیوم
من تنها از تجربه خود مینویسم من بر خون مینویسم و بهترین جقیقت , جقیقت خونین است.
وقتی نیچه گریست.
نیچه بی رحمانه ادامه داد:" و همسرت؟ آیا او نیز مانند تو در این زناشویی به بند کشیده نشده است؟ازدواج نباید زندان باشد، بلکه باید باغی باشد که چیزی برتر در آن کشت شود.شاید تنها راه برای حفظ زناشویی ات ، دست کشیدن از آن باشد"
برویر:"من پیمان مقدس زناشویی بسته ام"
"ازدواج پیوندی سترگ است این که دو تن تا ابد عاشق عاشق بمانند، بسیار سترگ است .بله، زناشویی مقدس است.ولی..."نیچه خاموش شد.
برویر پرسید:"ولی؟"
نیچه با لحنی خشن گفت:" زناشویی مقدس است ولی شکستن پیمان زناشویی بهتر از شکسته شدن به وسیله ی آن است"
وقتی نیه گریست/الیوم
امید اخرین مصیبت است
امید بدترین بلاست زیرا عذاب را طولانی میکند
وقتی نیه گریست/الیوم
آري من خوب می دانم که چه بسا طعم یک خوراکی يا یک نغمهٔ موسيقي خاطرهٔ لحظه ای از گذشته را به طرزي بسيار زنده به ذهن شما باز مي گرداند، ولي اين فقط براي چند ثانيه است: جرقهٔ کوتاهی مي زند، باز پرده مي افتد و زمان حال لامروت همچنان رو در رو است.
واي اگر بازیافتن تمامي گذشته در یک تکه نان شيريني وارفته در جوشانده اي حقيقت می داشت چقدر لذت بخش بود!
قلعه مالویل -- روبر مرل
گفتم...
از چه پاییز میشود
و از چه دنیایت در حال تغییر است
...فرمود
زیباییش را بنگر و به صدای خش خش برگان
به لحظه ای فکر کن که با تمام زردی اش
با تمام ناتوانی اش، با سبکی اش
بالای سرت در حال اوج گرفتن است
کتاب دست خدا
Gods hand
گروهی کودن شادمان را تصور کن که مشغول کارند، در فضای باز آجر جا به جا میکنند. به محض آنکه همه آجرها را در یک گوشه زمین رو هم چیدند، شروع میکنند به بردن آن ها در گوشه دیگر زمین. این کار بی وقفه ادامه می یابد و هر روز سال آن ها مشغول همین کارند. یک روز یکی از آن ها می ایستد و از خود میپرسد چه کار دارد میکند. در شگفت می ماند که هدف از جا به جایی آجرها چیست. و از آن لحظه به بعد دیگر مانند گذشته از کار خود راضی نیست.
من همان کودنم که از چرایی جا به جای آجر ها در شگفت مانده است.
روان درمانی اگزیستانسیال- اروین د.یالوم
چقدر خوب بود این...مرسی...نتونستم اسپم ندم!نقل قول:
پل گفت:خداحافظ گاری کوپر
«تـازگی دانـشمندا کشـف کـرده ن کـه لـذت جـنسـی خـرچنگ هـا مـوقع جــماع،
بیسـت و چـهار سـاعت طـول می کـشه. بیسـت و چـهار سـاعت بی وقـفه. بـعده
اکـتشافـات اینشتاین، ایـن بـزرگ تـرین کــشـف عـلمی ئه. بـالاخـره، یه انـقـلاب
واقـعـی ئه و مـایـه ی امـیـدواری.»
«خـب، چـه چـیـزش مـایـه ی امـیـدواریـه؟!»
«مـعلـومـه. نـمی ذارنـد که ایـن نـعـمت فـقـط مـال خـرچـنگ ها بـاشـه. بـیـسـت
و چـهار سـاعت، یـعـنـی بـه طـور مـداوم! اـین خـودش یـعـنـی یـه تـمـدن.»
ژان گفت:
«تا حـا...حـالـا، انـقدر بـه...بـه مـا و...وعـده دادنـد...»
چاک گفت:
«این مساله، توی آمریکا، با یه رئیس جمهور کـاتـولـیـک به جـایی نـمی رسه.»
جس گفت:
«شـمـاهـا کـنـدی رو بـد شـنـاخـتـیـد.»
پل گفت:
«بـاید ایـن نـعمت رو از خـرچـنگ ها گـرفت. مـسالـه ی اعـتباره. بـاید دانشمندای
جــوون رو تـشــویـق کـرد. بـاید کـمـیـسـیـون حـقـوق بـشـر، فـورا مـسـالـه رو بـه
عــهــده بـگـیـره.»
«اگـه سـازمـان مـلل وارد مـیـدون شـه تـنهـا نـتـیجه ش قـتل عام خرچنگ ها ست.»
«یک جـماع بی وقـفه ی بیست و چهـارساعته یعنی خوانده شـدن فـاتحه ی سوئیس.»
«یه نـعمت به این خوبی و قشنگی، به کی داده شـده؟ به یه خـرچـنگ لـامـذهـب. ایـن
هــم خـدا. پـدر جـان، شـما کـشـیـش هـا بـایـد خـجـالـت بـکـشـیـد.»
جس گفت:
«مـن مـطـمـئـنـم بـیـن خـرچـنگ هـا لـامـذهـب پـیـدا نـمـی شـه.»
- - - Updated - - -
پل گفت:خداحافظ گاری کوپر
«تـازگی دانـشمندا کشـف کـرده ن کـه لـذت جـنسـی خـرچنگ هـا مـوقع جــماع،
بیسـت و چـهار سـاعت طـول می کـشه. بیسـت و چـهار سـاعت بی وقـفه. بـعده
اکـتشافـات اینشتاین، ایـن بـزرگ تـرین کــشـف عـلمی ئه. بـالاخـره، یه انـقـلاب
واقـعـی ئه و مـایـه ی امـیـدواری.»
«خـب، چـه چـیـزش مـایـه ی امـیـدواریـه؟!»
«مـعلـومـه. نـمی ذارنـد که ایـن نـعـمت فـقـط مـال خـرچـنگ ها بـاشـه. بـیـسـت
و چـهار سـاعت، یـعـنـی بـه طـور مـداوم! اـین خـودش یـعـنـی یـه تـمـدن.»
ژان گفت:
«تا حـا...حـالـا، انـقدر بـه...بـه مـا و...وعـده دادنـد...»
چاک گفت:
«این مساله، توی آمریکا، با یه رئیس جمهور کـاتـولـیـک به جـایی نـمی رسه.»
جس گفت:
«شـمـاهـا کـنـدی رو بـد شـنـاخـتـیـد.»
پل گفت:
«بـاید ایـن نـعمت رو از خـرچـنگ ها گـرفت. مـسالـه ی اعـتباره. بـاید دانشمندای
جــوون رو تـشــویـق کـرد. بـاید کـمـیـسـیـون حـقـوق بـشـر، فـورا مـسـالـه رو بـه
عــهــده بـگـیـره.»
«اگـه سـازمـان مـلل وارد مـیـدون شـه تـنهـا نـتـیجه ش قـتل عام خرچنگ ها ست.»
«یک جـماع بی وقـفه ی بیست و چهـارساعته یعنی خوانده شـدن فـاتحه ی سوئیس.»
«یه نـعمت به این خوبی و قشنگی، به کی داده شـده؟ به یه خـرچـنگ لـامـذهـب. ایـن
هــم خـدا. پـدر جـان، شـما کـشـیـش هـا بـایـد خـجـالـت بـکـشـیـد.»
جس گفت:
«مـن مـطـمـئـنـم بـیـن خـرچـنگ هـا لـامـذهـب پـیـدا نـمـی شـه.»
روزگار نوجوانی ام را به من بازگردان
که در ان من هنوز جز امیدی در اینده نبودم
به من بازگردان ان سالهای پربار از نغمه های خوش اهنگ را
که چشمانم از دیدن تباهی های جامعه به وحشت نیفتاده بود
و دور از نام و مقام،دلم شیفته ی چیزی
جز گلها،این گنجهای دلفریب دره های سیراب،نبود
فاوست اثر گوته
ترجمه از م.ا.به آذین
ای فلسفه، افسوسا! و ای علم حقوق و ای دانش پزشکی و نیز ای الهیات مبهم و تاریک، من با پشتکار و شکیبایی و با دقت فراوان به استقصای شما توفیق یافته ام، اما اکنون، اکنون من، ناخردمندی زبون، با معرفتی همانند معرفت روزگار گذشته. آری، من خویشتن را فرزانه می نامم و ده سال است پیروان خود را به دلخواه هر سو می کشم و هر چند که از همة مردم، از دانشمندان پلید و از مجتهدان و نویسندگان و رهبانان جهان، به رازهای طبیعت بیشتر واقف ام، اما آشکارا می بینم که هیچ رازی از رازهای جهان را نمی توانم گشود.
فاوست یوهان ولفانگ فون گوته
- - - Updated - - -
ای فلسفه، افسوسا! و ای علم حقوق و ای دانش پزشکی و نیز ای الهیات مبهم و تاریک، من با پشتکار و شکیبایی و با دقت فراوان به استقصای شما توفیق یافته ام، اما اکنون، اکنون من، ناخردمندی زبون، با معرفتی همانند معرفت روزگار گذشته. آری، من خویشتن را فرزانه می نامم و ده سال است پیروان خود را به دلخواه هر سو می کشم و هر چند که از همة مردم، از دانشمندان پلید و از مجتهدان و نویسندگان و رهبانان جهان، به رازهای طبیعت بیشتر واقف ام، اما آشکارا می بینم که هیچ رازی از رازهای جهان را نمی توانم گشود.
فاوست یوهان ولفانگ فون گوته
الیوشا نیکو سرشت و جویای حقیقت و معتقد به ان که می جست تا با تمامی توان خدمت ان گزارد و اماده برای فدا کردن همه چیز حتی خود زندگی در راه ان.
هرچند این مردان جوان متاسفانه در نمیابند که فدا کردن زندگی شاید اسان ترین گذشتهاست.و مثلا فدا کردن پنج یا شش سال از جوانی پر خروششان در راه تحصیل جدی و ملالت بار
به سبب صدچندان کردن قدرت خدمت گزاری به حقیقت و مرام مورد نظر انها ورای توان بسیاری از ایشان است.
برادران کارامازوف اثر داستایفسکی
ترجمه از صالح حسینی
خیلی وقت است رسیده ام به این مطلب که از خیلی جهات، این که شکم آدم ها را پر کنی شرف دارد به آن که بخواهی توی مغز پوکشان چیزی را فرو کنی.
چون بابت آن که چیزی فرو می کنی توی شکمشان - حالا هر چه که می خواهد باشد - پول خوبی بهت می دهند. اما بابت اینکه مغزشان را پر کنی،پِهِن هم بارَت نمی کنند. لابد چون فکر می کنند به حدّ کافی پُر هست و همین طوری هم خیلی چیز حالی شان می شود. که از سرشان هم زیاد است و بیشتر از این می خواهند چکار؟!
کافه پیانو -- فرهاد جعفری
خواهرت چنان تحقیرم کرده که دیگر نمی توانم باهاش زندگی کنم. حتی اگر حاضر باشد بدنش را هم خیمه کند تا بتوانم سیگارم را بگیرانم. یا از بین کتاب قصه های بچگی اش بیاید بیرون و مرتب نرود آن تو و همان توقعی را از من نداشته باشد که زن های شان از یک شاهزاده دانمارکی یا یک نجیب زاده انگلیسی دارند. یا حتی اگر شصت و پنج تا بچه ی قد و نیم قد هم برایم بیاورد که از سر و کولم بالا بروند، باز هم حاضر نیستم ببخشمش.
با قهوه فروختن و پیشخدمتیِ این و آن را کردن، تا حالا نصفِ کمترِ مهریه اش را جمع کرده ام. نصف دیگرش را هم به همین زودی جمع می کنم و می دهم بهش تا برود دنبال کار و زندگی اش. یک مردِ مایه دار متشخص هم پیدا کند و باهاش ازدواج کند و همان روز اول، تا می تواند برای خودش طلا جواهر بخرد. یا از این پیراهن هایی که یقه ی خرگوشی دارند، یک ده بیست تایی برای خودش بخرد و توی کمدش آویزان کند.
دست هم را بگیرند بروند توی این پاساژهای بالای شهر راه بروند و مرتب خرید کنند و بدهند کسی همه ی خریدشان را بگذارد توی صندوق عقب سوناتای آبی نفتی شان. سالی پنجاه و دو بار بروند شمال. یک ویلای خوشگل رو به دریای کثیفِ مازندران که من عُقم می گیرد ازش، کرایه کنند برای صد و پنجاه شب که وقتی اجاره اش را مردک می دهد، خواهرت به خودش ببالد که پشتش به چه مرد قویِ دست و دل بازی گرم است. بروند از این تلویزیون های پلاسمای چهارصد و بیست اینچی بخرند و بگذارند توی پذیرایی خانه شان که طول و عرضش همان قدری باشد که یک ضربه ی تایگر وودز می تواند توپ گلف را تا نهایتش جابجا کند. یا ده بیست تا کُلفَت و نوکر استخدام کنند که دم به دقیقه برایش شیر بریزند.
نه! با اینکه خیلی دوستش دارم و می دانی که هنوز هم می میرم برایش، اما به هیچ قیمتی حاضر نیستم خودم را به شکل احمقانه ای دوباره در معرض این قرار بدهم که زنی بتواند برگردد و بهم بگوید « بدبخت ».
خیلی زن ها هستند که بدبختی مثل من را می خواهند. که به هیچ قیمتی حرفِ زور توی کَت شان نمی رود و با هر کس که بخواهد به شان زور بگوید، می جنگند. حتی اگر زن و بچه شان سختی بکشند یا مجبور بشوند کاری بکنند که حقشان نیست. و با دستمزد آن کاری که می کنند، نتوانند برای زن شان یا تولد دخترشان چیزی بخرند. من زنی می خواستم که بفهمد چرا داریم سختی می کشیم.
آدم خیلی شرافتمندی نیستم. اما همان یک ذره شرفم را نمی دهم که باهاش دو خط تلفنِ دستی بخرم و دم به دقیقه، زنگ بزنم به زنم تا بهش بگویم دوسِت دارم. تا خاطرش جمع بشود که واقعا دوستش دارم و برایم عادی نشده.
کافه پیانو -- فرهاد جعفری
“من به شخصه عاشق توت فرنگی با خامه هستم،
اما فهمیدم به طرز عجیبی ماهی ها کــــرم را بیشتر از توت فرنگی با خامه دوست دارند !
بنابراین هروقت به ماهی گیری میروم، به چیزی که من دوست دارم فکر نمیکنم؛
بلکه به چیزی که ماهی ها دوست دارند فکر میکنم
و هیچوقت توت فرنگی با خامه بر سر قلاب نمی گذارم تا آنرا بخورند و در دام من بیافتند؛
بلکه آنچه را که نسبت به آن علاقه دارند یعنی کـــرم را بر سر قلاب قرار میدهم،
و جالب اینکه آنها با ولع بیشتری به پیشنهاد من پاسخ میدهند و آنرا میخورند…
چرا همین منطق را در برخورد با آدم ها استفاده نکنیم؟ “
دِل کارنگی
چطور بر مردم تاثیر بگذاریم و دوست پیدا کنیم؟
اینو حدود 22 سال پیش، تو یه کتاب با کاغذهای کاهی نیمه پاره خوندم... این جمله ش برام برجسته بود و هنوز هم به یاد دارمش. اسم کتابش اون موقع بود آیین دوست یابی...نوشته دیل کارنگینقل قول:
ممنون از یاد آوری مجدد:n16:
بستن چشم هايت چيزي را تغيير نمي دهد. هيچ چيز فقط به خاطر اينكه تو آنچه را دارد اتفاق مي افتد نمي بيني٬ ناپديد نمي شود. در حقيقت بار ديگري كه چشم هايت را باز كني اوضاع حتي خيلي بدتر خواهد بود. دنيايي كه ما در آن زندگي مي كنيم اين چنين است. چشم هايت را كاملا باز نگه دار. فقط يك ترسو چشم هايش را مي بندد. بستن چشم هايت و گرفتن گوش هايت زمان را متوقف نمي كند.كافكا در کرانه– نويسنده: هاروكي موراكامي – مترجم: گيتا گركاني
اولش تفاوتها جذابند، بعدش هی دنبال شباهتها میگردیم، چیزی که یافت می نشود.
اوایل عاشق هم بودیم، بعد از مدتی همدیگر را دوست داشتیم، حالا هم به هم احترام می گذاریم. این ایدهآلترین تغییر شکل احساسات زن و شوهر است.
فکر میکنم که خیلی طبیعی است که اگر روزی عاشق زن دیگری شدی، جایم را با آن زن عوض کنم.
- به همین سادگی؟
ساده که نیست. حتما یک چیزهایی میشکند، قلبم، غرورم...
روزی که فهمیدم همهی پسربچهها راز پنهان ناخوشایندی دارند، عذاب وجدانم تمام شد. گناهان دستهجمعی زودتر بخشیده و فراموش میشوند.
زندگی بدون همین حسهای خوب کوچک خیلی بیمعناست.
پری فراموشی / فرشته احمدی