ساقیالطف نمودی قدحت پرمی باد
که به تدبیرتو تشویش خمار آخرشد
Printable View
ساقیالطف نمودی قدحت پرمی باد
که به تدبیرتو تشویش خمار آخرشد
دلربایانه دگر بر سر ناز آمده ای
از دل من چه به جا مانده که باز آمده ای؟
عقل دیوانه شدآن سلسله ی مشکین کو
دل مازگوشه گرفت ابروی دلدارکجاست
بر ما گذشت نیک و بد، اما تو روزگار
فکری به حال خویش کن، این روزگار نیست
بگذر ز صید و این دو سه مه با عماد باش
صیاد من، بهار که فصل شکار نیست
تااین که دیوارعالی گردن است
مانع این سرفرودآوردن است
چند است نرخ بوسه به شهر شما که من
عمریست کز دو دیده گهر می شمارمت
نهان ازپرده هاي چشم مي گربم نه آن شمعم
كه سازم نقل مجلس گريه ي مستانه ي خود را
ای کاش نالههای چو من بلبلی حزین
بیدار کردی آن گل در خاک خفته را
جز در صفای اشک دلم وا نمیشود
باران به دامن است هوای گرفته را
بیداد رفت لالهی بر باد رفته را
یا رب خزان چه بود بهار شکفته را
هر لالهای که از دل این خاکدان دمید
نو کرد داغ ماتم یاران رفته را
مکن کاری که برپاسنگت آیو
جهان بااین فراخی تنگت آیو
چوفردانامه خوانان نامه خوانند
توراازنامه خواندن ننگت آیو