-
وحشی بافقی
هیچ کس چشم بسوی من بیمار نکرد ** که به جان دادن من گریه ی بسیار نکرد
که مرا در نظر آورد که از غایت ناز ** چین بر ابرو نزد و روی به دیوار نکرد
هیچ سنگین دل بیرحم بغیر از تو نبود ** که سرود غم من در دل او کار نکرد
روح آن کشته ی غم شاد که تا بود دمی ** یار غم بود و شکایت ز غم یار نکرد
روز مردن ز تو وحشی گله ها داشت ولی
رفت از کار زبان وی و اظهار نکرد
-
پنجه در افکنده ایم با دستهایمان
به جای رها شدن .
سنگین سنگین بر دوش می کشیم
بار دیگران را ،
به جای همراهی کردنشان .
عشق ما نیازمند رهایی ست
نه تصاحب .
در راه خویش ایثار باید
نه انجام وظیفه .
-
تو مي گريزي و من در غبار روياها
هزار پنجره را بي شكوه مي بندم
به باغ سبز نويد تو مي سپارم خويش
هزار وسوسه را در ستوه مي بندم
تو مي گريزي و پيوند روزهاي دراز
مرا چو قافله ي سنگ و سرب مي گذرد
درنگ لحظه ي سنگين انتظار چو كوه
به چشم خسته ي من پاي درد مي فشرد
تو مي گريزي چونان كه آب از سر سنگ
ز سنگ لال نخيزد نه شكوه نه فرياد
تو مي گريزي چونان كه از درخت نسيم
درخت بسته نداند گريختن با باد
تو مي گريزي و با من نمي گريزي ليك
غم گريز تو بال شكيب مي شكند
چو از نيامدنت بيم مي كنم با مكن
نگاه سبز تو نقش فريب مي شكند
بيا كه جلوه ي بيدار هر چه تنهايي ست
به نوشخند گواراي مهر خواب كنيم
به روي تشنگي بي گناه لبهامان
هزار بوسه ي نشكفته را خراب كنيم
تو مي گريزي اما دريغ ! مي ماند
خيال خسته ي شبها و ميوه هاي ملال
اگر درست بگويم نمي توانم باز
به دست حوصله بسپارم آرزوي وصال
-
از چشم من طنين تماشا برخاست
در چشم او طنين تماشا بنشست
موجي ز بيگناهي من پر زد
با عمق بي گناهي او پيوست
در آفتاب سبز نگاه او
تكرار نور بود و گريز رنگ
سوداي جان و همهمه ي دل بود
پرواز دور زورق صد آهنگ
آن بيكرانه ظهر زمستان
سرشار از حرارت دلخواه
با جلوه هاي عاطفه و در تغيير
هر لحظه از درخشش ناگه
موجي در آن ديار نمي آِفت
آن بيگناهي ساكت را
در ماوراهاي نهان ليك
روييده بود رقص علامت ها
تا در من انتظاري را
ويران كنند
-
و انتظار ديگر را
عريان
اينك گريز بي خبر دل را
زنگ كدام كوچ دميده ست؟
سوي كدام جاده نياز نور
راهم به اشتياق بريده ست؟
در نقش بي قرار دو چشم من
تنهايي غريب شكسته ست
در خلوت بزرگ دو چشم او
تصوير اعتماد نشسته ست
در تنگه هاي كوچك و دورش
هر لحظه روشني هايي
تكرار مي شود
در دور دست ها
از تابش اشعه ي نمناک
گودال بي نهايت
هموار مي شود
تا من نگاه مي كنم
زان بيكرانه مزرع سبز
رنگي بريده مي شود
تا او نگاه مي كند
بر روي قلب من ابديت
گويي شنيده می شود
-
اشك شب نشسته به خاكستر
چشم اختران سحر مبهوت
لحظه ها چو جاده بي عابر
جاده ها چو مرده بي تابوت
سايه در سكون سكوت آرام
منتظر نشسته كه روز آيد
شاخه در ستوه ز بي برگی
مات رفتن شب را پايد
پهنه ی دلم همه ناهموار
دوستي و دشمني از هم دور
هر كه پا نهاده در اين ويران
هر كه دل سپرده بر اين رنجور
-
زان ميان اگر كه گلي بشكفت
ديدمش كه خنده خاري بود
در سرشك من زده راه خون
بر سپند من شده رقص دود
خسته ام ز گشت و گذار شب
از گذار من شده شب ولگرد
هر چه در من است چو من در تب
هر چه در شب است چو شب دلسرد
نه شكفت روشن آغوشی
كه نياز خويش بيارايم
نه نويد پاسخ خاموشي
كه نداي بسته گشايم
-
روز اگر به خار نگاه من
گلرخي به مهر نتابد رخ
شب به جستجوي دو چشمم نيز
برق چشمم پنجره ها پاسخ
با رگم گرفته خيابان مهر
هر دو خامش و تهي از خونند
گه در اين دوانده سگي آواز
كه در آن گرفته غمي پيوند
بر درخت خشك همه رفته
خشك مانده شيوه لبخندم
برگي از دريغ نمي افتد
تا نسيم فكر بر آن بندم
گر نوازشم ز خيالي نيست
باديه نشين شده پندارم
گر مرا نياز به رنگ و بوست
اينك او بهار طرب زارم
-
سایه ام را در گلدانی کاشته ام
تا ریشه دار شود
و دیگر، کاخ شنیِ
رویاهایم را ویران نکند.
-
چنديست تمرين ميكنم من مي توانم! مي شود! آرام تلقين ميكنم.
حالم، نه، اصلآ خوب نيست... تا بعد بهتر مي شود!!
فكري براي ِ اين دل ِ تنهاي ِ غمگين ميكنم.
من مي پذيرم رفته اي، و بر نمي گردي همين!
خود را براي ِ درك اين، صد بار تحسين ميكنم.
كم كم ز يادم مي روي، اين روزگار و رسم اوست!
اين جمله را با تلخي اش صد بار تضمين ميكنم.