تو را نگاه می کنم
که خفته ای کنار من
پس از تمام استراب
عذاب و انتظار من
Printable View
تو را نگاه می کنم
که خفته ای کنار من
پس از تمام استراب
عذاب و انتظار من
نیکی و بدی که در نهاد بشر است
شادی و غمی که در قضا و قدر است
با چرخ مکن حواله کاندر ره عقل
چرخ از تو هزار بار بیچاره تر است
یک عمر غمت خوردم تا در برت آوردم
گر جان بدهند ای غم از من نستانندت
گر دست بیفشانند بر سایه ، نمی دانند
جان تو که ارزانی گر جان بفشانندت
تاتو مراد من دهي كشته مرا فراق تو
تا تو به داد من رسي من به خدا رسيده ام
مرا که گنج دو عالم بهای مویی نیست
به یک پشیز نیرزم اگر بهام کنی
زمانه کرد و نشد ، دست جور رنجه مکن
به صد جفا نتوانی که بی وفام کنی
يک زمان در هجر و وصل او شود خرم دلم
این چه آفت رفت یارب بر من از دیدار او
وقت آن آمد که ساغر پر کنیم از خون دل
کز می لعلت تهی شد جام حسرت نوش چشم
چشم و دل، نادیده، بر آن جسم پنهان عاشقند
آفرین بر بینش دل، آفرین بر هوش چشم
من با امید مهر تو پیوسته زیستم
بعد از تو؟
- این مباد
- که بعد از تو نیستم
بعد از تو آفتاب سیاه است
دیگر مرا به خلوت خاص تو راه نیست
بعد از تو ٬
در آسمان زندگیم مهر و ماه نیست.
من بی می ناب زیستن نتوانم
بی باده كشید بار تن نتوانم
من بنده آن دمم كه ساقی گوید
یك جام دگر بگیر و من نتوانم
ما را ز تو، ای دوست! تمنّای وفا نیست
تا خلق بدانند که یاریم، جفا کن
هر شام به همراه دلارام به هر بام
در بستر مهتاب بیارام و صفا کن
چون باد صبا با تن هر غنچه بیامیز
چون غنچه بَرِ باد صبا جامه قبا کن
ناگاه هوش و صبر من آن دلربا ببرد
چشمش به یک کرشمه دل از دست ما ببرد
بنمود روی خوب و خجل کرد ماه را
بگشاد زلف و رونق مشگ ختا ببرد
دلا غافل زسبحانی چه حاصل
مطیع نفس شیطانی چه حاصل
بود قدر تو افزون از ملائك
تو قدر خود نمیدانی چه حاصل
بازار در بوهاي سرگردان شناور بود
در بوي تند قهوه و ماهي
بازار در زير قدمها پهن ميشد ، کش مي آمد ، با تمام
لحظه هاي راه مي آميخت
و چرخ مي زد ، در ته چشم عروسکها
بازار مادر بود که ميرفت با سرعت به سوي حجم
هاي رنگي سيال
و باز مي آمد
با بسته هاي هديه با زنبيل هاي پر
بازار باران بود که ميريخت ، که ميريخت ،
که مي ريخت
تاب بنفشه می دهد طره ی مشکسای تو
پرده ی غنچه می درد خنده ی دلبرای تو
ای گل خوش نسیم من بلبل خویش را مسوز
کز سر صدق می کند شب همه شب دعای تو
وَ قَدَسَِ اللهُ نَفْسُه الزکيه ــ مادرم ـ سال ِ هفت ِ کبيسه مرا زاييد
با زانوانی که از ارتعاش ِ آمدنم عاشق بود
وعجيب از کشاله ی عريانش بوی بنفشه می آمد
( حديث ِ دار و دايره را آنجا شنيدم
از شيب ِ تند ِ ران هاش که می افتادم )
من از بیگانگان هرگز ننالم
که با من هر چه کرد آن آشنا کرد
دستی که زدی به ناز در زلف تو چنگ
چشمی که زدیدنت زدل بردی زنگ
آن چشم ببست بی توام دیده به خون
و آن دست بکوفت بی توام سینه به سنگ
گریه در چشمان من طوفان غم دارد ولی
خنده بر لب می زنم تا کس نداند راز من
نشنو از نی، نی حصیری بی نواست
بشنو از دل، دل حریم کبریاست
نی بسوزد خاک و خاکستر شود
دل بسوزد خانه دلبر شود
:31:
دوش ديدم كه ملايك در ميخانه زدند گل آدم بسرشتند و به پيمانه زدند
در کعبه اگر دل سوی غیرست ترا
طاعت همه فسق و کعبه دیرست ترا
ور دل به خدا و ساکن میکدهای
می نوش که عاقبت بخیرست ترا
آنان كه بسته اند كمر اندر شكست ما
غير از صفا ز آيينه ما چه ديده اند ؟
آنان كه ترك دولت جاويد گفته اند
زين پنج روز دولت دنيا چه ديده اند ؟
در چشم من آمد آن سهی سرو بلند
بر بود دلم ز دست و در پای فکند
این دیده شوخ می کشد دل بکمند
خواهی که بکس دل ندهی دیده ببند
...............................
درديست غير مردن کان را دوا نباشد
پس من چگونه گويم کين درد را دوا کن
نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم ....................دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا
ای عهد تو عهد دوستان سر پل
از مهر تو کین خیزد و از قهر تو ذل
پر مشغله و میان تهی همچو دهل
ای یک شبه همچو شمع و یک روزه چو گل
لب دوخت هر کِرا که بدو راز گفت دَهر
تا باز نشنود ز کَس این راز گفته را
لعلی نسُفت کِلکِ دُر افشانِ شهریار
در رشته چون کَشم دُر و لعل ِنسُفته را
از گردش افلاک و نفاق انجم
سر رشتهی کار خویشتن کردم گم
از پای فتادهام مرا دست بگیر
ای قبلهی هفتم ای امام هشتم
مکتب عشق به شاگرد قدیمت بسپار
شهریاری که درین شیوه شهیر آمده است
تب را شبخون زدم در آتش کشتم
یک چند به تعویذ کتابش کشتم
بازش یک بار در عرق کردم غرق
چون لشکر فرعون در آبش کشتم
من چشم از او چگونه توانم نگاه داشت،
كه اول نظر به ديدنِ او ديده ور شدم؛
او را خود التفات نبودش به صيد من،
من خويشتن اسير كمند نظر شدم
مرا مهر سیه چشمان ز سر بیرون نخواهد شد.................قضای آسمان است این و دیگرگون نخواهد شد
دل از سنگ باید که از درد عشق
ننالد خدایا دلم سنگ نیست
مرا عشق او چنگ اندوه ساخت
که جز غم در این چنگ آهنگ نیست
تمام شهر اگر زیر پا نهم هرگز
دلم اسیر در این بیش و كم نخواهد ماند
منم مقیم حرم با جراحت شمشیر
چو پرده دار رود این ستم نخواهد ماند
دل از این جهان بر گرفتم دریغ
هنوزم به جان آتش عشق اوست
در این واپسین لحظه زندگی
هنوزم در این سینه یک آرزوست
تو مپندار كه من شعر به خود مي گويم
تا كه هشيارم و بيدار يكي دم نزنم
مرا بانگ این چنگ خاموش کرد
چنان دل به آهنگ او خو گرفت
که آهنگ خود را فراموش کرد
نمی دانم این چنگی سرنوشت
تا شود روشن به مردم آنکه نور دیده ای
جان من امشب لباس سرمه ای پوشیده ای
یک برکت جانانه به عمر و نفسم ده
تا با نفسم مجریِ افکار ِتو باشم
آخر چه شده روزیِ من این همه کم شد
محروم ز یک لحظه یِ دیدار ِتو باشم