مرگـ ـ ـ پشتـ ـِ دیوار زندگــی ام چشم گذاشته!
?!؟.....4....3....2....1
من این طرف دیـــــوار به ســـایه اش چشـــم دوختــه ام.....
سایه ای سیـــاه و بلند!!
....مرددم....! اگر بگوید: آمـــــدم!
کجا پنــــهان شَــوم....؟؟؟
>ندا<
Printable View
مرگـ ـ ـ پشتـ ـِ دیوار زندگــی ام چشم گذاشته!
?!؟.....4....3....2....1
من این طرف دیـــــوار به ســـایه اش چشـــم دوختــه ام.....
سایه ای سیـــاه و بلند!!
....مرددم....! اگر بگوید: آمـــــدم!
کجا پنــــهان شَــوم....؟؟؟
>ندا<
همـه شـب نالـَم چــون نـي، كه غَمـي دارم
دل و جـان بـردي امـا، نشـدي يـارم
بـا مـا بـودي ، بـي مـا رفتـي
چـون بـوي گـل به كجـا رفتـي؟
تنـها مانـدم ، تنـها رفتـي ...
چـون كـاروان رَوَد،
فَغـانـم از زميـن، بر آسمـان رَوَد،
دور از يـارم ، خــون مي بـارم ...
فِتـادم از پـا به ناتـوانـي
اسيـر عشقـم ، چنـان كه دانـي
رهـائي از غَـم نمي تـوانـم
تـو چـاره اي كـن كه ميتـوانـي ..
گـر زِ دل بـَرآرم آهـي،
آتـش از دلـم خيـزد ..
چـون ستـاره از مژگـانــم،
اشـكِ آتشيـن ريـزد ..
چـون كـاروان رَوَد،
فَغـانم از زميـن،
بر آسِمـان رَوَد،
دور از يــارم خـون مي بـارم ..
نه حريـفي تا با او، غــمِ دِلــــ گويـم
نه اميـدي در خاطر، كه تــو را جوبـم
اي شـاديِ جـان، سَـروِ روان،
كز برِ مـا رفتـي،
از محفـلِ ما ، چـون دِلِ ما
سـوي كجـا رفتـي؟؟
تنـها مانـدم ، تنـها رفتـي
چـون بوي گـل به كجـا رفتـي؟؟
به كجـائي غــمگسـارِ مـن؟
فَغــانِ زارِ مـن بشنـو بازآآ ..
از صبـا حكايتـي زِ روزگارِ مـن بشنـو، باز آآ ...
سـويِ رهـي
چـون روشنـي از ديـدۀ مــا رفتـي ..
با قافلـه ی بـادِ صبـا رفتـي
تنـها مانـدم ، تنـها رفتـي ...
(تصنیف کاروان از بنان، شعر از رهی معیری)
پی نوشت : برای یـکی از عزیزانــم که عمـر کوتـاهی داشـت ...
یک لحظه زندگی تو از دست میـــرود
وقتی کسی که هستی ِ تو هست ... میـــرود
شاید که انـــدکی بنشیند کنار تـــو
اما کسی که بار سفــــر بست ... مـــیرود
کی میـــشود بــرابر تصمیمش ایستاد ؟
تیـــری که بی ملاحظه از شست میـــــرود ...
آن کس که دل بریده ، تو پـــا هم ببـــرّی اش
چـــون طفلی از کنار تو ، با دست میــــرود !
رفتن ، همــــیشه راه رسیدن نبوده است
گاهـــــی مسیر جــاده به بن بست میــــرود
.
.
.
.
.
"علی حیات بخش"
وفاداریه آدما رو "زمان"
ثابت میکنه نه "زبان"
و بی وفایی تو را "زمان" ثابت کرد...
تا کي بايد کنج اتاق خلوت دلم بنشينم
و با قلم و کاغذ درد دل کنم؟...
تا کي بايد دلم را به فرداها خوش کنم
و پيش خود بگويم آري فردا وقت رسيدن است!
تا کي بايد در سرزمين عشاق سر به زير باشم و
چشمهاي خيسم را از ديگران پنهانکنم؟
تا کي بايد بگويم که عاشقم ، ولي يک عاشق تنها ،
عاشقي که معشوقش در کنارش نيست!
تا کي بايد به انتظارت زير باران بنشينم
و همراه با آسمان بنالم و ببارم....
و تا کي بايد با دستهاي خالي
با آغوش سرد ، با دلي خالي از آرزو و اميد ،
با چشماني خيس و شاکي زندگي کنم؟
آري تا کي بايد تنها صداي مهربان تو را بشنوم
ولي در کنارم تو نباشی عزيزم.............
از آن همه اندوهی که در چمدانت گذاشته ای می ترسم
کاش دزدی بیاید
و آن را ببرد
بعد هم عصبانی شود
در رودخانه ای
دره ای
جایی
رهایش کند.
نرگس برهمند
هر سال
روز تولـــــدم
شمع های بیشتری
برایم اشکــــــ میریزند !
خیلی تنـــد رفت!
کـــودکـــی هایم با آن دوچــرخـه ی قراضه اش
کاش همیشه پنچــر می مـاند…!!!
حاصلی از هنر عشق ِ تو جز حرمان نیست
آه از این درد که جز مرگ ِ من اش درمان نیست
این همه رنج کشیدیم و نمی دانستیم
که بلاهای وصال ِ تو کم از هجران نیست
آنچنان سوخته این خاک ِ بلا کش که دگر
انتظار ِ مددی از کرم ِ باران نیست
به وفای تو طمع بستم و عمر از کف رفت
آن خطا را به حقیقت کم از این تاوان نیست
این چه تیغ است که در هر رگ ِ من زخمی از اوست
گر بگویم که تو در خون ِ منی ، بهتان نیست
رنج ِ دیرینه ی انسان به مداوا نرسید
علت آن است که بیمار و طبیب انسان نیست
صبر بر داغ ِ دل ِ سوخته باید چون شمع
لایق ِ صحبت ِ بزم ِ تو شدن آسان نیست