یکچند ز کودکی به استاد شدیم
یکچند ز استادی خود شاد شدیم
پایان سخن شنو که ما را چه رسید
از خاک بر آمدیدم و بر خاک شدیم
Printable View
یکچند ز کودکی به استاد شدیم
یکچند ز استادی خود شاد شدیم
پایان سخن شنو که ما را چه رسید
از خاک بر آمدیدم و بر خاک شدیم
مرعاشقان را پندِ کَس هرگز نباشد سودمند
نی آن چنان سیلیست این کش کَس تواند کرد بند
ذوق سر سرمست را هرگز نداند عاقلی
حال دل بیهوش را هرگز نداند هوشمند
نمیدونم دلم دیوونه کیست
کجا میگردد و در خونه کیست
نمیدونم دل بشکسته مو(من)
اسیر نرگس مستونه کیست
تنها در بی چراغی شب ها می رفتم
دست هایم از یاد مشعل ها تهی شده بود
همه ی ستاره هایم به تاریکی رفته بود
مشت من ساقه ی خشک تپش ها را میفشرد
داغ و درد است همه نقش و نگار دل من
بنگر این نقش به خون شسته، نگارا تو بمان
زین بیابان گذری نیست سواران را، لیک
دل ما خوش به فریبی است، غبارا تو بمان
نمی خواهم برایم اشک بریزی
اشک هایت را برای صبحانه مان نگه دار
نیمرو با قطره های اشک تو
عجیب می چسبد!
امشب بیا بزنیم زیر خنده
و به مضحکه ای بخندیم
که روزهای مان را
تاریک تر از شب هایمان رقم زده است!
تو خود هر اینه جز اشک و خون نخواهی دید
گرَت هواست که جام ِ جهان نَمام کنی
مرا که گنج ِ دو عالم بهایِ مویی نیست
به یک پشیز نیرزم اگر بهام کنی
یکی از این روزها
از خاکستر خود بر می خیزم
تو آمده ای
و جهان کنار تو
علف زاری مه آلود
با تیرک شکسته تلفن نیست
شور است و امید
و رستگاری ابدی
دیگر به مرگ نمی اندیشم
زیبایی تو
مرا نجات داده است.
تنم افتاده خونین زیر این آوار شب، اما
دری زین دخمه سوی خانه ی خورشید بگشادم
الا ای صبح آزادی به یاد آور در آن شادی
کزین شب های ناباور مَنَت آواز می دادم
ماند ه ام
چگونه تو را فراموش کنم
اگر تو را فراموش کنم
باید
سال هایی را نیز که با تو بوده ام
فراموش کنم
دریا را فراموش کنم
و کافه های غروب را
باران را
اسب ها و جاده ها را
باید
دنیا را
زندگی را
و خودم را نیز فراموش کنم
تو با همه چیز در آمیخته ای .
یک دسته گل کو اگر آن باغ بدیدید
یک گوهر جان کو اگر از بحر خدایید
با این همه آن رنج شما گنج شما باد
افسوس که بر گنج شما پرده شمایید
یادته بهم می گفتی تا ابد تا همیشه پیشم می مونی؟
دلت اومد که همین اول راهی غزل خدافظی برام بخونی؟!
یادته قرارمون تو کوچه پشتی کنار اقاقیا بود؟
یادته اقاقیای کوچه پشتی خونۀ گنجشککا بود؟
در عشق تو ای نگار پر کینه و جنگ
گشتیم سرا پای جهان با دل تنگ
شد دست زکار و ماند پا از رفتار
این بس که به سر زدیم و آن بس که به سنگ
گمان کنم که از این صحرا،گذشته قافله ای از دل
که سرخ کرده بیابان را ، هزار لاله صحرایی
تو ای مسافر دریاها ،بدان که تا طپشی باقیست
در انتظار تو می مانم ، کنار ساحل تنهایی
سپیده سر زد و می دانم ، که او به خانه نمی آید
بخوان برای من ای مهتاب ز پشت پنجره لالایی
يار دستمبو به دستم داد و دستم بو گرفت
ني ز دستمبو، كه دستم بو ز دست او گرفت
تا توانی مهربان باش و رفیق
تیر نامهربانی قلبم را درید
در ره منزل ليلي كه خطرهاست در آن
شرط اول آن است كه مجنون باشي
یاری اندر کس نمی بینم یاران را چه شد؟
دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد؟
در خانه خود نشسته ام ناگاه
مرگ آيد و گويدم ز جا برخيز
اين جامه عاريت به دور افكن
وين باده جانگزا به كامت ريز
صدای پای تو دیگه برای من یه عادته
حرفای عاشقونمون تمامش از شكایته
می خوام بهت بگم برو دل به دل یكی ببند
بدش بشین كنارشو به عشق من فقط بخند
زیاده مثل تو واسم كه جون میدن برای من
برو با اون غریبه كه تورو گرفته از دلم
به اون كه صاحبت شده خیالی عاشقت شده
بزار بگم مباركه به اونی كه كنارته
بزار بگم مباركه به اونی كه كنارته
حرفام دیگه تموم شده چیزی نمونده كه بگم
میخوام كه تنهات بزارم
از این به بعد نه تو نه من
نگر که نقش سپید و سیه رهت نزند
که این دو اسبه ی ایام سخت چالک است
قصور عقل کجا و قیاس قامت عشق
تو هرقبا که بدوزی به قدر ادرک است
سحر به باغ درآ کز زبان بلبل مست
بگویمت که گریبان گل چراچک است
رواست گر بگشاید هزار چشمه ی اشک
چنین که داس تو بر شاخه های این تک است
تو مثل راز پاییزی و من رنگ زمستانمچگونه دل اسیرت شد قسم به شب نمی دانم
تو مثل
شمعدانی ها پر از رازی و زیبایی
و من در پیش چشمان تو مشتی خاك گلدانم
تو دریایی ترینی آبی و آرام و بی پایان
و من موج گرفتاری اسیر دست طوفانم
تو مثل آسمانی مهربان و آبی و شفاف
و من در آرزوی قطره های پاك بارانم
مادرم می گفت:
عاشقی یک روز است و
پشیمانی هزار روز
حالا
هزار روز پشیمانم
که چرا
یک روز عاشق نبودم
منشین خمش ای جانخوش این سکنی ها را بکش
گر تن به آتش می دهی چون شعله می رقصانمت
ای خنده ی نیلوفری در گریه ام می آوری
بر گریه می خندی و من در گریه می خندانمت
تا نگردی آشنا زین پرده رمزی نشنوی
گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش
در حریم عشق نتوان دم زد از گفت و شنید
گرچه آنجا جمله اعضا چشم باید یود و گوش
شبی رسید که در آرزوی صبح امید
هزار عمر دگر باید انتظار کشید
در آسمان سحر ایستاده بود گمان
سیاه کرد مرا آسمان بی خورشید
دوباره دلم پر میزند، نشانه چیست؟
شنیده ام که می آید کسی به مهمانی
کسی که سبزتر است از هزار بار بهار
کسی، شگفت کسی آن چنان که میدانی
کسی که نقطه آغاز هرچه پرواز است
تویی که که در سفر عشق خط پایانی
یک عشق عروج است و رسیدن به کمال
یک عشق غوغای درون است و تمنای وصال
یک عشق سکوت است و سخن گفتن چشمیک عشق خیال است و خیال است و خیال
لباس تيره ز ابر سيه به تن پوشيد
چو تكه تكه تن پر تب زمين را ديد
بسان مادر فرزند مرده اي باريد
به زخم هاي زمين كرد گريه اي غمناك…
چقدر چشم به ره بود زنده پا گيرد
دو دست خويش به دستان آشنا گيرد
دوباره در بغلي كودكانه جا گيرد
بسا دلي كه رميده دوباره نا گيرد
ديوانه چون طغيان كند زنجير و زندان بشكند
از زلف ليلي حلقه اي در گردن مجنون كنيد
در کعبه اگر دل سوی غیرست ترا
طاعت همه فسق و کعبه دیرست ترا
ور دل به خدا و ساکن میکدهای
می نوش که عاقبت بخیرست ترا
آن كس كه تو را شناخت جان را چه كند
فرزند و عيال و خانمان را چه كند
ديوانه كني هر دو جهانش بخشي
ديوانه تو هر دو جهان را چه كند؟
دست و دامن تهي و پا در بند
سر كشيدم به آسمان بلند
شبم از بي ستارگي ، شب گور
در دلم گرمي ستاره ي دور
روزی به رنگ دنیا
و تو که زیبای تمام دریاهایی
چقدر دوستت دارم
هراس از فردا
هراس از ساحل های دل انگیز تابستان
زنی با کلاهی حصیری
ترانه ای می خواند
که معنی آن
بهانه هایی ست
که هرگز نگرفته ایم.
مرغ شب خوان كه با دلم مي خواند
رفت و اين آشيانه خالي ماند
آهوان گم شدند در شب دشت
آه از آن رفتگان بي برگشت
تو مرا خواهی کشت
من به ناباوری ات می گريم
تو به دل خستگی ام می خندی؟
ناز شست ای دوست چه تفاوتهایی؟
سخنم با تو بس است.............
چه تفاوتهايي
چه تفاوتهايي
...........
یک خرس مخملی خریده ام
برای دختری که
ندارم
و یک عینک
برای پدر
که چشم هایش دیگر نمی بیند
و حالا می روم
برای او که نیست
گل نسرین بچینم
شاد یا غمگین
زندگی ، زندگی ست
و اگر فردا
برای شکار پلنگ
به دریا رفتم
تعجب نکنید
دل دل دانه بزم ياران است
چون شب قدر نور باران است
عطر و رنگ و نگار گرد همند
تا سپيده دمان ز گل بدمند
دلم از تو چون نرنجد كه به وهم در نگنجد
كه جواب تلخ گويي تو به اين شكر زباني