چنین قفس نه سزای چو من خوش الحانیست
روم به روزه ی رضوان که مر غ آن چمنم
Printable View
چنین قفس نه سزای چو من خوش الحانیست
روم به روزه ی رضوان که مر غ آن چمنم
دوست خوبم اینجا تاپیک مشاعره است نه شعر
شما باید الان با "ی " شروع کنی نه "چ " شعرت اشتباه بود
لطفا" ی"
اینم «ی»:
یار مرا غار مرا عشق جگرخوار مرا
یار تویی غار تویی خواجه نگهدار مرا
نوح تویی روح تویی فاتح و مفتوح تویی
سینه مشروح تویی بر در اسرار مرا
نور تویی سور تویی دولت منصور تویی
مرغ که طور تویی خسته به منقار مرا
قطره تویی بحر تویی لطف تویی قهر تویی
قند تویی زهر تویی بیش میازار مرا
این تن اگر کم تندی راه دلم کم زندی
راه شدی تا نبدی این همه گفتار مرا
ببخشید اشتباه شد....
پس حالا با الف بگم...
از آن روزی که ما را آفریدی
به غیر از معصیت چیزی ندیدی
خداوندا به حق هشت و چارت
ز ما بگذر شتر دیدی ندیدی
یه افتاده از پا یه باطل شدم
دوباره یه بازیچهء دل شدم
یه رسوای به هر جمع و محفل شدم
من آخر دچار غم دل شدم
دوباره یه گم کرده منزل شدم
دوباره یه بازیچهءدل شدم
سر پیری و معرکه گیری
چرا دل تو عبرت نمی گیری
بنازم عجب حوصله داری
دلا من کجام تو کجا گیری
گمونم اسیری اسیری!
____________
حالا درست شد
چه شعر قشنگی هم نوشتی
یک قطره از این ساغر کار تو کند چون زر
جانم به فدا بادا این ساغر زرین را
...
ای که بوی باران شکفته درهوايت
ياد از ان بهاران که شدخزان به پايت
شد خزان به پایت بهارباورمن
سايبان مهرت نمانده برسرمن
ناصحان را کی خبر باشد زعشق و عاشقی
بعد از این با کس نخواهم گفت راز خویش را
...
امشب
دستهایم را بالا می برم
تمام ستاره ها را می چینم
و در باغچه کوچک حیاطمان می کارم .
امشب دو جفت چشم
از آسمان می آویزم
تا تمام دنیا را ستاره باران کنند .
امشب تمام راه را خواهم رفت
تا برای فردا
جاده ای ورق نخورد
امشب ... .
با شاخه ی گل یخ
از مرز این زمستان خواهم گذشت
جایی کنار آتش گمنامی
آن وام کهنه را به تو پس می دهم
تا همسفر شوی
با عابران شیفته ی گم شدن
شاید حقیقتی یافتی
همرنگ آسمان دیار من
شهری که در ستایش زیبایی
دور از تو قهوه ای که مرا مهمان کردی
لب می زنم
و شاخه ی گل یخ را کنار فنجان جا می گذارم
چیزی که از تو وام گرفتم
مهر تو را به قلب تو پس می دهم
آری قسم به ساعت آتش
گم می کنم اگر تو پیدا کنی
این دستبند باز شد اینک
از دست تو که میوه ی سایش به واژه هاست
...