ديدي كه اي دل كه غم عشق دگرباره چه كرد
چون بشد دلبرو با يار وفادار چه كرد
Printable View
ديدي كه اي دل كه غم عشق دگرباره چه كرد
چون بشد دلبرو با يار وفادار چه كرد
در نمايي دور
از مكاني دور
قايقي مي ايد
پاروهايش خسته
بدن نقره ايش بشكسته...
مرد بر ميخيزد
باد موهايش را
مي رهاند ارام
و به او مي گويد:
بوسه ها اوردم.....
چشم هايش بي تاب
راه را مي پايد:
يك صدايي امد..
گوئيا مي ايد..
ان طرفدار گويا
سايه اي ميلغزد
نوري از تن پوشش
بر زمين مي ريزد..
واژه ها پايان يافت
كو توان توصيف؟!
اتفاقي ناياب..
نيست جاي تعريف.....
فدات بگردم من دلم گرفتاره
اگه می شی یارم
فقط بگو اره
تو یاره من باشی وای چه عالمی داره
تو یا رمن باشی وای چه عالمی داره
همه از دستهای پینه بسته ی تو می گویند....
آری ،
پس از این همه سال
دستهایت امروز
دین و ایمان و زندگی را برایم معنا می کنند...
پس از این همه سال ،
موهای سپیدت امروز
نشان از رد پای شرافت و مردانگی دارد
و چروک مقدس چشمهایت ،
خستگی به دوش کشیدن بار زندگی را
ـــــــــــــــــــــــــ ــ
عجب شعری بود عسل جون
چه ریتمی:biggrin: :biggrin: :biggrin: :biggrin: :biggrin: :biggrin:
ای نور چشم مستان در عین انتظارم
چنگی حزین و جامی بنواز یا بگردان
نشاط انگیز و ماتم زایی ای عشق
عجب رسوا کن و رسوایی ای عشق
ترا یک فن نباشد ذوفنونی
بلای عقل و مبنای جنونی
یار من چون بخرامد به تماشای چمن
برسانش زمن ای پیک صبا پیغامی
یک نفر نیست بپرسد از من
که تو از پنجره عشق چه ها می خواهی؟
صبح تا نیمه شب منتظری
همه جا می نگری
گاه با ماه سخن می گویی
گاه با رهگذران،خبر گمشده ای می جویی !
راستی گمشده ات کیست؟کجاست؟
صدفی در دریا است؟
نوری از روزنه فرداهاست
یا خدایی است که از روز ازل پنهان است؟ ..
تن آدمی شریفست به جان آدمیت
نه همین لباس زیباست نشان آدمیت
اگر آدمی به چشمست و دهان و گوش و بینی
چه میان نقش دیوار و میان آدمیت
خور و خواب و خشم و شهوت شغبست و جهل و ظلمت
حیوان خبر ندارد ز جهان آدمیت
به حقیقت آدمی باش وگرنه مرغ باشد
که همین سخن بگوید به زبان آدمیت
مگر آدمی نبودی که اسیر دیو ماندی
که فرشته ره ندارد به مقام آدمیت
اگر این درندهخویی ز طبیعتت بمیرد
همه عمر زنده باشی به روان آدمیت
رسد آدمی به جایی که بجز خدا نبیند
بنگر که تا چه حدست مکان آدمیت
طیران مرغ دیدی تو ز پایبند شهوت
به در آی تا ببینی طیران آدمیت
نه بیان فضل کردم که نصیحت تو گفتم
هم از آدمی شنیدیم بیان آدمیت
تو می توانی از آن چشم های خورشیدی
دریچه ای به شب سرد و تار من باشی
همیشه کوه بمان تا همیشه نام تو را
صدا کنم که مگر اعتبار من باشی