همه گویند که : تو عاشق اویی
گر چه دانم همه کس عاشق اویند
لیک می ترسم ، یارب
نکند راست بگویند ؟
(مهدی اخوان ثالث)
Printable View
همه گویند که : تو عاشق اویی
گر چه دانم همه کس عاشق اویند
لیک می ترسم ، یارب
نکند راست بگویند ؟
(مهدی اخوان ثالث)
غم که می آید در و دیوار شاعر می شود
در تو زندانی رفتار شاعر می شود
می نشینی چند تمرین ریاضی حل کنی
خط کش و نقاله و پرگار ، شاعر می شود
تا چه حد این حرفها را می توانی حس کنی
حس کنی دارد دلم بسیار شاعر می شود
تا زمانی با توام ، انگار شاعر نیستم
از تو تا دورم ، دلم انگار شاعر می شود
باز می پرسی چطور اینگونه شاعر شد دلت ؟
تو دلت را جای من بگذار ، شاعر می شود
گرچه می دانم نمی دانی چه دارم می کشم
از تو می گوید دلم هر بار شاعر می شود
بی عشق،هیچ فلسفهای در جهان نبود
احساس در "الههی ناز بنان" نبود!
بیشک اگر که خلق نمیشد "گناهِ عشق"
دیگر خدا به فـکر "شبِ امتحان" نبود!
بنشین رفیـق تا که کمی درددل کنیم
اندازهی تو هـیچ کسی مـهربان نبود
اینجا تـمام حنـجرهها لاف میزنند!
هرگز کسی هرآنچه که میگفت، آن نبود!
"لیلا" فقط به خاطر "مجنون" ستاره شد
زیرا شنیدهایم چنین و چنان نبود!
یعنی پرنده از بغلِ ما نمیگذشت
اغراق شاعرانه اگر بارِمان نبود!
گشتم، نبود، نیست...تو هم بیشتر نگرد
غیر از خودت که با غزلم همزبان نبود
دیشب دوباره-از تو چه پنهان- دلم گرفت
با این که پای هیچ زنی در میان نبود!
---------- Post added at 01:39 AM ---------- Previous post was at 01:36 AM ----------
عشق، تصمیم قشنگی ست، بیا عاشق شو
نه اگر قلب تو سنگی ست، بیا عاشق شو
آسمان زیر پروبال نگاهت آبی ست
شوق پرواز تو رنگی ست، بیا عاشق شو
ناگهان حادثه ی عشق، خطر كن، بشتاب
خوب من، این چه درنگی ست، بیا عاشق شو
با دل موش، محال است كه عاشق گردی
عشق، تصمیم پلنگی ست، بیا عاشق شو
تیز هوشان جهان، برسر كار عشقند
عشق، رندی است، زرنگی ست،بیا عاشق شو
كاش در محضر دل بودی و میدیدی تو
بر سر عشق، چه جنگی ست! بیا عاشق شو
« مصلحت نیست كه از پرده برون افتد راز»
صورت آینه زنگی ست، بیا عاشق شو
می رسی با قدم عشق به منزل، آری...
عشق، رهوار خدنگی ست، بیا عاشق شو
باز گفتی تو كه فردا!!! به خدا فردا نیست
زندگی، فرصت تنگی ست، بیا عاشق شو
كار خیر است، تأمل به خدا جایز نیست!
عشق، تصمیم قشنگی ست، بیا عاشق شو
دوتا دستام مرکبی
تموم شعرام خط خطی
پیش شما شازده خانوم
منم فقیر پاپتی
غرورو بردارو ببر
دلم میگه دلم میگه
غلامی رو به جون بخر
دلم میگه دلم میگه
می شد که من
پروانهء باغ رو یا های تو باشم
اگر نمی خواستی بچسبانی ام
به کلکسیون آرزوهای ِ دست یافته ات،
می شد که تو
شهسوار رویاهای من باشی
اگر نمی خواستم محبوست کنم،
در کاخ توقعات ِ بر نیامده ام
می شد که ما
تصویر زیبای عشقی بی تمام باشیم بر دیوار ناممکن ها
اگر یاد گرفته بودیم
عاشقی را ...
فریبا عرب نیا
ا ی عـقــل اگر ديوانه ای، زنجـــيـــر گـيسـويش نگر
ای عشــق اگر شـــوريــده ای، در چـشـم جادويش نگر
افـســـانه گر خواهی بيــا، افـسـون چشمش را ببين
ور کــيـــــمــــيا جويی بـُــــرو، خاک ســـــرکــويـــش نگر
ای غـــم اگـــر ســـرگـشــته ای، در ســينه تنگم ببين
وی غُـنچــه گر خونـــين دلی، لعـــــل سخــنگويش نگر
شـور شــــراب ناب را، در نـرگس مـسـتــش بخوان
افـســـــــــــــانه مهـــــــــتاب را، در پـَـــــرتو رويــــش نگر
ای ســـرو آزاد اينچــنــين، برخود مبال از ســرکشی
از بوســـــــتان گــَـردن بکـش، بــالای دلــــجويـــش نگر
از لـعـــــل ميگـونـش بود، هــر پاره ای را رنگ و بو
من سـرخوش از اين باده ام، رنگش ببـين بويش نگر
طوفـــــان جادوی ســـيه، در گـردش چـشمــش ببــين
شـــــــبهـــــای بی تــاب مـــــرا، درتاب گــــيسویــش نگر
برخـويـش می پـيچـــــم چُـو مو، در شـــــام تار زندگی
شــرح پريـشـــــــان روزی ام، در پيــچـش مـويش نگر
لبــــت (نه)گوید و پــیداســت می گوید دلت (آری)
که اینسان دشمنی یعنی که خیلی دوستم داری
دلــت می آید آیا ؟ از زبانی این هـــمه شـــــیرین
توتنها حرف تلخی را همیـــــشه برزبـان رانی
نمی رنــــجم اگربــــــــاور نداری عشــــق نابم را
که عاشق از عـــیارافتاده دراین عصـرعیاری
توراچون آرزوهایت همیشه دوست خواهم داشت
بشـــرطی که مرا در آرزوی خویــش نگذاری
چه زیــــــــبا میـــشود دنــیا بــرای من اگر روزی
تو از آنی که هســتی ای معـمّا ! پرده برداری
(محمدعلی بهمنی)
مرگ را از رفتن خود بی خبر خواهم گذاشت
عشق را با مردم بی درد سر خواهم گذاشت
سر در آغوش گناهی تازه تر خواهم گذاشت
بی پر و بال از ستبر اسمان خواهم گذشت
در کبود لانه مشتی بال و پر خواهم گذاشت
در به در دنبال یک جو تشنگی خواهم دوید
چشمه را با تشنگان در به در خواهم گذاشت
تا نگویند این جوان بی رد پایی کوچ کرد
دفتری شعر و مزاری شعله ور خواهم گذاشت
بی صدا در کلبه متروک جان خواهم سپرد
مرگ را از رفتن خود بی خبر خواهم گذاشت
ای عشق، شکسته ایم، مشکن ما را / اینگونه به خاک ره میفکن ما را
ما در تو به چشم دوستی می بینیم / ای دوست مبین به چشم دشمن ما را . . .
نمي دونم که چرا هر وقت به تو مي رسم ، نمي توانم از تو
بگويم. براي گفتنت واژه کم مي آورم. به هر حال ، بدان
که بيشتر از اين حرف ها و واژه ها برايم معنا مي دهي