و يکبار دگر – آرامتر اما -
زمام سرنوشتم را به دست جمله اي دادم
و با شرم از غرور خويشتن گفتم:
« تو را من دوست مي دارم،
تو هم ... آيا ... ؟!»
Printable View
و يکبار دگر – آرامتر اما -
زمام سرنوشتم را به دست جمله اي دادم
و با شرم از غرور خويشتن گفتم:
« تو را من دوست مي دارم،
تو هم ... آيا ... ؟!»
حکایت بارانی بی امان است
اینگونه که من
دوستت ميدارم
شوریدهوار و پريشان باريدن
بر خزهها و خيزابها
به بيراهه و راهها تاختن
بيتاب، بيقرار
دريايي جستن
و به سنگچين باغِ بستهدري سر نهادن
و تو را به ياد آوردن
چون خوني در دل
كه همواره
فراموش مي شود
حكايت باراني بيقرار است
اینگونه که من
دوستت ميدارم.
کجـاست حدیث چشمانت
در امتــــداد نگاهت گم کردم
تمام آرزوهایم را
می خواستم سر آغاز نگاهت باشم
تا لبریز شوم از عطر با تو بودن
می خواستم این بار عاشقانه
به زندگی بنگرم!
من تو را در بی کران این دنیا ی وانفسا
گم کرده ام
و حرف نگاه من و تو نا تمام مانده است.
تا من پایانش باشم...
من شعر می نویسم
تو با ترانه های عاشق من ، عاشق
تو با ترانه هایتشنه ی من ، دریا
بر پنج خط ساز سفر ، زخمه می شوی
تو گریه می کنیتو لحظه های شعر مرا ، در خویش تجربه کردهیعنی مرا در بدترین و بهترین دقایق بودن تکرار می کنی
یا با ترانه های من بر لب
در مصاف جلادان به مسلخ خویش می شتابی
یعنی که با منی
دیروز
امروز
تا هنوز و همیشه ...
ایا زبان مشترک این نیست ؟
آن زبان تازه که می گفتم ؟
ایا زبان مشترک این نیست ؟
و خوابیدن در چشم تو
معجزه عشق من است
کاش میشد در کنارت عاشق و دیوانه بودن
با دل مست و خرابت همدل و هم خانه بودن
کاش میشد درخیالم خواب و رویای تو دیدن
در دل شب مست بودن چشم زیبای تو دیدن
کاش میشد از نگاهت پل به دنیای دلت زد
مست چشمان تو بود و بوسه ناغافلت زد کاش . . .
بی عشق
همه نعش کش اند !!!!
ایرج کریمی
نترس جیغ نکش
دیگر دیر شده
من خودم را در بهشت چشم های تو می بینم
دیشب
یادشان رفت درهای جهنم را قفل کنند .
وقتی که میشکنم
نگاه کن
هر روز شاعری
با واژه های خویش به مسلخ نمی رود.
وقتی که میشکنم
نگاه کن
هر روز عاشقی
در پیش چشم تو
از کرده های خویش
پشیمان نمی شود.
وقتی که میشکنم
نگاه کن
هر روز، زنی به دست خویش
احساس خویش را
ویران نمی کند.
"نگاه کن"
زاویه ی دیدت را تنظیم می کنی و
تیرِ نگاهت را دقیق پرتاب می کنی روی
شهرِ آفتاب سوخته ی چشمانم
تیرِشما که به هدف خورد ،
ما هم که عجالتآ شکست خوردیم !
جسارتآ قلبمان را هم به فتوحاتتان اضافه کنید !
... آنوقت که مرا اسیر کردی
نه هزار و سیصد و پنجاه و نه بود
و نه حتی هزار و نهصد و چهل و پنج ...
جنگِ ما ،
جنگِ شیطانکِ چشمانِ تو بود
با حکومتِ بی عرضه ی امپراطوریِ من ...
بین بی صله ها گم شدم
بگرد!
دلم هزار ترک و
بغض در گلو
ببین!
قطار رسید
و من تو را
گم میکنم میان مسافرها
اما
یادت باشد،
دیدمت.
با آنکه بغض کرده بودم
و
قلبم شکسته بود...
از نردبان ِ موهایت که پایین می آیم ،
در حیاط خلوت ِ شانه هات ...
مهمانم کن به نوشیدن ِ یک فنجان
لبریز از شراب ِ سرخ ِ لبت !
و راهی م کن ...
راه ِ زیادی نمانده ؛
مقصد بعدی :
- : " ایستگاه ِ اول ِ قلب ِ تو " ...
چقدر گریه مانده تا دوستم داشته باشی
- آقای لعنتی - !؟
این چه کاری ست که دارید با دل ِ من ...
" دل ِ من " گفتم ؟
معذرت ... ن م ی خ و ا ه م !
تو را می خواهم
دل که دیگر دل نمی شود برای مان ...
دلِتان راضی باشد جناب ؛
دل مان برای شما ...
چشم م را می بندم و دل م را باز می گذارم
لااقل بیا ...
زنگ بزن و ... فرار کن
تا دلم خوش باشد
چشم هام که بسته ست ،
فکر می کنم پسر بچه ی همسایه بود که توپ ش را ...
توپ !
راستی ...
دل ِ ما که حیاط ندارد
دل ِ ما که باغچه ندارد ...
دل ِ ما ...
غصه نخورید برایمان ...
دل مان شما را که دارد ؛
" شکر "
" دوستت دارم " هام ... آخر
زیر ِ دیوار ِ انتظار لِه می شوند ...
می دانم !
...
می روم از دست و
" پا پس می کشی از راهی که آغاز کردی "
چقدر سکوت می کنی ؟
اینجا که دل به دل راه ندارد ...
چشمت را نبند به روی هرچه هستم
و هرچه نیستم
... چقدر نیست م !
هیچ آسمان بوده ای ؟ ... ستاره که نداری
- ( طوفانی نباش )
می روی ... می لرزم ...
دست و دل م را بگیر
می ترسم از
دست ِ غریب - ه یی که ... دلت را نوازش کند
از دست می روم آخر ... !
پاهای من به رفتن عادت نداشت
وقتی " دوست داشتن " های تو ؛
روزه ی سکوتِ ثانیه ها را می شکست ...
آن زمان که
افطاری م
یک استکان نگاهِ گرم بود
و شیرینیِ بوسه های پی در پی !
حالا ...
بعد از اذان دلتنگی هام
از سردیِ لبخند های اجباری ،
یخ می زنم ؛
و در جاده ی " نداشتن " ت
آهسته - آهسته
کافر می شوم !...
دفترم را که باز می کنی ،
" متکلم وحده " ها می پاشند بیرون !
باور کن تقصیرِ من نیست ...
تو باعثِ یکنواختیِ دفترِ منی !
آخر محضِ رضای دلِ من نه ؛
محضِ خاطرِ دلِ قلمِ خواب آلودت ،
یک بار هم تو برای من بنویس ....
باید خریدارم شوی تا من خریدارت شومبا جان و دل یارم شوی تا عاشق زارت شوممن نیستم چون دیگران بازیگر بازیگراناول به دام آرم تو را وانگه گرفتارت شوم
تو در من آن تب گرمی که آبم می کند کم کمنگاهت نیز چون مستی خرابم می کند کم کممنم آن کهنه دیواری به جا از قلعه های سنگکه باد و آفتاب آخر خرابم می کند کم کم
در بیکران دور ..در روزگار نور..در شهری بی عبور..زیر درخت مهر..بر روی سنگ گور..با جوهر سرشت..با دست سرنوشت..حرفی نوشته بود:آرامگاه عشق
این شب ها
چشم های من خسته است
گاهی اشک ، گاهی انتظار
این سهم چشم های من استدر امتداد نگاه تو
لحظه های انتظار شکسته می شود
و بغض تنهایی من
مغلوب وجود تو می شود
تـمـاشايی تــريـن تـصـويــر دنـيـا مـی شـوی گاهی
دلم می پاشد از هم بس که زيبا می شوی گاهی
حـضـور گـاهـگـاهـت بـازی خـورشيـــد بـا ابــر اسـت
که پنهان می شوی گاهی و پيدا می شوی گاهی
به ما تا می رسی کـج می کنـی يکـبـاره راهـت را
ز ناچاريـست گر هم صحبـت مـا می شـوی گاهی
دلـت پــاک اسـت امــا بــا تـمــام ســادگــيــهــايـت
بـه قــصـد عاشــق آزاری مـعـمـا می شـوی گاهی
تـو را از ســرخی سيـب غـزلهــايم گـريــزی نيست
تــو هــم ماننـد آدم، زود اغـــوا می شـوی گاهی
بگین بباره بارون دلم هواشو کرده
بگین تموم شدم من بگین که بر نگرده
بهش بگین شکستم بهش بگین بریدم
نه اون به من رسید و نه من به اون رسیدم
برهنه زیر بارون خراب و درب و داغون
از آدما فراری از عاشقا گریزون
بذار کسی نبینه غرور گریه هامو
بذار کسی نفهمه غم تو خنده هامو
ای صمیمی! . . . ای دوست
گاه و بیگاه لب پنجره ی خاطره ام میایی
دیدنت . . . حتی از دور
آب بر آتش دل می پاشد
آنقدر تشنه ی دیدار تو ام
که به یک جرعه نگاه تو قناعت دارم
دل من لک زده است
گرمی دست تو را محتاجم
ودل من . . . به نگاهی از دور
طفلکی می سازد
ای قدیمی! . . . ای خوب
تو مرا یادکنی . . . یا نکنی
من به یادت هستم
من صمیمانه به یادت هستم
دایم از خنده لبانت لبریز
دامنت پرگل باد
نیمه جانی دارم و آن را فدایت می کنم
اشکهای دیدگانم را عطایت می کنم
خوبرویان گرچه مشهورند در دلدادگی
من ولی از جمله خوبان جدایت می کنم
تو چون شیرین ومن با تیشه ی عشقت شبی
بیستون سینه ام را خاک پایت می کنم
چشمان من غریق اشک هجران تو شد
با تمام خستگی هایم صدایت می کنم
نازنینا زندگی را بهر چشمان تو باختم
بازهم هر لحظه و هر دم دعایت میکنم
گر تیغ بر کشد که محبان همی زنم--- اول کسی که لافه محبت زند منم
گویند پای دار اگرت سر دریغ نیست--- گو سر قبول کن که به پایش در افکنم
امکان دیده بستنم از روی دوست نیست--- آن به که گوشه نصیحت بیاگنم
آورده اند صحبت خوبان که آتش است--- بر من به نیم جو که بسوزند خرمنم
من مرغ زیرکم که چنان خوش اوفتاد--- در قید او که یاد نیاید نشیمنم
دردی است در دلم که گر از پیش آب چشم--- برگیرم آستین برود تا به دامنم
گر پیرهن به در کنم از شخصه ناتوان--- بینی که زیره جامه خیالی است یا تنم
شرط است احتمال جفاهای دشمنان--- چون دل نمی دهد که دل از دوست برکنم
الا کسی که ذوق سماعش بود چو من--- داند که نعره از سر ذوقی همی زنم
بر تخت جم پدید نباشد شبه دراز--- من دانم این حدیث که در چاه بیژنم
گویند سعدیا مکن, از عشق توبه کن--- مشکل توانم و نتوانم که بشکنم
:42:
ایجاز شاعرانه ی چشم تو تاکنون
ما را کشانده است به اعجازی از جنون
هرروز در هوای تو پرواز می کنیم
هرروز می شویم چو خورشید سرنگون
تا آستین به قصد تو بالا زدیم ، شد
شمشیرهای تشنه به خون از کمر برون
باید امید هرچه فرج را به گوربرد
بیهوده می بری دل ما را ستون...ستون
این شعر، هم ردیف غزل های چشم توست
زخمی نزن که قافیه افتد به خاک و خون
من دست شسته ام ز غرورم برای تو
افتاده ام چو قطره شبنم به پای تو
ای نارفيق و با همه من غريبه تر
با من بمان: غريبه درد آشنای تو
زين روز های خسته ملولم بيا ببين
اين دل چگونه ميشکند زير پای تو
گفتی تو هم شکسته دلت مثل من ولی
باور نميکند دلم اين ادعای تو
گفتی صبور باش صبورم ولی چه سود
عمری منم و حسرت يک دم وفای تو
ميبخشمت برو به دلم پشت کن برو
بخشيد دل تو را به گذشت از خطای تو
يک روز می رسد که ببينی ميان ما
يک فاصله است و چشم تری از جفای تو
من ميروم شبی و تو می مانی و همين
مشتی غزل و روح من آنشب رهای تو
شايد دوباره تر شود اين گونه ها ز اشک
از حسرت تو بغض تو شايد جفای تو
يک شب به عشق ميرسد آخر دلت ولی
آن شب هنوز ميتپد اين دل برای تو
برایِ بارِ هزارم می خوانم :
آقای مسافر
قادرم شما را با چهارده شاخه گلِ سرخ
یک جلد دیوانِ حافظ
ویا
به عددِ سالِ تولدتان ، بوسه ؛
از رفتن منصرف کنم ؟
آیا قادرم ؟
با عقل آب عشق بيک جو نمي رود
بيچاره من، که ساخته از آب و آتشم
ديشب سرم ببالش ناز وصال و باز
صبح است و سيل اشک بخون شسته بالشم
پروانه را شکايتي از جور شمع نيست
عمري است در هواي تو مي سوزم و خوشم
یک شبی مجنون نمازش را شکست
بی وضو در کوچه لیلا نشست
عشق آن شب مست مستش کرده بود
فارغ از جام الستش کرده بود
سجده ای زد بر لب درگاه او
پر زلیلا شد دل پر آه او
گفت یا رب از چه خوارم کرده ای
بر صلیب عشق دارم کرده ای
جام لیلا را به دستم داده ای
وندر این بازی شکستم داده ای
نشتر عشقش به جانم می زنی
دردم از لیلاست آنم می زنی
خسته ام زین عشق، دل خونم مکن
من که مجنونم تو مجنونم مکن
مرد این بازیچه دیگر نیستم
این تو و لیلای تو ... من نیستم
گفت: ای دیوانه لیلایت منم
در رگ پیدا و پنهانت منم
سال ها با جور لیلا ساختی
من کنارت بودم و نشناختی
عشق لیلا در دلت انداختم
صد قمار عشق یک جا باختم
کردمت آوارهء صحرا نشد
گفتم عاقل می شوی اما نشد
سوختم در حسرت یک یا ربت
غیر لیلا برنیامد از لبت
روز و شب او را صدا کردی ولی
دیدم امشب با منی گفتم بلی
مطمئن بودم به من سرمیزنی
در حریم خانه ام در میزنی
حال این لیلا که خوارت کرده بود
درس عشقش بیقرارت کرده بود
مرد راهش باش تا شاهت کنم
صد چو لیلا کشته در راهت کنم
آمد ، آمد امّا در نگاهش ، آمد امّا در نگاهش آن نوازش ها نبود
چشم خواب آلوده اش را ، مستی رویا نبود
نقش عشق و آرزو ، نقش عشق و آرزو از چهره ی دل ، شسته بود
عکس شیدایی ، در آن آیینه ی سیما نبود
لب ، همان لب بود ، لب ، همان لب بود ، امّا بوسه اش گرمی نداشت
دل همان دل بود ، امّا مست و بی پروا نبود
در دل بیزار خود ، در دل بیزار خود چز بیم رسوایی نداشت
گرچه روزی ، گرچه روزی هم نشین ، جز با منِ رسوا نبود
در نگاه سرد او ، در نگاه سرد او غوغای دل خاموش بود
برق چشمش را ، نشان ، از آتش سودا نبود
دیدم ، آن چشم درخشان را ، ولی در این صدف
گوهر اشکی که من می خواستم ، پیدا نبود
بر لبِ لرزان من ، فریادِ دل ، خاموش بود
آخر آن تنها امید جان من تنها نبود ، آخر آن تنها امید جان من تنها نبود ، تنها نبود
جز من و او ، دیگری هم بود ، امّا ای دریغ
آگَه از دردِ دلم، زان عشقِ جان فرسا نبود
تکیه به شونه هام نكن من از خودت خسته ترم...
مـا که بـه هم نمی رسیم , بسه دیگه بـذار بـرم...
کی گفته بود به جرم عشق یه عمری پرپرت کنم؟...
حیف تو نیست, کنج قفس چادر غم سرت کنم؟...
مـن نـه قلنـدر شبـم , نـه قهـرمـان قصـه هـا...
نـه برده ی حلقه به گوش , نه ناجی فرشته ها...
تـو ایـن دو روز زنـدگـی , شبیـه مـن فـراوونـه...
یه لحظه چشمات و ببند گذشتن از من آسونه...
من عاشقم همین و بس , غصه نداره بی کسیم...
گفت:
این قدر نامم را تکرار نکن
نفسم را حبس کردم…
و من هنوز تو را
مثل
"تمام شد مشق شبم"
دوست دارم…
پدرم می گوید از سولماز بگذر…
که رنج می آورد
مادرم گریه می کند از سولماز بگذر…
که مرگ می آورد…
خواهر هایم به من نگاه می کنند
با خشم…که ذلیل دختری شده ام…
آه سولماز…این ها چه می دانند که…
عاشق سولماز بودن چه درد شیرینی ست…
به کوه می گویم سولماز را می خواهم
جواب می دهد من هم…
به دریا می گویم سولماز را می خواهم
جواب می دهد من هم…
در خواب می گویم سولماز را می خواهم
جواب می شنوم من هم…
اگر یک روز به خدا بگویم سولماز را می خواهم…
زبانم لال…چه جواب خواهد داد؟…
باد
روسری ات را برداشت
باد
رو سری ات را با خود برد
باور نداشتم
آن شب
خدا هم می خواست
مو های تو را ببیند…
همیشه از تو نوشتن برای من سخت است
که حس و حال صمیمانه داشتن سخت است
چگونه از تو بگویم برای این همه کور؟!
چقدر این همه دیدن برای من سخت است
خرابه ی دل من را کسی نخواهد ساخت
که بر خرابه ی دل خانه ساختن سخت است
به هیچ قانعم از مهر دوستان هرچند
به هیچ این همه سرمایه باختن سخت است
نقابدار خودی را چگونه بشناسم
در این زمانه که خود را شناختن سخت است
قبول کن دل بیچاره ام ، که می گوید
که پشت پا به زمین و زمان زدن سخت است
برای پیچک احساس بی خزان سهیل
همیشه گشتن و هرگز نیافتن سخت است
عزیز من« همه جا آسمان همین رنگ است»
بیا اگر چه برای تو آمدن سخت است
دلداده ی من گر که مرا یاد کند
ویرانه ی دل در دلم آباد کند
آن سرو سهی قامت و گلگون رخ و مست
از دیدن خود قلب مرا شاد کند
مگر قلبم سزاوار جفا بود
مگر عاشق شدن جرم و خطا بود
خدا داند که عشق من خدایی ست
که این هم در ازل تقدیر ما بود
يك نفر قصد دارد خودش را،وقف يك بيد مجنون بسازد
دزدكانه تمام دلش را،سقف يك بيد مجنون بسازد
مى زند بر سرش بى خيالى،تا كمى هم كنارم بمانى
با سكوتى كه دارى هميشه،چشم هاى خودت را بخوانى
او كه درگير اين درد ياغى ،توى عمرش نبوده نفهميد
ساده تر از خودش هيچ روزى،هيچ جايي نديده نفهميد
او نفهميد و لعنت به خود كرد،كاش خود را كمى جار مى زد
طفلكى هى نفهميدنش را، قورت مى داد و هى تار مى زد
انتظارى كه همسايه اش بود،پيله مى كرد تا روز مى شد
كاش پروانه اش مى شدي با،روزهايى كه نوروز مى شد
روزهايي كه نوروز مى شد،تا كمى زندگى را بخندد
تا بخندد كه آخر توانست پاىخود را به پايت ببندد
حمد و توحيد مى خواند و مى گفت:«سال هشتاد بايد بيايد»
وزن هر ركعتى از نمازش،صرف مى شد، بيايد،بيايد،
او نمىخواست روزي بيايى وقت اصلن نماند برايش
او كه بهتر تو را مىشناسد،دوست دارد تو باشى خدايش
فرض را او بر اين مى گذارد،سال هشتاد سال تو باشد
يك كمى عمر مانده برايش،همه اش مال و مال تو باشد
يك نفر نذر دارد خودش را وقف يك بيد مجنون بسازد
او خودش دوست دارد دلش را سقف يك بيد مجنون بسازد