گفتم دنيا عوض شده
نيشخندي زد
گفت عوضي شده عمو جان
Printable View
گفتم دنيا عوض شده
نيشخندي زد
گفت عوضي شده عمو جان
پدر کودک را بلند کرد و در آغوش گرفت. کودک هم میخواست پدر را بلند کند.
وقتی روی زمین آمد، دستهای کوچکش را دور پاهای پدر حلقه کرد تا پدر را بلند کند ولی نتوانست. با خود گفت حتما چند سال بعد میتوانم.
20 سال بعد پسر توانست پدر را بلند کند. پدر سبک بود. به سبکی یک پلاک و چند تکه استخوان.
پدر روزنامه مي خواند .اما پسر كوچكش مدام مزاحمش مي شد.حوصله ي پدر سر رفت و صفحه اي از روزنامه را-كه نقشه ي جهان را نمايش مي داد- جدا و قطعه قطعه كرد و به پسرش داد.
-"بيا ! كاري برايت دارم . يك نقشه ي دنيا به تو مي دهم .ببينم مي تواني آن را دقيقا همان طور كه هست بچيني ؟"
و دوباره سراغ روزنامه اش رفت.مي دانست پسرش تمام روز گرفتار اين كار است.اما يك ربع ساعت بعد پسرك با نقشه ي كامل برگشت.
پدر با تعجب پرسيد:"مادرت به تو جغرافي ياد داده؟"
پسرجواب داد:"جغرافي ديگر چيست؟"
پدر پرسيد:"پس چگونه توانستي اين نقشه ي دنيا را بچيني؟"
پسر گفت:" اتفاقا پشت همين صفحه تصويري از يك آدم بود .وقتي توانستم آن آدم را دوباره بسازم دنيا را هم دوباره ساختم.
عکاس سر کلاس درس آمده بود تا از بچههاى کلاس عکس يادگارى بگيرد. معلم هم داشت همه بچهها را تشويق ميکرد که دور هم جمع شوند.
معلم گفت: ببينيد چقدر قشنگه که سالها بعد وقتى همهتون بزرگ شديد به اين عکس نگاه کنيد و بگوئيد : اين احمده، الان دکتره. يا اون مهرداده، الان وکيله.
يکى از بچهها از ته کلاس گفت: اين هم آقا معلمه، الان مرده.
مجنون هنگام راه رفتن کسي را به جز ليلي نمي ديد روزي شخصي در حال نماز خواندن در راهي بود و مجنون بدون اين که متوجه شود از بين او و مهرش عبور کزد مرد نمازش را قطع کرد و داد زد هي چرا بين من و خدايم فاصله انداختي مجنون به خود آمد و گفت من که عاشق ليلي هستم تورا نديدم تو که عاشق خداي ليلي هستي چگونه ديدي که من بين تو و خدايت فاصله انداختم ؟
شب عملیات من جلو بودم و علی پشت سرم. به دو به سمت خاکریز می رفتیم. از زمین و آسمان آتش دشمن می بارید. در یک لحظه کلاه از سرم افتاد. علی داد زد: «کلاتو بردار!» خم شدم کلاه را بردارم که حس کردم یک گلوله از لای موهایم رد شد و پوست سرم را خراش داد! برگشتم به علی بگویم «پسر! عجب شانسی آوردم» ... گلوله توی پیشانی علی بود.
هر کس از کنارش رد میشد با حسرت به لباسهای شیک و گرانقیمت او نگاه می کرد و به او حسودی اش میشد. اما خودش هیچ علاقه ای به لباسهای زیبا و گران نداشت. ترجیح میداد ارزانترین و ساده ترین لباسهای دنیا را بپوشد اما در عوض بتواند یک قدم راه برود یا دو قدم بدود. دلش میخواست برود وسط بازار بایستد و داد بزند قدر اینکه میتوانید راه بروید را بدانید. نعمت پوشیدن این لباسها در مقابل نعمت راه رفتن هیچ است. توی این فکرها بود که یک نفر به او اشاره کرد و از فروشنده پرسید: آقا! این کت و شلوار چند؟
باران به شدت می بارید ولی او همچنان روی عرشه ایستاده بود. تکیه داده بود به لبه کشتی. خیره شده بود به نقطه ای در خشکی و اشک می ریخت. امتداد نگاهش را دنبال کردم... فرزندش را دیدم که از کوه بالا می رفت و آب پا به پایش بالا می آمد.
عاشقی را غرق در خویش دیدند گفتند:این چه حالی است از تو دیگر چیزی نمانده.
عاشق نعره ای زد که ای وای مگر از من چیزی مانده!؟
گفت:حاج آقا! من شنيده ام اگرانسان در نماز متوجه شود كه كسي در حال دزديدن كفش اوست
مي تواند نماز را بشكند و برود كفشش را بگيرد؛ درست است حاج آقا؟!
شيخ گفت: درست است آقا. نمازي كه در آن حواست به كفشت است، اصلاً بايد شكست!