-
ما هم يه جور حبابيم..
تو اتاق نشسته بودم و خيره به صفحه ي تلويزيون و غرق افكار مهاجم و هميشگي...
به دفعه يه حباب بيرنگ و شاداب ديدم كه نزديكاي تلويزيون چرخيد و رقصيد و آروم فرود اومد و ديگه ديده نشد...
خيلي برام عجيب بود!!! فاصله ي ظرف شويي آشپزخونه اي كه مامانم مشغول جمع و جورش بود تا تلويزيون راه كمي براي پاهاي نداشته ي اون حباب نبود!
همه افكارم يه دفعه ايستاد و همه ي ذهنم خيره شد به اون حباب! نمي دونم اون موقع شبيه علامت سوال بودم؟ يا شبيه علامت تعجب! فقط به اين نتيجه رسيدم كه اون حباب يه نشونه بود... به حباب كه اونقدر شكننده و به نظر ناتوون مي ياد با يه دنيا اميد به پروازش ادامه مي ده و به نقطه ي فرود هرگز فكر نمي كنه...
ما هم يه جور حبابيم...
-
هر کی اعتراض بکنه سرش را می کنیم زیر خاک
یال و کوپالی نداشت کوتاه امدم زنگ زدم به مسئول خط شان
راننده ای با این نشانی هر چی دلش خواست گفت تهدیدهم می کرد
گفت پیگیری می کنم
روز بعد با ماشینهای همان خط امدم راننده کنار ماشینها خطی ایساده بود.به محض اینکه مرا دید گفت دلت خنک شد
ماشینمو خوابوندن .سه تا محصل دارم
-
چرخه ی عشق
یک روز صبح ،کشاورزی در صومعه ای را زد. راهب در را باز کرد و کشاورز خوشه انگور بزرگی را به طرفش دراز کرد : برادر دربان عزیز! این بهترین محصول تاکستانم است. آمده ام تا هدیه اش بدهم به شما.
" ممنونم، الآن برای پدر روحانی می برمش، حتماً خیلی خوشحال میشود."
" نه! این را برای شما آورده ام!"
" برای من؟! من که قابل این هدیه ی زیبای طبیعت نیستم!"
" هر موقع در میزنم، شما در را برای من باز میکنید. وقتی محصولم در خشکسالی نابود شد و به کمک احتیاج داشتم،شما هر روز به من تکه ای نان و جامی شراب میدادید. دلم میخواهد این خوشه ی انگور، بخشی از عشق آفتاب و زیبایی باران و معجزه ی خدا را به شما برساند."
برادر دربان خوشه را جلویش گذاشت و تمام صبح را به تحسین آن گذراند؛ واقعاً زیبا بود. برای همین تصمیم گرفت آن را نزد پدر روحانی ببرد. پدر روحانی همیشه او را با جملات خردمندانه راهنمایی و تشویق میکرد.
پدر روحانی خیلی از انگورها خوشش آمد، اما یادش آمد که یکی از برادرهای صومعه بیمار است.گفت: "این خوشه را به او بده. خدا میداند شاید کمی دلش را شاد کند."
اما انگورها مدت زیادی در اتاق برادر بیمار نماند. او هم فکر کرد: "برادر آشپز از من مراقبت کرده و بهترین غذایش را به من داده. مطمئنم این انگورها خوشحالش میکند." وقتی برادر آشپز موقع ناهار جیره ی او را آورد، برادر بیمار انگورها را به او داد و گفت: " مال شماست. شما همیشه با محصولات اهدایی طبیعت در ارتباطید. حتماً میدانید با این شاهکار خدا چه بکنید؛"
زیبایی آن خوشه انگور برادر آشپز را به حیرت آورد و به دستیارش گفت: این انگورها آنقدر زیباست که هیچ کس بیش تر از برادر خادم و نگهبان آنبار ظروف مقدس که خیلی ها او را مرد مقدسی میدانستند، قدرش را نمیداند.
برادر خادم هم به نوبه ی خود، انگورها را به جوان ترین نوآموز داد تا به او بیاموزد که شاهکارهای خدا در کوچکترین جزء آفرینش حضور دارد.
وقتی نوآموز انگور را گرفت قلبش سرشار از عظمت پروردگار شد؛ چرا که تا آن موقع خوشه ی انگور به آن زیبایی ندیده بود.
همان موقع به یاد اولین باری افتاد که به صومعه آمد و به یاد اولی کسی افتاد که اولین بار در را به رویش گشود؛ او بود که اجازه داد او امروز در میان کسانی باشد که قدر گذاشتن به معجزات را بلد بودند. برای همین پیش از غروب خوشه ی انگور را برای برادر دربان برد.
" بخورید و لذت ببرید؛ شما همیشه اینجا تنهایید. این انگورها میتواند حالتان را جا بیاورد."
برادر دربان پی برد که آن هدیه به راستی در تقدیر نصیب او بوده است. انگورها را دانه دانه مزه کرد و شاد خوابید.
" " " بدین ترتیب چرخه بسته شد؛
چرخه ای از خوشبختی و شادی که همیشه گرد کسانی باز میشود که در تماس با انرژی عشقند؛ " " "
-
داستانی درباره یک پسر و یک درخت امده است که عشق بدون قید و شرط را به بهترین شکل ممکن نشان می دهد.
درخت خیلی خوشحال است که ان پسر نزد اوست.پسر غمگین است و می گوید:
من پول لازم دارم درخت می گوید:من پول ندارم ولی سیب دارم.اگر می خواهی می توانی تمام سیب های مرا چیده و به بازار ببری و بفروشی تا پول به دست اوری
ان وقت پسر تمام سیب های درخت را چید و برای فروش برد.
هنگامی که پسر بزرگ شد تمام پول هایش را خرج می کند بر می گردد و می گوید:من می خواهم خانه بسازم و پول کافی ندارم چوب تهیه کنم. درخت می گوید:شاخه های مرا قطع کن . انها را ببرو خانه بساز.
و ان پسر تمام شاخه های درخت را قطع کرد .ان وقت درخت شاد و خوشحال بود.پسر بعد از چند سال بدبخت تر از همیشه بر می گردد و می گوید :می دانی من از همسر و خانه ام خسته شده ام می خواهم از انها دور باشم اما وسیله مسافرت ندارم.
درخت می گوید :مرا از ریشه قطع کن و میان مرا خالی کن و روی اب بینداز و برو.
پسر ان درخت را از ریشه قطع می کند و به مسافرت می رود و درخت هنوز شاد شاد است
-
کالين ويلسون که امروز نويسنده ي مشهوري است، وسوسهي خودکشي که در 16 سالگي به او دست داده بود را اين گونه توصيف ميکند:
وارد آزمايشگاه شيمي مدرسه شدم و شيشه زهر را برداشتم. زهر را در ليوان پيش رويم خالي کردم، غرق تماشايش شدم ، رنگش را نگاه کردم و مزه احتمالياش را در ذهن ام تصور کردم. سپس اسيد را به بيني ام نزديک کردم، و بويش به مشامم خورد؛ دراين لحظه، ناگهان جرقه اي از آينده در ذهنم درخشيد... و توانستم سوزش را در گلويم احساس کنم و سوراخ ايجاد شده در درون معده ام را ببينم. احساس آسيب آن زهر چنان حقيقي بود که گويي به راستي آن را نوشيده بودم. سپس مطمئن شدم که هنوز اين کار را نکرده ام.
درطول چند لحظه اي که آن ليوان را در دست گرفته بودم و امکان مرگ را مزه مزه مي کردم، با خودم فکر کردم: اگر شجاعت کشتن خودم را دارم، پس شجاعت ادامه دادن زندگيام را هم دارم....
-
گل سرخ نگاهي به گل وحشي كه در سراشيبي دره روييده بود انداخت و گفت :اي بيچاره دلم برايت ميسوزد هميشه در وحشت از ريشه در آمدني و هنگام غروب آفتاب اول از تو رو برميگرداند. اما من آسوده خاطر روي زمين نشسته ام. فردا صبح طوفاني همه چيز را از ريشه كنده بود به غير از گلهاي وحشي كه در سراشيبي دره ريشه دوانده بودند.
-
جوجه هايش گرسنه بودند . طوفان همه ماهي ها را به اعماق دريا كشانده بود . مرغ دريايي هر روز تكه اي از گوشت زير بال خو را با منقار ميكند و پنهاني به جوجه هايش ميداد تا آنها را از مرگ حتمي نجات دهد. روزها گذشت و جوجه ها هر روز بزرگتر و قويتر ميشدند و مادر نحيف تر.يك روز بچه ها جمع شدند چون ميخواستند در مورد موضوع مهمي با مادر صحبت كنند. آنها گفتند از مزه گوشتي كه هر روز ميخورند خسته شدند......
-
طلوع
هر چند كه نميديدمش، با هم قرار مسابقه گذاشتيم. در گرگ و ميش دره، به راه افتاديم.
نسيم صبح، تن را نوازش ميكرد و درختان مانند غولي در جلوي چشمانم ظاهر ميشدند و نم نمك كه به آنها نزديك ميشدم، مهربان تر به نظر ميرسيدند.
پرندگان آهسته همديگر را بيدار ميكردند تا به تكاپوي روزي خويش روند. شيب دره، تند و نفس گير بود و هر قدمي، يك نفس زمان ميگرفت. نيمههاي راه كه ايستادم نفسي تازه كنم، ديدمش كه از قله سرازير شده است. با هر جان كندني كه بود، قدمهايم را تندتر كردم.
وقتي به چشمه رسيدم، ديدم كه زودتر از من رسيده و مسابقه را برده است. نور زرد خودش را آرام بر چشمه و دشت اطراف پهن كرده بود و بدون هيچ غروري مرا نيز گرم در آغوش گرفت.
رضا زينلي
-
شبی یک کشتی بخار در حالی که دریا را می پیمود گرفتار طوفان شد.کشتی چنان تکان می خورد که همه مسافران بیدار شدند.انان وحشت زده از طوفان تسلط بر خود را از دست داده بودند برخی از انان فریاد می کشیدند و عده ای دعا می کردند .
دختر 8 ساله ای ناخدای کشتی نیز انجا بود سر و صدای بقیه او را از خواب بیدار کرد از مادرش پرسید:"مادر چه شده است ؟ مادر گفت که طوفان غیر منتظره کشتی را گرفتار کرده است .کودک ترسید و پرسید ایا پدر پشت سکان است ؟مادر پاسخ داد :بله پشت سکان است .دختر کوچک با شنیدن این پاسخ دوباره به رخت و خوابش بازگشت و در عرض چند دقیقه به خواب رفت.
دریا همچنان طوفانی بود اما دخترک با اسودگی در خواب به سر می برد.
-
كرم بارها پرسيده بود:آن بالا چه خبر است؟ اما كسي جوابش را نداده بود يا نشنيده بود . همه سخت در تكاپو بودند تا زودتر از ديگري به آن بالا برسند. چند باربه ذهنش رسيد كه روي يكي از شاخه هاي درخت لانه اي درست كند و همانجا بماند، اما سوداي هر لحظه بالاتر رفتن وسوسه اش ميكرد.در طول راه به خيلي ها تنه زد تا توانست به بلندترين و نرم ترين شاخه درخت برسد. وقتي آن بالا رسيد بادي وزيد و پرتش كرد كنار دهها كرم ديگر روي زمين