آن قاصدك كه برايت فوت كردم
جايي بين ما
سرش به هوا شد و
انگار به تو نرسيد
تمام زندگي ام را نذر ميكنم
به نيت سر به راهي قاصدك
كه بيايد
نام مرا توي گوش تو زمزمه كند
Printable View
آن قاصدك كه برايت فوت كردم
جايي بين ما
سرش به هوا شد و
انگار به تو نرسيد
تمام زندگي ام را نذر ميكنم
به نيت سر به راهي قاصدك
كه بيايد
نام مرا توي گوش تو زمزمه كند
قصه ی تازه ام
انعکاسی از لبخند دیروز توست
باران می بارید
مردی به شوق هماغوشی قطره های باران و اشک هایش
به آسمان چشم دوخته بود
و تو چتری بر آسمانش آویختی
و خندیدی . . .
حامد ابراهیمی
درخت بادامي
كه كاشتي و رفتي
با اشك آب دادمش
بادام تلخي داد !
قدسي قاضي پور
دل بستن آموختم
ترا !!
دل كندن آموختي
مرا !!
شاگرد خوب بودم و تو معترضي !
قدسي قاضي پور
مام قصه همين بود ، با تو مي گفتم :
حكايت من و تو
هيچكس نمي خواند
چه بر من و تو گذشته است ؟
كس نمي داند
چرا اين سكوت ، سكوت من و تو
بي ترديد
حصار كاغذي ذهن را ز هم نشكافت
و خواهش من و تو
نيم نگاهي از تب تن نيز
دورتر نگذشت .
چشم من چشمه ی زاینده ی اشک
گونه ام بستر رود
کاشکی همچو حبابی بر آب
در نگاه تو رها می شدم از بود و نبود .
حرف را باید زد
درد را باید گفت !
سخن از مهر من و جور تو نیست
سخن از متلاشی شدن دوستی است
و عبث بودن پندار سرورآور مهر
آشنایی با شور؟
و
جدایی با درد ؟
و
نشستن در بهت فراموشی
یا غرق غرور !؟!
اییز
مزرعه ی زردی گندم زار
مترسک می دانست تا او باشد
کلاغ ها از گرسنگی خواهند مرد
فردایش مترسک خود را کشته بود
او تازه کلاغ ها را فهمیده بود ...
"سهم من از تو..."
در كدامين آيينه مي توان تو را جستجو كرد
در كدامين چشمه ي زلال تو را مي توان ديد
در كدامين راه نرفته مي توان تو را پيمود
سهم من از تو چيست؟
گلدان خالي كنار پنجره
دانه ي برفي كه هرگز به زمين نمي رسد
آفتابي كه هرگز گرمايش را نمي توان احساس كرد
يا راهي كه به ناكجا ختم مي شود
سهم من دويدن به سوي تو
و هرگز نرسيدن به توست.
بگو با من
دلم مي گيرد از گفتن
دريغا شهر قلبم را غروبي تيره پوشانده است
تمام پيكرم از سردي شبهاي غربت سخت مي لرزد
حصار ذهن من آشفته و تب دار
درونم از حباب لحظه ها سرشار
كه همچون ضربه ساعت هميشه با قدم هاي زمان
از دور مي آيد
و غم چون زخمه يي بر تار
تمام پيكرم را مي خراشد از جدايي ها
و ذهنم در حصار تنگ انديشه
صبورم از باور بودن
غمين از حيرت ماندن
دريغا من نمي گويم غمم را با چه كس گويم
بگو با من تو اي همراز اي همدرد
مگر آيا مجال اعتمادي هست؟
دلم مي گيرد از گفتن .