...................................
Printable View
...................................
من
گم شدهام توي خاطرهاي كه تويي
و اين روزها
كه سوت ميزنم و سنگ
در كوچهاي به نام ميوهي ممنوع
گوشهايم را آنقدر باز كرده ام،
كه نگو!
و شما
كه روزي گاز ميزنيد به اين كوچه
لطفاً
اين قصّه را با دقّت بخوانيد
من
كه چشمهايم را ميدزدم از شما، مثلاً
رفتم كه رفتم!
من اگر کام روا گشتم و خوشدل چه عجب ***مستحق بودم و این ها به زکاتم دادند
هاتف آن روز به من مژده ی این دولت داد ***که بدان جور و جفا صبر و ثباتم دادند
ديدم خانه تنهاست گفتم بيايي كمي عاشقم بشوي
از هر گوشه ي اين تيمارستان
ديوانه اي گريخته از من
جا دارد اينجا كف بزنيد
بكنيد
دستي هر جايي كه نمي دانستم كجا بنشيند
سطري شد كه بر صورت تو
تمامش كردم
مي شد از بودن تو تا لبي ترانه ساخت
كهنه ها رو تازه كرد از تو يك بهانه ساخت
تمام شب به خیال تو رفت و می دیدم
که پشت پرده ی اشکم سپیده سر می زد
دوش می گفت که فردا بدهم کام دلت
سببی ساز خدایا که پشیمان نشود
دلم را مشكن و در پا مينداز
كه دارد در سر زلف تو مسكن
چو دل در زلف تو بسته است حافظ
بدين سان كار او در پا ميفكن
در هر دشتي كه لاله زاري بوده ست
از سرخي خون شهرياري بوده ست
هر شاخ بنفشه كز زمين ميرويد
خالي ست كه بر رخ نگاري بوده ست
تا ره غفلت سپرد پای تو
دام بود جای تو ای وای تو
خواجه مقبل که ز خود غافلی
خواجه نه ای بنده نا مقبلی
یکدل ار کردیم در سـود زیان
این شکایت ها نباید در میان
گر تو از کردار بد باشی بری
کس نخواهد باتو کردن بد سری
گر به پیمان وفا بینـــــم زتو
یک نفس آزرده ننشینم زتو
ياد بگذشته به دل ماند و دريغ
نيست ياري كه مرا ياد كند
ديده ام خيره به ره ماند و نداد
نامه اي تا دل من شاد كند
وگر در کوه چوپانی وگر محمود سلطانی
وگر محتاج یکتایی بوقت مرگ در مانی
ز قفچاقی و گر روسی وگر در دیر ناقوسی
بخاک آن همی بوسی بوقت مرگ در مانی
یا رب این کعبه مقصود تماشا گه کیست
که مغیلان طریقش گل و نسرین من است
حافظ از حشمت پرویز دگر قصه مخوان
که لبش جرعه کش خسرو شیرین من است
یاد تو
ای بهترین ستاره
در تاریکترین شب
هر چونان شهابی
از خاطرم می گذری
و ناگهان ذهنم را روشن می کند
وقتی تو آمدی
شب شکست
و تکه های سیاه آن
در رود نور ته نشین شد
اى تكدرخت تناور، صبح بهارت چه زيباست
وقتى به گل مىنشينى، رنگ تو همرنگ رؤياست
دست فرومانده من، تنگ است و كوتاه و خالى
دست پر از لانه تو، سبز و بلند و شكوفاست
در صبح زيباى برفى، چون هاله اى مىدرخشى
سبز بهارت دلآرا، زرد خزانت فريباست
تا كي غم آن خورم كه دارم يا نه ؟
وين عمر به خوشدلي گذارم يا نه
پر كن قدح باده كه معلومم نيست
كين دم كه فرو برم ... بر آرم يا نه ؟
...........................................
تا مهر توام در دل شوریده نشست
وافتاد مرا چشم بدان نرگس مست
این غم ز دلم نمینهد پای برون
وین اشگ ز دامنم نمیدارد دست
تلاش بوسه نداریم چون هوسناکاننقل قول:
نگاه ما به نگاهی ز دور خرسندست
تا یار برفت صبر از من برمید
وز هر مژهام هزار خونابه چکید
گوئی نتوانم که ببینم بازش
تا کور شود هر آنکه نتواند دید
دریچه ای به تماشای باغ وا می شدکه پشت پرده ی اشکم سپیده سر می زد
دلم چو مرغ گرفتار بال و پر می زد
تمام شب به خیال تو رفت و می دیدم
دوش با دل سخن عشق تو جان بود
كار دل و ديده همگي رو به زيان بود
درویش که می خورد به میری برسد
ور روبهکی خورد به شیری برسد
گر پیر خورد جوانی از سر گیرد
ور زانکه جوان خورد به پیری برسد
در آن شب های توفانی که عالم زیر و رو می شدکه از هر ذره دل آفتابی بر تو گستردم
نهانی شب چراغ عشق را در سینه پروردم
بر آری ای بذر پنهانی سر از خواب زمستانی
من ترک شراب ناب نتوانم کرد
خمخانهی خود خراب نتوانم کرد
یک روز اگر بادهی صافی نخورم
ده شب ز خمار خواب نتوانم کرد
دفتر عشق که سر خط همه شوق است وامید
آیتی خواندمش از یاس به پایان که مپرس
شهریارا دل از این سلسله مویان برگیر
که چنانچم من از این جمع پریشان که مپرس
در اين دنياي بي حاصل چرا مغرور ميگردي ؟
سليمان گر شوي آخر خوراك مور ميگردي
سودای تو کرد لاابالی دل را
عشق تو فزود غصه حالی دل را
هر چند ز چشم زخم دوری، ای بینایی
نزدیک منی چو در خیال دل را
از عشق سخن رفت در اين وادي بي مهر
مهرم به تو ليكن به خدا از دل و جان بود
دولت وصل تو ای ماه نصیب که شود
تا از آن چشم خورد باده و زان لب گل قند
دل بر تو نهم، زنم بداندیشان را
وز تو نبرم ستیزهی ایشان را
گر عمر مرا در سر کار تو شود
عهد تو به میراث دهم خویشان را
افاق را گرديده ام
مهر بتان ورز يده ام
بسيار خوبان ديده ام
اما تو چيز ديگري
یادته نصف شبا زنگ می زدم گریه می کردم؟
یادته بهم می گفتی عزیزم گریه نکن دورت بگردم؟
یادته بهت می گفتم میدونم یه روزی میری؟
یادته بهم می گفتی بدونِ دلم می میری؟
یک نفر سبز چنان سبز که از سرسبزیش
میتوان پل زد از احساس خدا تا دل خویش
شب را تا به صبح دفترم را سیاه کردم
هرازگاهی، بی خبر ترا نگاه کردم
اما چه سود،
نگاه من عمیق نبود.
وقتی که سپیده دمید دانستم اشتباه کردم
ما را به آفتاب فلک هم نیاز نیست
این شوخ دیده را به مسیحا گذاشتیم
بالای هفت پرده نیلی است جای ما
پا چون حباب بر سر دریا گذاشتیم
من ریشه تشنه ات را
سیراب کردم
به باران اشک خود
و روییدنت را
سرودم
در خاک سینه ام
تا سراپرده آفتاب
تا همانجا که
لمس پرتوی عشق
تو را
به من رسانید
دست ساقی ز دست حاتم خوشتر
جامی که دهد ز ساغر جم خوشتر
آن دم که دمد ز گوشهی لب نایی
در نی، ز دم عیسی مریم خوشتر
رفتم و زحمت بیگانگی از کوی تو بردم
آشنای و دلم بود و به دست تو سپردم
اشک دامان مرا گیرد و در پای من افتد
که دل خون شده را هم ز چه همراه نبردم