در چمن تو می چرد آهوی دشت آسمان
گرد سر تو می پرد بازسپید کهکشان
هر چه به گرد خویشتن می نگرم درین چمن
اینه ی ضمیر من جز تو نمی دهد نشان
Printable View
در چمن تو می چرد آهوی دشت آسمان
گرد سر تو می پرد بازسپید کهکشان
هر چه به گرد خویشتن می نگرم درین چمن
اینه ی ضمیر من جز تو نمی دهد نشان
نميگويم فراموشش بكن
گاهي بياد آور
اسيري(یا رفیقی را) را كه ميداني نخواهي رفت از يادش
شعرم از ناله ی عشاق غم انگیزتر است
داد از آن زخمه که دیگر ره بیداد گرفت
سایه! مکشته ی عشقیم، که این شیرین کار
مصلحت را، مدد از تیشه ی فرهاد گرفت
ترسم كه صرفه اي نبرد روز باز خواست
نان حلال شيخ ز آب حرام ما
از بر صید افکنی آهوی سرمستی رمید
اجتناب رغبت افزای توام آمد بیاد
پای سروی جویباری زاری از حد برده بود
های های گریه در پای توام آمد بیاد
درديست غير مردن کان را دوا نباشد
پس من چگونه گويم کين درد را دوا کن
نمی دانم چه می خواهم بگویم
زبانم در دهان باز بسته ست
در تنگ قفس باز است و افسوس
که بال مرغ آوازم شکسته ست
ترا چو نکهت گل تاب آرمیدن نیست
نسیم غیر ندانم چه گفت در گوشت؟
رهی اگر چه لب از گفتگو فروبستی
هزار شکوه سراید نگاه خاموشت
تا تو را جاي شد اي سرو روان در دل من
هيچ كس مي نپسندم كه به جاي تو بود
دلم از وحشت زندان سكندر بگرفت
رخت برگيرم و تا ملك سلمان بروم
ميان ماندن و رفتن حكايتي كرديم
كه آشكارا در پرده ي كنايت رفت.
مجال ما همه اين تنگمايه بود و دريغ
كه مايه خود در وجه اين حكايت رفت.
ترسم كه اشك در غم ما پرده در شود
وين راز سر به مهر به عالم ثمر شود
گويند سنگ لعل شود در مقام صبر
آري شود ليك به خون جگر شود
دل بر گذر قافله ی لاله و گل داشت
این دشت که پامال سواران خزان است
روزی که بجنبد نفس باد بهاری
بینی که گل و سبزه کران تا به کران است
تا مرد سخن نگفته باشد
عیب و هنرش نهفته باشد
هر بیشه گمان مبر که خالیست
شاید که پلنگ خفته باشد
دیشب که یار، انجمن افروز ِ غیر بود
ای شمع تا سپیده به جایِ تو سوختیم
کوتاه کن حکایتِ شب هایِ غم رهی
کز برقِ آه و سوز ِ نوایِ تو سوختیم
من با سمند سركش و جادويي شراب
تا بيكران عالم پندار رفته ام
تا دشت پر ستاره انديشه هاي گرم
تا مرز نا شناخته مرگ و زندگي
تا كوچه باغ خاطره هاي گريزپا
تا شهر يادها...
ديگر شراب هم جز تا كنار بستر خوابم نمي برد!
دوش بيماري چشم تو ببرد از دستم
ليكن از لطف لبت صورت جان مي بستم
من شکسته سبو چاره از کجا جویم
که سنگ فتنه سر خم شکست ای ساقی
صفای خاطر دردی کشان ببین که هنوز
ز داشت نکشیدند دست ای ساقی
یاد آن شبها که در چشمان ما خوابی نبود.
غیر تاب عشق در جانها تب و تابی نبود
دست تو در دست من گردش کنان با شو و شوق
جز فروغ چهره ات در باغ مهتابی نبود
یاد آن شبها که در میخانه عشق و امید
جز لبان بوسه خواهت بادهء نابی نبود
در آسمان سحر ایستاده بود گمان
سیاه کرد مرا آسمان بی خورشید
هزار سال ز من دور شد ستاره ی صبح
ببین کزین شب طلمت جهان چه خواهد دید
در فراقت می نویسم نامه و از دست من
خامه خون می گرید و خط، خاک بر سر می کند
در این شبِ سیه که فرو مرده شمع ِماه
ای مه چراغ ِکلبه یِ من باش، ساعتی
لیکن، جوان ز جنبش طوفان نداشت باک
دریادلان ز موج ندارند دهشتی
كاووس كياني كه كي اش نام نهادند
كي بود؟ كجا بود؟ كي اش نام نهادند؟
خاكي ست كه رنگين شده از خون ضعيفان
اين ملك كه بغداد و ري اش نام نهادند
با خاك عجين آمد و از تاك عيان شد
خون دل شاهان كه مي اش نام نهادند
صد تيغ جفا بر سر و تن ديد يكي چوب
تا شد تهي از خويش و ني اش نام نهادند
دل گرمي و دم سردي ما بود كه گاهي
مرداد مه و گاه دي اش نام نهادند
آيين، طريق از نفس پير مغان يافت
آن خضر كه فرخنده پي اش نام نهادند
يادها انبوه شد
در سر پر سرگذشت
جز طنين خسته افسوس نیست
رفته ها را بازگشت
تا گریزان گشتی ای نیلوفری چشم از برم
در غمت از لاغری چون شاخه ی نیلوفرم
تا گرفتی از حریفان جام ِسیمین چون هلال
چون شفق خونابه ی دل می چکد از ساغرم
من عاشقم قبول ندارم که عاشقم ...
...با چشمهاي تنگ مردد تو نيستي
حالا که بذل مي کنم از دوست داشتن
از دستهام هر چه برويد تو نيستي
اين چند شنبه هم که رسيد آنچنان که بود
بانوي شعرهايم - شايد تو نيستي
يك قطره آب بود با دريا شد
يك ذره خاك با زمين يكتا شد
آمد شدن تو اندر اين عالم چيست ؟
آمد مگسي پديد و ناپيدا شد
در زندگی هم می توان با مرگ نسبت داشت
ساید نه، بی شک، دشمنی با خویشتن دارد
وقتی گره روی گره در کار او افتاد
حس کرد نیمی از خودش را در لجن دارد
هی اعتماد و خنجرِ از پشت، هی تکرار
دیگر به چشم خویشتن هم سوء ظن دارد
باران گرفته عکس چشمان سیاهش را
و این بلاها بر سر او آمدن دارد
از بسکه باران باز باران باز باران باز...
هر شب لباسی از تب و باران به تن دارد
این مرد دیوانه ست آه ولله دیوانه ست
در شعر هایش عقده ی آدم شدن دارد
دل مظلوم را ايمن كن از ترس
دل او را تو لرزيدن مياموز
تو ظالم را مده رخصت به تاويل
ستيزا را ستيزيدن مياموز
زندگی شد من و یک سلسله ناکامی ها
مستم از ساغر خون جگر آشامی ها
بس که با شاهد ناکامیم الفت ها رفت
شادکامم دگر از الفت ناکامی ها
از حادثه ی جهان زاینده مترس
از هرچه رسد چونیست پاینده مترس
این یکدم عمر را غنیمت می دان
بر رفته میندیش و ز آینده مترس
سرو بلندمن که به دادم نمیرسی
دستم اگر رسد به خدا میرسانمت
پیوند جان جدا شدنی نیست ماه من
تن نیستی که جان دهم و وارهانمت
تو شمع انجمني يك زبان و يك دل شو
خيال و كوشش پروانه بين و خندان باش
كمال دلبري و حسن در نظر بازي است
به شيوه نظر از نادران دوران باش
خموش حافظ و از جور يار ناله مكن
ترا كه گفت كه در روي خوب حيران باش
شمع لرزان شبانگاهم و جانم به سر ِدست
تا نسیم سحرم بال و پرافشان ببرآید
رَوَد از دیده چو با یادمنش اشکِ ندامت
لاله از خاکم و از کالبدم ناله برآید
دلي دارم خريدار محبت
كزو گرم است بازار محبت
لباسي بافتم بر قامت دل
ز پود محنت و تار محبت
تار و پود هستیم بر باد رفت اما نرفت
عاشقی ها از دلم دیوانگی ها از سرم
شمع لرزان نیستم تا ماند از من اشک سرد
آتشی جاوید باشد در دل خhکسترم
می خواستم دريچه ی پژواک خنده اش
يا آينه مقابل آهش شوم، نشد
گفتم به خود که همدم تنهايی اش شوم
بی چشمداشت پشت و پناهش شوم، نشد
می خواستم که حادثه باشم برای او
شيرين و تلخ قصه ی راهش شوم، نشد
داد لبی که مستی جاوید می دهد
مینای می کجا و لب نوش او کجا؟
خفتم بیاد یار در آغوش گل ولی
آغوش گل کجا و بر و دوش او کجا؟
ای دل نکند بـــــهانه جویی بکنــی
بین من و زنـــــدگی دو رویی بکنی
یادت نرود همــــــیشه هنگام جنون
در مصرف عشق صرفه جویی بکنی
یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتم
در میان لاله و گل آشیانی داشتم
گرد آن شمع طرب می سوختم پروانه وار
پای آن سرو روان اشک روانی داشتم