در خلوص منت ارهست شکی تجربه کن
کس عبار زر خالص نشناسد چومحک
Printable View
در خلوص منت ارهست شکی تجربه کن
کس عبار زر خالص نشناسد چومحک
که شنیدی که در این بزم دمی حوش بنشست
که نه در اخر صحبت به ندامت برخاست
شمع اگر زآن لب خندان به زبان لافی زد
پیش عشاق تو به غرامت برخاست
تويي كه در قلبت راهها جشن مي گيرند
وبر اندوه گسترده ات
شهرها به خواب مي روند
به ياد تو اكنون شراب مي نوشم
ومرگت را دم به دم به ياد مي اورم
زماني كه تنهاي تنها به اينجا امده اي
در جستجوي احتمالي براي دوستي.
در كتابهاي نفيس
قلب استغاثه گرت را مي جستي
وپناهگاهي براي شبهايت.
اكنون مرگت را در يخبندانهاي المان
وغروبهاي مدريد
به ياد مي اورم.
مزن بر سر ناتوان دست زور
که روزی درافتی به پایش چو مور
روزي دل من كه تهي بود و غريب
از شهر سكوت به ديار تو رسيد
در شهر صدا كه پر از زمزمه بود
تنها دل من قصه ي مهر تو شنيد
چشم تو مرا به شب خاطره برد
در سينه دلم از تو و ياد تو تپيد
دریا نشسته سرد.
یک شاخه
در سیاهی جنگل
به سوی نور
فریاد می کشد.
دریچه ی احساس من امشب
از نور خالی ست!
با این حال
شاید این عادت معمول من است
که دلم هر شب
تا نخواند غزل چشم تو را چندین بار
آرام نخواهد گشت...
دل من را که دگر پروایی نیست
پس بگذار
بی خیال همه ی فاصله ها
به تو گویم حرفی :
کاش می دانستی که دلم را دیگر
طاقت حجم سکوتت هرگز نیست!
شاید این گونه بدانی که چرا
نا مهربان مردم این دشت
دیوانه ی باران زده ام می خوانند...!!!
ديگر چگونه با دل خود درد دل كنيم
ظالم تمام آينه ها را شكسته است
غمها چه بيدريغ فراموش ميشوند
گويي تمام دست وقلمها شكسته است
تو را ندیدن ما غم نباشد
که در خیلی به از ما کم نباشد
من از دست تو در عالم نهم روی
ولیکن چون تو در عالم نباشد
دستم بگرفت و پا به پا برد
تا شیوه راه رفتنی آموخت
یک حرف ودو حرف بر زبانم
الفاظ نهاد و گفتن آموخت