تو غزال رمیده را مانی
من، کمانِ خمیده را مانم
به من اُفتادگی، صفا بخشید
سایه ی آرمیده را مانم
Printable View
تو غزال رمیده را مانی
من، کمانِ خمیده را مانم
به من اُفتادگی، صفا بخشید
سایه ی آرمیده را مانم
می خواستم به شيوه ی ايثار و معجزه
قبله برای قلب و نگاهش شوم، نشد
گفتم به خود هميشه ی او می شوم ولی
حتی نشد که گاه به گاهش شوم، نشد
در آتش از دل آزاده ام ولی غم نیست
پسند خاطر آزادگان پسند من است
رهی به مشت غباری چه التفات کنم؟
که آفتاب جهانتاب در کمند من است
تخت زمرد زده است گل به چمن
راح چون لعل آتشين درياب
در ميخانه بستهاند دگر
افتتح يا مفتح الابواب
بر گذرگاهش فرو افتادم از بی طاقتی
اشک لرزان کِی تواند خویشتن داری کند؟
چاره ساز اهل دل باشد، مِی اندیشد سوز
کو قدح؟ تا فارغم از رنج هوشیاری کند
در زندگی هم می توان با مرگ نسبت داشت
ساید نه، بی شک، دشمنی با خویشتن دارد
وقتی گره روی گره در کار او افتاد
حس کرد نیمی از خودش را در لجن دارد
در سینه ی سوزانم، مستوری و مهجوری
در دیده ی بیدارم، پیدایی و پنهانی
من زمزمه ی عودم، تو زمزمه پردازی
من سلسله ی موجم، تو سلسله جنبانی
یارب چه چشمه ایست محبت
که من از آن یک قطره آب خوردم و دریا گریستم
موی سپید را فلکم رایگان نداد
این رشته را به نقد جوانی خریده ام
ای سرو پای بسته به آزادگی مناز
آزاده من که از همه عالم بریده ام
منم قاضی خشم آلود و
هر دو خصم خشنودند
که جانان طالب جانست و
جان جویای جانانست
تا بود اشکِ روان از آتش ِ غم باک نیست
برق اگر سوزد چمن را، جویبار آسوده است
شب سرآمد، یک دم آخر دیده بر هم نِه رهی
صبحگاهان، اختر ِ شب زنده دار آسوده است
تا كي به تمناي وصال تو يگانه ************ اشكم شود از هر مژه چون سيل روانه
اي تير غمت را دل عشاق نشانه ********* جمعي به تو مشغول و تو غايب ز ميانه
هزار سال ز من دور شد ستاره یِ صبح
ببین کزین شبِ ظلمت، جهان چه خواهد دید
دریغ جانِ فرو رفتگانِ این دریا
که رفت در سر ِ سودایِ صیدِ مروارید
در اینجا سیب حق همه است
گاز می زنند
دور می اندازند
و کسی نمی پرسد
چرا سیب حق همه است
کسی نمی پرسد
چرا حیوانها سیب نمی خورند
اینجا تکرار هر چیز
جذابتر از اصل است
کسی نمی پرسد
چرا آسمان همیشه آبی ست
تنم افتاده خونین زیر این آوار شب، اما
دری زین دخمه سوی خانه ی خورشید بگشادم
الا ای صبح آزادی به یاد آور در آن شادی
کزین شب های ناباور منت آواز می دادم
مرغ در بالا پران و سايه اش
ميرود بر روي صحرا مرغ وش
ابلهي صياد آن سايه شود
مي دود چندان كه بي مايه شود
دلا منال و ببین هستی یگانه ی عشق
که آسمان و زمین با من و تو همدردست
ز خواب زلف سیاهت چه دم زنم که هنوز
خیال سایه پریشان ز فکر شبگردست
من آن صبحم که ناگاهان چو آتش در شب افتادم
بیا ای چشم روشن بین که خورشیدی عجب زادم
ز هر چاک گریبانم چراغی تازه می تابد
که در پیراهن خود آذرخش آسا درافتادم
من آن گلبرگ مغرورم که میمیرم ز بی آبی
ولی با خفت و خواری پی شبنم نمیگردم
مردم دیده ی صاحب نظران جای تو بود
اینک ای جان نگران باش که جای تو کجاست
چه پریشانم ازین فکر پریشان شب و روز
که شب و روز کجایی و کجای تو کجاست
تا تو مراد من دهي كشته مرا فراق تو
تا تو به داد من رسي من به خدا رسيده ام
مرا که مست توام این خمار خواهد کشت
نگاه کن که به دست که می سپارندم
مگر در این شب دیر انتظار عاشق کش
به وعده های وصال تو زنده دارندم
ميرسد روزي كه بي من روزها را سر كني
ميرسد روزي كه مرگ يار را باور كني
ميرسد روزي كه تنها در كنار قبر من
شعرهاي كهنه ام را مو به مو از بر كني...
یاران چو گل به سایه ی سرو آرمیده اند
ما و هوایِ قامتِ با اعتدالِ تو
در چشم کَس وجودِ ضعیفم پدید نیست
باز آ که چون خیال شدم از خیالِ تو
وگر به چشم ارادت نگه کنی در دیو
فرشته ایت نماید به چشم کروبی
یافتم روشندلی از گریه های نیمه شب
خاطری چون صبح دارم از صفای نیمه شب
شاهد معنی که دل سر گشته از سودای اوست
جلوه بر من کرد در خلوت سرای نیمه شب
به ياد يار رو ديـــــــــار چنان بگريم زار
كه از جهان راه و رسم سفر براندازم
بیا تا گل بر افشانیم و می در ساغر اندازیم
فلک را سخت بشکافیم و طرحی نو در اندازیم
...................
من غلام قمرم غير قمر هيچ مگو
پيش من جز سخن شمع و شكر هيچ مگو
سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو
ور ازين بي خبري رنج مبر هيچ مگو
ورق می خورد شب ، با پنجه ی تقدير در باران
ومی رقصيد عطر ِ كال ِ كاج ِ پير در باران
نگاه ِ بـِركه ، سرشارازتب ِ رويای وارونه
ومی روييد از ژرفای آن تصوير در باران
نه به شاخ گل نه به سرو چمن پبچیده ام
شاخه تکم بگرد خویشتن پیچیده ام
گرچه خاموشم ولی آهم بگردون می رود
دود شمع کشته ام در انجمن پیچیده ام
من ان پروانه ام اتش پرستم
من از ناب مي عشق تومستم
گرفته گرچه جسمم شعله ي غم
بنازم بر جهاني شيعه هستم
من جلوه شباب ندیدم به عمر خویش
از دیگران حدیث جوانی شنیده ام
از جام عافیت می نابی نخورده ام
وز شاخ آرزو گل عیشی نچیده ام
ما زياران چشم ياري داشتيم
خود غلط بود آنچه ميپنداشتيم
من خاکم و من گردم من اشکم و من دردم
تو مهری و تو نوری تو عشقی و تو جانی
خواهم که ترا در بر بنشانم و بنشینم
تا آتش جانم را بنشینی و بنشانی
يا رب امان ده تا باز بيند
چشم محبان،روي حبيبان
دُر محبت بر مهر خود نيست
يا رب مبادا كام رقيبان
ناز نوشخند صبح اگر تو راست
شور گریه ی شبانه با من است
برگ عیش و جام و چنگ اگر چه نیست
رقص و مستی و ترانه با من است
تا در ره عشق او مجرد نشوي
هرگز ز خودي خويش بي خود نشوي
دنيا همه بنديست بر درگه او
در بند قبول باش تا رد نشوي
ياران ره عشق منزل ندارد
كين بحر مواج ساخل ندارد
سلام همه...
چقدر امشب شلوغ ياد گذشته ها بخير
شب همه خوش