یارا یارا گاهی دل مارا به چراغ نگاهی روشن کن
چشم تار دل را چو مسیحا به دمیدن آهی روشن کن
Printable View
یارا یارا گاهی دل مارا به چراغ نگاهی روشن کن
چشم تار دل را چو مسیحا به دمیدن آهی روشن کن
نه چراغيست در آن پايان
هر چه از دور نمايان است
شايد آن نقطه ي نوراني
چشم گرگان بيابان است
مي فرومانده به جام
سر به سجاده نهادن تا كي؟
او در اينجاست نهان
مي درخشد در مي
یارم چو قدح بدست گیرد
بازار بتان شکست گیرد
در ره نفس كزو سينه ي ما بتكده بود
تير آهي بگشاييم غزايي بكنيم
مپسند یوسف من اسیر برادران
پروای پیر کلبه ی احزان نگاه دار
بازم خیال زلف تو ره زد خدای را
چشم مرا ز خواب پریشان نگاه دار
رقص پریان نور را نظاره می کنی
که چه سان شادمانه گام در راه نهاده
و مشتاق رفتن چه زخمها که نمی خورند
و این همه از چشمان عقاب گونت پنهان نمانده
به لطافت باران عشق فرود آمده
بر گیسوان دختران نور بوسه می زنی
مرهمی بر زخمهایشان
و ایشان به پاس هم دلیت
بی ترس از افتادن، فقط رفتن را زندگی می کنند.
نقل قول:
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]نقل قول:
باز هم نقطه [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]نقل قول:
------
دوش ميآمد و رخساره برافروخته بود
تا كجا باز دل غمـــــزدهاي سوخته بود
در آنـجـایی کـه مـردانـش عـصـا از کـور مـی دزدنـد
مـن از خـوشـبـاوری آنـجـا مـحـبـت جـسـتـجـو کـردم
سلام دوستان من تازه با اين تايپيك آشنا شدم
راستش را بخواهي من خودم هم گاهي شعر ميگوييم
براي همين هم از اشعار خودم در اين تايپيك استفاده ميكنم
********************************************
لبت چون لب ليلي
دلت چون گلشن راز
رحمي كن اي نازنين
دمي ، بنده نواز
:40:
ماندم درین نشیب و شب آمد، خدای رانقل قول:
آن راهبر کجا شد و آن راهوار کو
ای بس ستم که بر سر ما رفت و کس نگفت
آن پیک ره شناس حکایت گزار کو
سلام دوست عزیز...نقل قول:
خوش آمدی...
اشعار زیبایی ست ..
اما قوانین مشاعره می گوید با آخرین حرف پست قبلی شعرت را آغاز کن...
...بسم الله...
وزيدن وظيفه ي باد است
علاقه عادت آدمي
زندگي همين است
كنار همين كم و بسيار هر چه هست خوب است
ورنه بايد به يادآوري
از روي چند جوي تشنه گذشته اي
تو .... تو كه بند كفشت باز است هنوز
ز موج ِ چشم ِ مستت چون دلِ سرگشته برگیرم
که من خود غرقه خواهم شد درین دریای مدهوشی
مِی از جام ِ مَوَدت نوش و در کار ِ محبّت کوش
به مستی، بی خمارست این مِی ِ نوشین اگر نوشی
يار من باش كه زيب فلك و زينت دهر
از مه روي تو و اشك چو پروين من است
ترسم مرا رسوا کند راز مرا افشا کند
خوارم در این دنیا کند با ما جفا ورزیدنت
ای دلبر دیر آشنا ترسم نگردی یار ما
عمرم شود آخر فنا در وعده های دیدنت
تار دل من چشمه ی الحان خدایی ست
از دست تو ای زخمه ی ناساز چه سازم
ساز غزل سایه به دامان تو خوش بود
دور از تو من دل شده آواز چه سازم
ملامـتگــو چه دریابد میان عـاشـق و مـعـشـــوق
نبیــنـد چـشـــم نابینـــا خصــوص اســـرار پـنهــــانی
یکی نبود ازین میان که تیر بر هدف زند
دریغ اگر کمان کشی، دلاوری در آمدی
اگر به قصد خون من نبود، دست غم چرا
از آستین عشق او چو خنجری در آمدی
يک جواب:
نيمه شب است.
ساکن و سرد...!
ران هاي روشن آسمان!
جواب تازه اي از اعماق تفکر مردانه من.
آوريل است...
ماه آوريل
بايد دوباره ببينم—آوريل!
همان ران هاي گرد و بي نظير زن گروهبان را
که در سکون کامل
در پي بچه هاست
تن كه بر تن هميشه مشتاق است
جفت جويي ز جفت خود طاق است
رود بودي روان به سير و سفر
از چه دريا شدي درنگ آور
راهى كه من مىسپارم، گرم است و داغ و كويرى
در سايه ات مىنشيند، مردى كه تنهاى تنهاست
گفتم كه سعىِ صبورم، راهى برد رو به ساحل
گفتند و باور نكردم كانجا نه موج و نه درياست
هم بر سر موج آبم، هم شعله در سينه دارم
گاهى صبور صبورم، گاهى دلم ناشكيباست
چون شعله طاقت ستيزم، تنها و مردم گريزم
زخمى كه در سينه دارم، در طاقت سنگ خاراست
اى شب فرازى، فرودى، بدرود تلخى، درودى
ديروزها مثل امروز، امروزها مثل فرداست
تنگ و تاري اسير ِ آب و گِل است
صنمي، سنگ چشم و سنگ دل است
صنما، گر بدي و گر نيكي
تو شبي، بي چراغ ِ تاريكي
يک چند به کودکی به استاد شديم
يک چند ز استادی خود شاد شديم
پايان سخن شنو که ما را چه رسيد
چون آب برآمديم و چون باد شديم
مشرق و مغرب است هر گوشَت
آسمان و زمين در آغوشَت
گل سوري كه خونِ جوشيده ست
شيره يِ آفتاب نوشيده ست
((تو تکيه گاه منی تا هميشه بمان))
چه سرنوشت...پناهی شدم که نبود
کبوترانه پلنگ هميشه دردم که
اسير پنجه ی ماهی شدم که نبود
دلم در درياي آتش تو سوخت تا بي نهايت
مرا غم آكنده بود ، جانم به فدايت
تپش نبض باغ در دانه ست
در شب پيله رقص پروانه ست
جنبشي در نهفت پرده ي جان
در بن جان زندگي پنهان
نوشتم عاشقم جز این دلیلی
دلیل گرمی بازار من نیست
اگر عاشق نباشم وای بر من
بجز خار مغیلان بار من نیست
تب و تاب غم ِ عشقت، دلِ دریا طلبد
هر تنگ حوصله را طاقت این توفان نیست
سایه ی صد عمر در این قصه به سر رفت و هنوز
ماجرای من و معشوقِ مرا پایان نیست
ببخش اگر بهانه تمام نا تماممي
به محض بوي تو دلم به كوچه شما زده
اگر اقامت تو در ضمير سينه دائم است
اگر كه بي اراده مي سرايمت مرا ببخش
تو بگذر از جسارت مركب نياز من
شبانه ها كه در تن ترانه دست و پا زده
در اين دقيقه هاي آخرين غزل كه زنده ام
اگر فقط براي توست كه ميروم مرا ببخش
شد کوچه به کوچه جستجو عاشق او
شد با غم و غصه رو به رو عاشق او
پایان حکایت شنیدن دارد
من عاشق او بودم و او عاشق او...!
سلام سلام
هرچه ازهرکسی غیرممکن
به خدا ممکنش می نمودم
وحی منزل تو بودی تورا از
جبرئیل امین می ربودم
تا ببینی به جای محمد
من رسول خدای ودودم
درب خیبر اگر گفته بودی
من به جای علی می گشودم
سلام کم پیدا
مگرش كوره در گذار آرد
آن روان روانه باز آرد
سنگ بر سنگ چون بسايي تنگ
به جهد آتش از ميانِ دو سنگ
گفتم سلام ، هیچ جوابم نمی دهید
از چیست ، عاشقانه عذابم نمی دهید
می خواهم ازطریق شما مرگ خویش را
لطف کمی نموده ، طنابم نمی دهید؟
دستِ هيزم شكن فرود آمد
در دلِ هيمه بويِ دود آمد
كُنده يِ پُر آتش انديشم
آرزومندِ آتش ِ خويشم
مالی که ز تو کس نستاند علم است/ حرزی که ترا به حق رساند علم است
جز علم طلب مکن اندر عالم/ چیزی که ترا ز غم رهاند علم است
تا دور گشتي اي گل خندان ز پيش من
ابر آمد و گريست به حال پريش من
اي گل بهار آمد و بلبل ترانه ساخت
ديگر بيا كه جاي تو خالي ست پيش من
نگاه من ز میانت فرو نمی آید
هزار نکته ی باریک تر ز مو اینجاست
حریفِ وسعتِ عشق ِتو سینه یِ سایه ست
چو آفتاب که ایینه دار ِاو دریاست
تلخ است كه لبريز حقايق شده است
زرد است كه با درد موافق شده است
شاعر نشدي ،وگرنه مي فهميدي
پاييز بهاريست كه عاشق شده است
تو غنچه بودی و من عندلیب باغ تو بودم
کنون به خواری ام ای گلبن شکفته چه رانی
به پاس عشق ز بد عهدی ات گذشتم و دانم
هنوز ذوق گذشت و صفای عشق ندانی
یاران موافق همه از دست شدند
در پای اجل یکان یکان پست شدند
خوردیم ز یک شراب در مجلس عمر
دوری دو و پیشتر زما مست شدند