من ملك بودم و فردوس برين جايم بود
آدم آورد در اين دير خراب آبادم
Printable View
من ملك بودم و فردوس برين جايم بود
آدم آورد در اين دير خراب آبادم
مانده ام با آب چشم و آتش دل، ساقیا
چاره ی کار مرا در آب آتشگون ببین
رشکت آمد ناز و نوش گل در آغوش بهار
ای گشوده دست یغمای خزان، اکنون ببین
نا اميدم مكن از سابقه لطف ازل
تو پس پرده چه داني كه كه خوب است و كه زشت؟
تن تو مطلع تابان روشنایی هاست
اگر روان تو زیباست از تن زیباست
شگفت حادثه ای نادر ست معجزه طبع
که در سراچه ی ترکیب چون تویی آراست
تمام حرفات يه دروغه
كسي نگفت خودم ديدم
خونه ي قلب تو شلوغه
چيزي نگو
لياقتت عشق مقدسم نبود
حس ميكنم نبودي و
بودنتم يه قصه بود
در آستان جانان از آسمان میندیش
کز اوج سربلندی افتی به خاک پستی
خار ار چه جان بکاهد گل عذر آن بخواهد
سهل است تلخی می در جنب ذوق مستی
یک نقطه بیش فرق رحیم و رجیم نیست
از نقطه ای بترس که شیطانیت کنند
دشنه ای نا مرد بر پشتم نشست
از غم نامردمی پشتم شکست
عشق اخرتیشه زد بر ریشه ام
تیشه زد بر ریشه ی اندیشه ام
عشق اگر این است مرتد می شوم
خوب اگر این است من بد می شوم
بس کن ای دل نابسامانی بس است
کافرم دیگر مسلمانی بس است
تو ترک آبخورد محبت نمیکنی
اینقدر بیحقوق هم ای دل ندانمت
ای غنچهی گلی که لب از خنده بستهای
بازآ که چون صبا به دمی بشکفانمت
تن رود همهمه آب
من پر از وسوسه خواب
واسه روياي رسيدن
من بي حوصله بي تاب
ميون باور و ترديد
ميون عشق و معما
با تو هر نفس غنيمت
با تو هر لحظه يه دنيا....
آنگاه که ترنم شرقی نگاهت
روحم را در نوردید
آن زمان قلبم
باهر پلک زدنت
چون طبل سنگی می نواخت
سلول سلولم با
عطرتن تو
سرمست
جاده عشق را می دوید
و نمی فهمید که
در خم دیوارها
چگونه می جنگد
یا دیو آشوبگر را
چگونه
رام لحظه های بودن می کند
و پری قصه های کودکانه اش را
در اوج آسمانهای آبی
به پرواز در می آورد
درین غم بنشینید که غمخوار سفر کرد
درین درد بمانید که امید دوا رفت
دگر شمع میارید که این جمع پراکند
دگر عود مسوزید کزین بزم صفا رفت
تا ابد بوی محبت به مشامش نرسد
هر که خاک در میخانه به رخساره نرفت
در گلستان ارم دوش چو از لطف هوا
زلف سنبل به نسیم سحری می آشفت
.....ویرایش شد....
تو را چه غم که سوی پایمال عشق تو گردد
که بر عزای عزیزان سمند شوق برانی
چگونه خوار گذاری مرا که جان عزیزی
چگونه پیر سندی مرا که بخت جوانی
یک جام نوش کردی و مشتاق دیدمت
جامی دگر بنوش که شیدا ببینمت
نازم به بی نیازیت ای شوخ سنگدل
می خواستم که بهتر از اینها ببینمت
تاب بنفشه ميدهد ؛ طره مشك ساي تو
پرده غنچه ميدرد ؛ خنده دلگشاي تو
منكه ملول گشتمي از نفس فرشتگان !
قال و مقال عالمي ؛ ميكشم از براي تو
شور و شراب عشق ِ تو ؛ آن نفسم رود ز سر
كاين سر پر هوس شود ؛ خاك در سراي تو
وقت است که بنشینی و گیسو بگشایی
تا با تو بگویم غم شب های جدایی
بزم تو مرا می طلبد، آمدم ای جان
من عودم و از سوختنم نیست رهایی
ياري اندر كس نمي بينم ياران را چه شد؟
دوستي كي آخر آمد دوستارانرا چه شد؟
دلِ شکسته ی ما هم چو آینه پاک است
بهای دُر نشود کم اگرچه در خاک است
ز چاک پیراهن یوسف آشکارا شد
که دست و دیده ی پاکیزه دامنان پاک است
تو را ز کنگره عرش می زنند صفیــــــــر
ندانمت که در این دامگه چه افتاده ست
تو سخت ساخته می آیی و نمی دانم
که روز آمدنت روزی که خواهد بود
زهی امید شکیب آفرین که در غم تو
ز عمر خسته ی من هر چه کاست عشق افزود
درد می بارد چو لب تر می کنم
طالعم شوم است باور می کنم
من که با دریا تلاطم کرده ام
راه دریا را چرا گم کرده ام ؟
قفل غم بر درب سلولم مزن
من خودم خوشباورم گولم مزن
من نمی گویم که خاموشم مکن
من نمی گویم فراموشم مکن
من نمی گویم که با من یار باش
من نمی گویم مرا غمخوار باش
من نمی گویم ، دگر گفتن بس است
گفتن اما هیچ ، نشنفتن بس است
روزگارت باد شیرین ، شاد باش
دست کم یک شب تو هم فرهاد باش
شمع بزم افروز را از خویشتن سوزی چه باک
او جمال جمع جوید در زوال خویشتن
خاطرم از ماجرای عمر بیحاصل گرفت
پیش بینی کو کز او پرسم مال خویشتن
نمی دانم که دانستی دلیل گریه هایم را
نمیدانم که حس کردی حضورت در سکوتم را
و می دانم که می دانی ز عاشق بودنت مستم
وجود ساده ات بوده که من اینگونه دل بستم
مرغ ِ دل در قفس ِ سینهی من مینالد
بلبل ِ ساز ِ ترا دیده همآواز امشب
زیر هر پردهی ساز ِ تو هزاران راز است
بیم آنست که از پرده فِتد راز امشب
به دیدارم بیا ای گل که من دربندپائیزم
مرا هم خانه کن با خویش که ازعشق تو لبریزم
از این شبهای تکراری ببر من رو به بیداری
رفیق فصل دلتنگی تو از دردم خبر داری
یارا حقوق صحبت یاران نگاه دار
با همرهان وفا کن و پیمان نگاه دار
در راه عشق گر برود جان ما چه باک
ای دل تو آن عزیز تر از جان نگاه دار
روز هم همين است
هوا كه روشن مي شود
حتما اوايل صبح است
ما لا به لاي ورق خوردن همين واژه هاست
كه از راز آن كتاب سربسته خواهيم گذشت
چه معني دارد
مزاحم مهتابي ترين بوسه هاي باد و بنفشه مي شويم
ما کارو دکان و پیشه را سوخته ایم
شعر رو غزل و دو بیتی اموخته ایم
در عشق که او جان و دل و دیده ماست
جان و دل و دیده هر سه را سوخته ایم
ما شبی دست بر آریم و دعایی بکنیم
غم هجران ترا چاره ز جایی بکنیم
دل بیمار شد از دست رفیقان مددی
تا طبیبش به سرآریم و دوایی بکنیم
آنکه بی جرم برنجید و به تیغم زد و رفت
بازش آرید خدا را که صفایی بکنیم
منم و شمع دل سوخته، یارب مددی
که دگرباره شب آشفته شد و باد گرفت
شعرم از ناله ی عشاق غم انگیزتر است
داد از آن زخمه که دیگر ره بیداد گرفت
تا تواني دلي به دست آور
دل شكستن هنر نمي باشد
درکوی او که جز دل بیدار ره نیافت
کی می رسند خانه پرستان خوابگرد
خونی که ریخت از دل ما، سایه! حیف نیست
گر زین میانه آب خورد تیغ هم نبرد
دفتر کهنه دلت رنگ غمو دوست نداره
بهش نگو تو راه عشق هیچ کسی پا نمیذاره
از شب و تنهایی نگو خورشید مون جلوه گره
نگو نسیم سحری از کوچه مون نمیگذره
هزارن بار منعش کردم از عشق ..
مگر برگشت از راه خطا دل
لعلی چکیده از دل ما بود و یاوه گشت
خون می خوریم باز که بازش بپروریم
ای روشن از جمال تو ایینه ی خیال
بنمای رخ که در نظرت نیز بنگریم
من آن نیم که حلال از حرام نشناسم
شراب باتو حلال است و آب بی تو حرام
من دستان تو را
زمانی که
بر تن برهنه باورهایم
سیلی می زدی،
دیده ام
دیدم که شانه های زمانه
تو را خم کرده است
و باز چون درختی
که ریشه ایی استوار
در زمین دارد
فرو نریخته ای
برای تو واژه ها دگرگونه اند
عشق
بودن است
و آدمیان
داشتن
من می دانم
که تو
چون آدمیان نیستی
یکی از همین روزای گم شده
یکی از همین روزای بی نشون
تو همین ثانیه های در بدر
تو همین دقیقه های نیمه جون
تو میای میای به دادم میرسی