-
"یک عصر شنبه خسته و با یک غمِ بزرگ
از انقلاب یک تنه رفتم سرِ وصال"
از لحظه های فاجعه تا سالهای سال
حالا چه مانده غیر سکوتی پر از زوال
حالا چه مانده از شب و از گزمه های شب
غیر غبار ترس ویا بغضهای کال
دیگر نمانده فرصت آغاز تازه ای
حتی برای حرف زدن طرح یک سوال
پرواز را ندیده شکستند بال مان
فصل عبور بود و مرغی شکسته بال
?
در نا گزیرترین لحظه های مرگ
اسم تو می دوید در این واژه های لال
تنها پناهِ خستگی کوچه شعرها
هربار خستگی ز تنم میگرفت حال
اینک منم که فراسوی شهر شب
تکرار می شوم دوباره به احساسی از محال
??
از شهر چشمهای تو یک روز می روم
یک روز پا به پای تو تا آن سر خیال
...
-
لبانت
به ظرافت شعر
شهواني ترين بوسه ها را به شرمي چنان مبدل مي كند
كه جاندار غار نشين از آن سود مي جويد
تا به صورت انسان درآيد
و گونه هايت
با دو شيار مّورب
كه غرور ترا هدايت مي كنند و
سرنوشت مرا
كه شب را تحمل كرده ام
بي آن كه به انتظار صبح
مسلح بوده باشم،
و بكارتي سر بلند را
از رو سبيخانه هاي داد و ستد
سر به مهر باز آورده م
هرگز كسي اين گونه فجيع به كشتن خود برنخواست
كه من به زندگي نشستم!
-
میان ساحل و دریا سراب را دیدم
سراب ـ این شبه آفتاب ـ را دیدم !
وباز با همهی وسعت دلی دریا
در التهابِ عطش شوق آب را دیدم
نشد که هیچ بیابم دلیل تشنهگیام
اسیر حس عطش، التهاب را دیدم
کبوترانه در این آبی هزار کلاغ
بدون پر زدن از خود عقاب را دیدم
چه قدر فاصله با خود ،چه قدر دور از خود
شگفت ؛ در دلِ شب، خوابِ خواب را دیدم
همیشه فرصت یک تک سوال باقی بود
هنوز گفته ـ نگفته جواب را دیدم !
دلم گرفته از این مردم همیشه دروغ
به چهره چهرهی ایشان نقاب را دیدم
?
تمام حادثه از آنِشان همین کافیست
که از نگاه غزل ، شعر ناب را دیدم
...
-
من نمك سواحل جنوبي را
وقتي كه شهر ، در اندوه ديوانگي ي خودش مي بندد
مي مزمزم
من اين شهر را در جيب هاي خودم مي برم
خودي با گوشهاي پر خراش ، پر از انفجار
و در بخار نفس هايم ، پس مي دهم
اين هرم داغ را
-
روزی اصالت در دو چشمت مردمک بود
در این حوالی رنگ چشمان تو تک بود
راز بقا را می شد از چشم تو فهمید
رازی که شب بر بالهای شاپرک بود
در جستجوی نا کجا آبادها من
چشمان تو تنها دلیل قاصدک بود!
سوزی وجودم سالهای سال سوزاند
ـ سوزی که تنها در نوای نی لبک بود ـ
از دستها ، از چشمها بیزار بودم؛
وقتی که دستان صداقت بی نمک بود
حالا هزاران سال بعد از چشمهایت؛
پی میبرم در هر نگاهت صورتک بود!
...
-
در ازل است ما را ساقی لعل لبت
جرعه جامی که من مدهوش آن جامم هنوز
ای گفتی جن بده تا باشدت آرام دل
جان ب ه غم هایش سپردم آرامم نیست هنوز
-
ز بزم دل سيه شان جام روشنايي نيست
كه آب روشن اينان عصارهء قير است
نشاط نغمه نباشد ز قلب مهدي ما !
سكوت مبهم دريا هواي تكفير است
-
تو یه تاک قد کشیده
پا گرفتی رو یه سینه ام
واسه قد کشیدن عمریه
که من زمینم
-
من آن موجم که آرامش ندارم
به آسانی سر سازش ندارم
همیشه در گریز و در گزارم
نمیمانم به یکجا . بی قرارم
سفر یعنی من و گستاخی من
همیشه رفتن و هرگز نماندن
هزاران ساحل و نادیده دیدن
به پرسشهای بی پاسخ رسیدن
-
نقد صوفی نه همه صافی بی غش باشد
ای بسا خرقه که مستوجب آتش باشد
صوفی ما که ز رود سحری مست شدی
شام گاهش نگران باش که سرخوش باشد