گر ازیادم رود عالم تو از یادم نخواهی رفت
به شرط آن که گهگاهی تو هم از من کنی یادی
خوشا غلطیدن و چون اشک در پای تو افتادن
اگر روزی به رحمت بر سر خاک من استادی
Printable View
گر ازیادم رود عالم تو از یادم نخواهی رفت
به شرط آن که گهگاهی تو هم از من کنی یادی
خوشا غلطیدن و چون اشک در پای تو افتادن
اگر روزی به رحمت بر سر خاک من استادی
يک روز که روي سکوي مترو قدم مي زني
با انتظار خط کمربندي در چشمانت
مردم را مي شنوي که به هم مي گويند
چه روز آفتابي قشنگي اينطور نيست
تو به سوي بالا نگاه مي کني و مي بيني
سقف دارد روي سرت فشار مي آورد ...
دلت اومد عزیزت رو جلوی چشمای من بغل بگیری؟
دلت اومد عهد و پیمونی که بستیم درشون رو گِل بگیری؟!
دلت اومد توی سالگرد تولدم منو تنها بذاری؟
دلت اومد کادوی تولدم برام عزیزت رو بیاری؟
یکی مرغ چمن بود که جفت دل من بود
جهان لانه ی او نیست پی لانه بگردید
یکی ساقی مست است پس پرده نشسته ست
قدح پیش فرستاد که مستانه بگردید
درديست غير مردن کان را دوا نباشد
پس من چگونه گويم کين درد را دوا کن
ناله می لرزد , می رقصد اشک
آه , بگذار که بگریزم من
از تو , ای چشمه جوشان گناه
شاید آن به که بپرهیزم من
بخدا غنچه شادی بودم
دست عشق آمد و از شاخم چید
شعاه آه شدم , صد افسوس
که لبم باز بر آن لب نرسید
عاقبت بند سفر پایم بست
می روم خنده به لب , خونین دل
می روم , از دل من دست بردار
ای امید عبث بی حاصل
لاله ها پيك باغ خورشيدند
كه نصيبي به خاك بخشيدند
چون پيامي كه بود، آوردند
هم به خورشيد باز مي گردند
در اين سراي بي كسي كسي به در نمي زند
به دشت پر ملال ما پرنده پر نمي زند
درین سرای بی کسی اگر سری در آمدی
هزار کاروان دل ز هر دری در آمدی
ز بس که بال زد دلم به سینه در هوای تو
اگر دهان گشودمی کبوتری در آمدی
یادته بهت می گفتم دل من هواتو کرده؟
یادته بهم می گفتی عزیز دل منی بهونه گیری؟!
یادته بهت می گفتم با تو بُستان و بهارم؟
دلت اومد دِلِ ساده مثل آب بشه کویری؟!
یار مردان خدا باش که در کشتی نوح
هست خاکی که به آبی نخرد طوفان را
برو از خانه گردون به در و نان مطلب
کان سیه کاسه در آخر بکشد مهمان را
حافظ
اینهمه خنجر ، دل کس خون نشد ؟!
این همه لیلی کسی مجنون نشد ؟!
اسمان خالی شد از فریادتان
بیستون در حسرت فرهادتان
کوه کندن گر نباشد پیشه ام
بویی از فرهاد دارد تیشه ام
عشق از من دور ، پایم لنگ بود
قیمتش بسیار دستم تنگ بود
گر نرفتم هر دو پایم خسته بود
تیشه گر افتاد دستم بسته بود
اینم "د" بدون ؟ یا ! :دی
دریای لطف بودی و من مانده با سراب
دل آنگهت شناخت که آب از سرم گذشت
منّت کش ِ خیالِ تواَم کز سر ِ کَرَم
همخوابه یِ شبم شد و بر بسترم گذشت
"یک عصر شنبه خسته و با یک غمِ بزرگ
از انقلاب یک تنه رفتم سرِ وصال"
از لحظه های فاجعه تا سالهای سال
حالا چه مانده غیر سکوتی پر از زوال
حالا چه مانده از شب و از گزمه های شب
غیر غبار ترس ویا بغضهای کال
دیگر نمانده فرصت آغاز تازه ای
حتی برای حرف زدن طرح یک سوال
پرواز را ندیده شکستند بال مان
فصل عبور بود و مرغی شکسته بال
?
در نا گزیرترین لحظه های مرگ
اسم تو می دوید در این واژه های لال
تنها پناهِ خستگی کوچه شعرها
هربار خستگی ز تنم میگرفت حال
اینک منم که فراسوی شهر شب
تکرار می شوم دوباره به احساسی از محال
??
از شهر چشمهای تو یک روز می روم
یک روز پا به پای تو تا آن سر خیال
...
لطف آیتیست در حق اینان و کبر و ناز
پیراهنی که بر قد ایشان بریده اند
آید هنوزشان ز لب لعل بوی شیرپن
شیرین لبان نه شیر که شکر مزیده اند
در ره منزل ليلي كه خطرهاست در آن
شرط اول آن است كه مجنون باشي
ياى باد ان كو به قصد خون ما زلف را بشكست و بيمان نيز هم
منّت کش ِ خیال توام کز سر ِ کرَم
همخوابه ی شبم شد و بر بسترم گذشت
جان پرورست لطف تو ای اشک ژاله، لیک
دیر آمدی و کار گل پرپرم گذشت
ميان ماندن و رفتن حكايتي كرديم
كه آشكارا در پرده ي كنايت رفت.
مجال ما همه اين تنگمايه بود و دريغ
كه مايه خود در وجه اين حكايت رفت
محتسب مستي به ره ديـــــــــــــــــــــــ ــــد و گريبانش گرفت
مست گفت اي دوست اين پيراهن است افسار نيست ،!":}"؟
،!":}"؟ لطفا
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
تو را در خویش میجویم ودر بیگانه مییابم
چرا اینقدر من خود را ز تو بیگانه مییابم
تمام کوچه را گشتم سراغ ردِ پای تو
ولی من کفشهایت را درون خانه مییابم
کجا پا میگذارم نیستی ـ انگار هم هستی ـ
نمی دانم چه تعبیری است این افسانه مییابم؟
تو دیشب خواب من بودی و مویت شانه میکردم
سحر یک تار گیسویت کنار شانه مییابم
تو را این تا زگیها هر شب و هر روز میجویم
تو را از شمع میجویم وبا پروانه مییابم
نشانت از تمام شهر میگیرم و میایم
چه تفسیری است شهرِ عشق را ویرانه مییابم
دل من سالها دنبال صیاد نگاهت بود
گناهم چیست وقتی دام را بی دانه مییابم
?
تو را آنقدرها جستم که خود را نیز گم کردم
و کنون آشکارا خویش را دیوانه مییابم.
...
ما با می و مینا سر تقوی داریم/دنیا طلبیم و میل عقبی داریم
کی دنیا و دین به یکدیگر جمع شوند/اینست که نه دین و نه دنیا داریم
شبخ بهایی
مادر موسی چو موسی را به نیل
در فکند از گفته ی رب جلیل
خود ز ساحل کرد با حسرت نگاه
گفت که ای فرزند خرد بی گناه
گر فراموشت کند لطف خدا
چون رهی زین کشتی بی نا خدا
.................................................. ...............
ترسیدن هرکه هست از چشم بد است/ بیچاره من، از چشم نکو میترسم!
! اي كه آتيش ميزني بر قلب خسته
بيا زن ما بشــــــــــو با چشم بسته
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
-------
tnt اون امضات رو درست كن. [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] بردار اون آخرش رو. [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
می برندت دگران دست به دست ای گل رعنانقل قول:
حیف من بلبل خوش خوان که همه خار تو خوردم
تو غزالم نشدی رام که شعر خوشت آرم
غزلم قصه ی در دست که پرورده ی دردم
دوست گرامی مشاعره با علائم کاری ندارد...نقل قول:
بلکه این حرف آخر است که مهم است
من هیچ ندانم که مرا آنکه سرشت/از اهل دوزخ کرد یا دوزخ زشتنقل قول:
می برندت دگران دست به دست ای گل رعنا
حیف من بلبل خوش خوان که همه خار تو خوردم
تو غزالم نشدی رام که شعر خوشت آرم
غزلم قصه ی در دست که پرورده ی دردم
جامی و بتی بربطی بر لب کشت/این هرسه مرا نقد و ترا نسیه بهشت
... و این هم سخنی گوهر بار از ادیب فاضل، ماریو!نقل قول:
tnt اون امضات رو درست كن. [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] بردار اون آخرش رو.
بله در فکرش بودم، البته فعالیت بنده مقطعی است، چرا که خرواری از مشتقات بر دستم مانده!
تو غزالم نشدی رام که شعر خوشت آرم
غزلم قصه ی در دست که پرورده ی دردم
خون من ریخت به افسونگری و قاتل جان شد
سایه آن را که طبیب دل بیمار شمردم
عزیز، ایشان را عفو بفرمایید.... قادر به تمیز علائم نگارشی از حروف نیستند!نقل قول:
دوست گرامی مشاعره با علائم کاری ندارد...
بلکه این حرف آخر است که مهم است
ماییم که اصل شادی و غمیم/سرمایه ی دادیم و نهادیم و ستمیم
پستیم و بلندیم و کمال و کمیم/آیینه ی زنگ خورده و جام جمیم
مپسند یوسف من اسیر برادران
پروای پیر کلبه ی احزان نگاه دار
بازم خیال زلف تو ره زد خدای را
چشم مرا ز خواب پریشان نگاه دار
______________________
نرنجیده ام...تنها یادآوری بود دوست من
رنجها برده، فراوان هنر آموخته ام
وز همه، عشق تو را خوبتر آموخته ام
نظری دوست به حالم ز عنایت فرمود
آنچه آموخته ام، زان نظر آموخته ام
من نالی خوش نوایم و خاموش ای دریغ
لب بر لبم بنه که نواهاست در دلم
دستی به سینه ی من شوریده سر گذار
بنگر چه آتشی ز تو برپاست در دلم
مزن بر سر ناتوان دست زور ...
که روزی درفتی به پایش چو مور
ره بیداد گران بخت من آموخت ترا
ورنه دانم تو کجا و ره بیداد گران
سهل باشد همه بگذاشتن و بگذشتن
کاین بود عاقبت کار جهان گذران
نبود از تو گريزي چنين كه بار غم دل
ز دست شكوه گرفتم، بدوش ناله كشيدم
مه شود حلقه به گوش تو که گردنبندی
فلک افروزتر از عقد ثریا داری
به کلیسا روی و مسجدیانت در پی
چه خیالی مگر ای دختر ترسا داری
يادها انبوه شد
در سر پر سرگذشت
جز طنين خسته افسوس نیست
رفته ها را بازگشت
تا خیال دلکشت گل ریخت در آغوش چشم
صد بهارم نقش زد بر پرده ی گل پوش چشم
مردم بیگانه را یارای دیدار تو نیست
خفته ای چون روشنایی گرچه در آغوش چشم