یار بی جرم به شمشیر ستم می کشدم
گر بگویم که چرا می کشدم؟می کشدم
ساکن خاک در او شده ام،لیک چه سود؟
گر چه دارم صفت صید حرم،می کشدم
الم عشق تو دریافته ام می میرم
لیک بی شک نه الم،ذوق الم می کشدم
فضولی
Printable View
یار بی جرم به شمشیر ستم می کشدم
گر بگویم که چرا می کشدم؟می کشدم
ساکن خاک در او شده ام،لیک چه سود؟
گر چه دارم صفت صید حرم،می کشدم
الم عشق تو دریافته ام می میرم
لیک بی شک نه الم،ذوق الم می کشدم
فضولی
مرا تا ميدهد چشم تو جام باده، مينوشم
تويي چون ساقي مجلس چه تقوايي چه آييني
در افتادهست مرغ دل به چين زلف مشکينت
چو گنجشکي که افتاد ناگهان در چنگ شاهيني
فروغی بسطامی
قصهي عشق تو از بَر چون کنم
وصل را از وعده باور چون کنم
جان ندارم، بار جانان چون کِشم
دل ندارم، قصدِ دلبر چون کنم
عطار
مدد سازد مگر توفیق ارشاد جنون ور نی
به تدبیر خرد کی می گشاید مشکل عاشق؟
فروغ مهر معشوق است هر جا جلوه گر اما
نمی باید اثر آه از دل ناقابل عاشق
فضولی
قصۀ ليلي مخوان و غصۀ مجنون
عهدِ تو منسوخ کرد ذکر ِاوايل
نام تو ميرفت و عارفان بشنيدند
هر دو به رقص آمدند، سامع و قايل
پرده چه باشد ميانِ عاشق و معشوق
سدّ سکندر نه مانعست و نه حائل
گو همه شهرم نگه کنند و ببينند
دست در آغوش يار کرده حمايل
دور به آخر رسيد و عمر به پايان
شوقِ تو ساکن نگشت و مهر ِتو زايل
سعدی
لعل سیراب به خون تشنه لب یار من است*** وز پی دیدن او دادن جان کار من است
شرم از آن چشم سیه بادش و مژگان دراز*** هر که دل بردن او دید و در انکار من است
ساروان رخت به دروازه مبر کان سر کو*** شاهراهیست که منزلگه دلدار من است
بنده طالع خویشم که در این قحط وفا*** عشق آن لولی سرمست خریدار من است
طبله عطر گل و زلف عبیرافشانش*** فیض یک شمه ز بوی خوش عطار من است
باغبان همچو نسیمم ز در خویش مران*** کآب گلزار تو از اشک چو گلنار من است
شربت قند و گلاب از لب یارم فرمود*** نرگس او که طبیب دل بیمار من است
آن که در طرز غزل نکته به حافظ آموخت*** یار شیرین سخن نادره گفتار من است
حافظ
لاله ساغرگير و نرگس مست و بر ما نام فسق * داوري دارم بسي يا رب که را داور کنم
عشق دردانهست و من غواص و دريا ميکده * سر فروبردم در آن جا تا کجا سر برکنم
حافظ
ما که می از خمره میخانه خوریـم****از چـــه غـــم زاهد دیوانــه خوریم
ما کـه خرابیـــم و بر آبیـم و سراب****از چــه غـم کافــــر بیگانـه خوریـم
پرواز همای
مـــــــرا به شاعــــــــــری آموخت روزگار آن گه
که چشم مست تو دیدم که ساحری آموخت
مگـــــــر دهــان تو آموخت تنگـــــی از دل من
وجود مــــــن ز میـــــــان تو لاغـــــری آموخت
سعدی
ترسم جنون غالب شود طغيان کند سوداي تو
طوقم به گردن برنهد عشق جنون فرماي تو
ميآيي و ميافکند چا کم به جيب عافيت
شاخ گلي دامن کشان يعني قد رعناي تو
وقتي نگاهي رسم بود از چشم سنگين دل بتان
آن رسم هم منسوخ شد در عهد استغناي تو
فرسوده سرها در رهت در هر سري سد آرزو
وان آرزوها خاک شد يک يک به زير پاي تو
وحشي ببين اندوه دل وز سخت جاني دم مزن
کز هم بپاشد کوه را اندوه جان فرساي تو
وحشی بافقی
وصال او ز عمر جاودان به*** خداوندا مرا آن ده که آن به
به شمشیرم زد و با کس نگفتم*** که راز دوست از دشمن نهان به
به داغ بندگی مردن بر این در ***به جان او که از ملک جهان به
خدا را از طبیب من بپرسید*** که آخر کی شود این ناتوان به
گلی کان پایمال سرو ما گشت*** بود خاکش ز خون ارغوان به
به خلدم دعوت ای زاهد مفرما*** که این سیب زنخ زان بوستان به
دلا دایم گدای کوی او باش ***به حکم آن که دولت جاودان به
جوانا سر متاب از پند پیران ***که رای پیر از بخت جوان به
شبی میگفت چشم کس ندیدهست*** ز مروارید گوشم در جهان به
اگر چه زنده رود آب حیات است ***ولی شیراز ما از اصفهان به
سخن اندر دهان دوست شکر*** ولیکن گفته حافظ از آن به
حافظ
هر ذره که در خاک زميني بوده است
پيش از من و تو تاج و نگيني بوده است
گرد از رخ نازنين به آزرم فشان
کانهم رخ خوب نازنيني بوده است
تو عقل خویش را از می نگهدار****تو می را عقل دزدیدن میاموز
تو باز عقــل را صـــیادی آمـــوز****چنیــن بـیهوده پریــدن میاموز
مولوی
زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست
پیرهن چاک و غزل خوان و صراحی در دست
نرگسش عربده جوی و لبش افسوس کنان
نیم شب دوش به بالین من آمد بنشست
سر فرا گوش من آورد به آواز حزین
گفت ای عاشق دیرینه من خوابت هست
عاشقی را که چنین باده شبگیر دهند
کافر عشق بود گر نشود باده پرست
حافظ
تا من بدیدم روی تو ای ماه و شمع روشنم * * * هر جا نشینم خرمم هر جـــا روم در گلشنم
هر جا خیال شه بود باغ و تماشاگـــــــه بود * * * در هر مقامی که روم بر عشرتی بر می تنم
درها اگر بسته شود زین خانقاه شش دری * * * آن ماه رو از لامکان سر درکنــــــــــد در روزنم
مولانا
مپرســم دوش چـــون بودی به تاریکـــی و تنهایی****شب هجرم چه میپرسی که روز وصل حیرانم
شبان آهســـته مینالم مـــــگر دردم نهان مانـــد****به گوش هر که در عالـــم رســـید آواز پنهانــــم
دمی با دوست در خلوت به از صد سال در عشرت****من آزادی نمیخواهم که با یوســف به زندانــم
من آن مرغ ســـــخندانم که در خاکـــم رود صورت****هنوز آواز مـــیآیـــد به معنــــی از گلســــتانم
استاد سخن سعدی
عالی بود
---------------------
معاشران ز حریف شبانه یاد آریــــــــــد * * * حقوق بندگی مخلصـــــــــانه یاد آرید
به وقت سرخوشی از آه و ناله عشاق * * * به صوت و نغمه چنگ و چغانه یاد آرید
حافظ
دلا دیدی که خورشید از شب سرد****چو آتش ســر ز خاکســتر بر آورد
زمــین و آسـمان گُلرنــگ وگُلــگون****جهان نقش شقایق گشته از خون
هوشنگ ابتهاج
نور ایمان از بیاض روی اوســــــت * * * ظلمت کفر از سر یک موی اوست
ذره ذره در دو عالم هر چه هست * * * پردهای در آفتاب روی اوســــــــت
عطار
تلخ مكن اميد من اي شكر سپيد من * تا ندرم ز دست تو پيرهن كبود من
دلبر و يار من تويي رونق كار من تويي * باغ و بهار من تويي بهر تو بود بود من
خواب شبم ربوده اي مونس من تو بوده اي * درد توام نموده اي غير تو نيست سود من
جان من و جهان من زهره آسمان من * آتش تو نشان من در دل همچو عود من
مولانا
ناگهان پرده برانداختهاي يعني چه
مست از خانه برون تاختهاي يعني چه
زلف در دست صبا گوش به فرمان رقيب
اين چنين با همه درساختهاي يعني چه
شاه خوباني و منظور گدايان شدهاي
قدر اين مرتبه نشناختهاي يعني چه
phtz
هر که آمد به جهان نقش خرابــــــــی دارد * * * در خرابات بگویید که هـــــــــشیار کجاست
آن کس است اهل بشارت که اشارت داند * * * نکتهها هست بسی محرم اسرار کجاست
حافظ
تویی که بر سر خوبان کشوری چون تاج*** سزد اگر همه دلبران دهندت باج
دو چشم شوخ تو برهم زده خطا و حبش*** به چین زلف تو ماچین و هند داده خراج
بیاض روی تو روشن چو عارض رخ روز*** سواد زلف سیاه تو هست ظلمت داج
دهان شهد تو داده رواج آب خضر*** لب چو قند تو برد از نبات مصر رواج
از این مرض به حقیقت شفا نخواهم یافت*** که از تو درد دل ای جان نمیرسد به علاج
چرا همیشکنی جان من ز سنگ دلی*** دل ضعیف که باشد به نازکی چو زجاج
لب تو خضر و دهان تو آب حیوان است*** قد تو سرو و میان موی و بر به هیت عاج
فتاد در دل حافظ هوای چون تو شهی ***کمینه ذره خاک در تو بودی کاج
حافظ
جنگ از طرف دوســت دل آزار نباشــد***یاری که تحـمل نکند یار نباشد
گر بانگ برآید که سری در قدمی رفت***بسیار مگویید که بسیار نباشد
استاد سخن سعدی
در خطرگــــــــــــــــــاه جهان فکر اقامت میکنیم
در گــــــــــــــــــذار سیل، رنگ خانه میریزیم ما
در دل ما شکوهی خونین نمـــــــــــــــیگردد گره
هر چه در شیشه است، در پیمانه میریزیم ما
صائب
اي آن که از ديار من آخر گريختي
چون شد که از تو باز نيامد نشانه اي؟
از بعد رفتنت نشناسم جز اين دو حال
رنج زمانه اي و گذشت زمانه اي
در کوره راه زندگيم جاي پاي تست
پايي که بي گمان نتوانم بدو رسيد
پايي که نقش هر قدمش نقش آرزوست
کِي مي توانم اين که به هر آرزو رسيد
افسوس! اي که عشق من از خاطرت گريخت
چون شد که يک نظر نفکندي به سوي من
مي خواستم که دوست بدارم ترا هنوز
زيرا به غير عشق نبود آرزوي من
بيچاره من، بلازده من، بي پناه من
کز ماجراي عشق توأم جز بلا نماند
از من گريختي و دلم سخت ناله کرد
کان آشنا برفت و مرا آشنا نماند
نادر نادرپور
ديده دريا كنم و صبر به صحرا فكنم
و اندر اين كار دل خويش به دريا فكنم
از دل تنگ گنهكار برآرم آهي
كتش اندر گنه آدم و حوا فكنم
مايه خوشدلي آن جاست كه دلدار آن جاست
ميكنم جهد كه خود را مگر آن جا فكنم
بگشا بند قبا اي مه خورشيدكلاه
تا چو زلفت سر سودازده در پا فكنم
میدمد صبح و کله بست سحاب*** الصبوح الصبوح یا اصحاب
میچکد ژاله بر رخ لاله ***المدام المدام یا احباب
میوزد از چمن نسیم بهشت*** هان بنوشید دم به دم می ناب
تخت زمرد زده است گل به چمن*** راح چون لعل آتشین دریاب
در میخانه بستهاند دگر ***افتتح یا مفتح الابواب
لب و دندانت را حقوق نمک*** هست بر جان و سینههای کباب
این چنین موسمی عجب باشد*** که ببندند میکده به شتاب
بر رخ ساقی پری پیکر*** همچو حافظ بنوش باده ناب
حافظ
یادش بخیر:دی
باز باران با ترانه
با گوهرهاي فراوان
مي خورد بر بام خانه
يادم آرد روز باران
گردش يك روز دیرین
خوب و شیرین
توي جنگل هاي گيلان
كودكي ده ساله بودم
شاد و خرم
نرمو نازك
چست و چابك
با دو پاي كودكانه
مي دويدم همچو آهو
مي پريدم ازلب جوي
دور ميگشتم ز خانه
مي شنيدم از پرنده
داستان هاي نهاني
از لب باد وزنده
رازهاي زندگاني
بس گوارا بود باران
وه چه زيبا بود باران
مي شنيدم اندر اين گوهر فشاني
رازهاي جاوداني, پندهاي آسماني
بشنو از من كودك من
پيش چشم مرد فردا
زندگاني خواه تيره خواه روشن
هست زيبا, هست زيبا, هست زيبا
قيصرامين پور- روحش شاد
آنرا که چو ما سینه صافی شد از آلایش
در جام دل از مهرش چون صبح صفا بیند
چون سنبل پر چینش با برگ گل و نسرین
محرم نتواند شد چشمی که خطا بیند
نسیمی
در این زمانه رفیقی که خالی از خلل است*** صراحی می ناب و سفینه غزل است
جریده رو که گذرگاه عافیت تنگ است*** پیاله گیر که عمر عزیز بیبدل است
نه من ز بی عملی در جهان ملولم و بس*** ملالت علما هم ز علم بی عمل است
به چشم عقل در این رهگذار پرآشوب*** جهان و کار جهان بیثبات و بیمحل است
بگیر طره مه چهرهای و قصه مخوان ***که سعد و نحس ز تاثیر زهره و زحل است
دلم امید فراوان به وصل روی تو داشت*** ولی اجل به ره عمر رهزن امل است
به هیچ دور نخواهند یافت هشیارش*** چنین که حافظ ما مست باده ازل است
حافظ
تا تكيه گهت عصاي برهان باشد...........تاديد گهت كتاب عرفان باشد
درهجرجمال دوست تا آخر عمر...........قلب تو دگرگون وپريشان باشد
امام(ره)
دل هوشمند باید که بـــــه دلبــــری سپـــــــــــاری
که چو قبله ایت باشد به از آن کـــــه خود پرستی
چو زمام بخت و دولت نه بـــــه دست جهد باشــد
چــــــه کنند اگـــــر زبونــــــی نکنند و زیردستــــی
گله از فــــــراق یاران و جفــــــــــای روزگــــــــــاران
نه طریق توست سعدی کم خویش گیر و رستی
سعدی
يارب ز تو آنچه من گدا ميخواهم............افزون ز هزار پادشا ميخواهم
هركس زدر تو حاجتي ميخواهد............من آمده ام ازتو تو را ميخواهم
خواجه عبدالله انصاري
من ارزان که گردم ز مستی هلـاک * * * به آیین مستان بریدم به خــاک
به تابوتی از چوبِ تاکــــــــم کنـــید * * * به راه خرابات خاکم کـــــنیـــــد
به آب خرابات غســـــــــلم دهــید * * * پس آنگاه بر دوش مستم نهیـد
مریزید بر گور من جز شــــــــــراب * * * میارید در ماتمم جـــز ربـــــــاب
ولیکن بشرطی که در سوگ مـــن * * * ننالند به جز مطرب وچنــــگ زن
تو خود حافظا سر ز مستی نــتاب * * * که سلطان نخواهدخراج ازخراب
حافظ
بوستان را هیچ دیگر در نمیباید به حسن
بلکه سروی چون تو میباید کنار جــوی را
ای گل خوش بوی اگر صد قرن بازآید بـــهار
مثل من دیگر نبینی بلبل خوشگــــــوی را
سعدی
آن دل که شد او قابل انوار خـــــدا * * * پر باشد جان او ز اسرار خدا
زنهار تن مرا چو شمع تنها مشمر * * * کو جمــــــله به نمکزار خدا
مولانا
ای موافق صورت و معنی که تا چشم منست
از تو زیباتر ندیدم روی و خوشتر خــــــــــوی را
گر به سر میگردم از بیچارگی عیبم مکــــــن
چون تو چوگان میزنی جرمی نباشد گوی را
سعدی
اول به وفا می وصــــــــالم درداد * * * چون مست شدم جام جفا را سرداد
پر آب دو دیده و پر از آتــــــش دل * * * خاک ره او شــــــــــدم به بادم برداد
حافظ