تو به صبح مي انديشي و من
به ايستايي اين غروب
ميان ذهن تو با من
ببين چه
بيکرانه سردي است!
چه فصل غريبي...!!
(سکوت سمت بدي نيست
در اين دو راهي سخت...(
مگر به نگاه تو بينديشم
وگرنه اميدي نيست
طلوع عشق تو بر من!
Printable View
تو به صبح مي انديشي و من
به ايستايي اين غروب
ميان ذهن تو با من
ببين چه
بيکرانه سردي است!
چه فصل غريبي...!!
(سکوت سمت بدي نيست
در اين دو راهي سخت...(
مگر به نگاه تو بينديشم
وگرنه اميدي نيست
طلوع عشق تو بر من!
اين واژه ها به من که مي رسند
قصه تمام نمي شود
که همينجوري
دت از سر تو بردارم
يک نقطه و ديگر هيچ!
اين قصه از ابتدا
با قطاري شروع شد که سوت آخرش را
دستهاي تو
تکان ميداد و من
اشتباهي در ايستگاه تو پياده شدم
که نزديک هواي تو نبود
نزديک خانه تو
نزدکي دستهاي تو نبود
با چند کلمه و کتابي کهنه
که در حافظه داشتم
به خانه برگشتم
برگشتم
و برگشتم
هواي تو دست از سرم بر نمي دارد
من به اشتباه عاشق شدم
نه؟؟!
چقدر
برنگشتم از خودم
تا سر همين پيچ خيابان
از اولين دکه
روزنامه اي بخرم
که مرا با چشمهايي بسته
و حروفي درشت
چاپ کرده بود
با چشماني بسته به قطاري فکر ميکنم
که اشتباه
سوار شده بودم
اين قصه تمام نشده است
من به پايان
رسيده ام...
شاعرانه نيست مي روي
و من هنوز در هجاي اول بهانه ام
و من هنوز کودکم براي التماس ماندنت
نرو!
هزار سال پيش شاعرانه بود
ولي همين يکي دو روز پيش
پيش پاي گريه خدا
بهانه را زمين گذاشتم
و منتظر شدم براي ديدنت
ببيني
بيا!
بياي شاعرانه ام
عاشقانه نيست؟
مي شناسمت
که دلتنگت مي شوم
و...نمي شناسي ام
که فکر ميکني
دلتنگي ام دروغ است!
آنکه سودا زده چشم تو بوده است ، منم
و آن که از هر مژه صد چشمه گشوده است ، منم
آن ز ره مانده سرگشته ، که ناسازي بخت
ره به سر منزل وصلش ننموده است ، منم
آنکه پيش لب شيرين تو ، اي چشمه نوش
آفرين گفته و دشنام شنيده است ، منم
آنکه خواب خوشم از ديده ربوده است ، توئي
و آنکه يک بوسه از آن لب نربوده است، منم
اي که از چشم " رهي " پاي کشيدي چون اشک
آنکه چون آه به دنبال تو بوده است ، منم
"رهی معیری"
به هر جا می روی بی من
دمی در پرنیان خاطرات خویش تنها باش
به هر جا آشیان کردی
سکوت سنگفرش یاد ها را یکزمان بشکن
و در امواج رویا های رنگارنگ
بیاد آور تو فردی را که دراعماق چشمان بلورینت
تمام هستی اش را جستجو می کرد
که با امید دیدارتو در رویا
به بستر می خزید از شوق
و با یادت سحر از خواب بر می خواست
بیاد آور تو ابر دیدگانی را که اینک در سکوتی گنگ
بلورین قطره های اشک حسرت بار خود را
به مزار خاطرات خویش می بارد
تو فردا از دیارم کوچ خواهی کرد
ولی ....... هرگز
تو دراین رهگذر تنها نخواهی بود دلم این کولی غمگین
به همراهت سفر را تا ابد آغاز خواهد کرد
تو این دیوانه را تا شهر های دور خواهی برد
توفردا کوچ خواهی کرد
ولی هر گز تو تنها نیستی هرگز
تو احساس مرا با خویش خواهی برد
تو با این کوچ ناهنگام
من روز خویش رابا افتاب روی تو ،کز شرق خیال دمیده است ،اغاز میکنمان لحظه ها که ماتدر انزوای خویشیا در میان جمعخاموش مینشینم :موسیقی نگاه ترا گوش میکنم ،گاهی میان مردم در ازدحام شهرغیر از تو ،هر چه هست فراموش میکنم.
من از خشم تو پژمردم بهارم کن به لبخندی
چه باشد گر برآری آرزوی آرزومندی
تو را مانند گل گفتم ز داغ شرم می سوزم
ز چشم آینه دیدم که تو بر خویش مانندی
تو را با اشک پروردم چه باکم گر نمیدانی
نداند تلخی رنج پدر را هیچ فرزندی
شب و روزی به خود دیدم که دل می لرزد از یادش
شبان گریه خیزی روزهای ناله پیوندی
به درد خویش می گریم به کار خویش می خندم
اگر بر چهره ام دیدی پس از هر اشک لبخندی
به زیر سقف مینایی ندارم رنج تنهایی
که دارم عالمی شب ها به یاد یار دلبندی
زمستان جوانمردیست درد خویش پنهان کن
که هرگز بر نیاید ز آستین دست سخامندی
خوشوقت سبکباری که از ملک جهان دارد
رفیقی خواب امنی لقمه نانی روح خرسندی
ماهي هاي شوقدر تنگ نفسهايم مي ميرندو منتهي تر از خشک چشمه اي در کويرلبريز از هر چه آرزوستخواب دريا مي بينم ...
کمی با من مدارا کن
من از دست خودم خستم
اگر چه ساکتم اما ...
به دنیای تو دل بستم
کمی با من مدارا کن
به یاد لحظه ی تردید
شبیه آن زمانی که
دلم از دیدنت لرزید
کمی با من مدارا کن
من از خاکم نه !!! از سنگم
ببین صبرم زبانزد شد
پریده رنگ و دلتنگم
کمی با من مدارا کن
که این وادی پر از دردست
و هر که دوستش دارم
نگاهش بی سبب سردست.
به خلوت بی ماهتاب من بگذربه شام تار من ای آفتاب من بگذرکنون که دیده ام از دیدن تو محروم استفرشته وار شبی را به خواب من بگذرنگاه مست تو را آرزو کنان گفتمبیا به پرتو جام شراب من بگذراگر که شعر شدی بر لبان من بنشیناگر که نغمه شدی از رباب من بگذرفروغ روی تو سازد دل مرا روشنبیا و در شب بی ماهتاب من بگذرکرم کن و در کلبه ام قدم بگذارمرا ببین و به حال خراب من بگذرتو راکه طاقت سوز حمید یک دم نیستنخوانده شعر مرا از کتاب من بگذر.
دفترم بوی پیراهن یوسف می دهد
رفتم
برای همیشه گم شوم...
وقتی گوشه قلبت نوشته بودی
اینجا کسی عاشق نمی شود!!
رد گام هایت را که می گیرم
از تو دور تر می شوم
گویی کفش هایت را بر عکس پوشیده ای !
وقتی دل سپردگی ام را
با نیش خندی مهمان کردی
با خود گفتم:
"خواهم ماند,خواهم زیست به احترام دلم...!"
وقتی قرار باشد من بی قرار تو باشم
و تو تنها قرار زندگیم
از هر چه قرار غیر تو باشد
"خواهم گذشت....!"
من از تو سبز می شوم... و تو از من...
به هم که گره بخوریم...
بختمان باز می شود...
و خوشبختی قسمتمان...!!!
آنقدر سپید بودی که احساس می کردم ماه شده ای
ای کاش آبی بودی مانند آسمان
آنوقت تا آخر عمر سر به هوایت می شدم...!
نگران کوچکی بوسه هایم نباشم
مالکیت قلبت را که به من ببخشی
و نگاهت را از هر چه غیر از من که بپوشی
بوسه هایم تا تو...تا عطش لبهایت...
بزرگ خواهند شد...!!
عشقم گناه بود...توبه ام فریب...
فروخته شد بازار زندگی
به اسارت در آمده تو...
در کدامین بازار مرا
باز خواهی فروخت؟
خیال ...
شب رسید و اسمان مهتاب شد
با خیالت دیده ام پر اب شد
در خیالم امدی از راه دور
کوله بارت مملوء از عشق وغرور
امدی همچون نفس در سینه ام
شاد کردی این دل بیکینه ام
چشم در راه ...
چه بس شبها نخفتم تا سحر گاه
چه بس عمری که ماندم چشم در راه
تویی چون ماه و زهره ی اسمانی
کجا دستم رسد بر زهره وماه
خانه ی ابری...
انتهای همه ی جاده ها
به چشمان من میرسند
که مسافت انتظار را بی پروا پیمودم
زمین چه قدر مهربان است
وقتی که بر ان قدم می گذاری
واسمان ابی ترین نقطه دنیاست
وقتی که تو به ان نگاه میکنی
ای مسافر شب های تنهایی
ار دلت هوای خانه ابری ام کرد
نشانی انرا از ستاره ها بپرس
که همه شب را تا سحر بیدارم
غم
ز غم کسی اسیرم که ز من خبر ندارد
عجب از محبت من که در او اثر ندارد
غلط است هر که گوید دل به دل راه دارد
دل من ز غصه خون شد دل او خبر ندارد.....
نمی دانم چرا امشب واژهایم خیس شدند
مثل اسمانی که امشب می بارد
واینک باران بر لبه ی پنجره ی احساسم می نشیند
و چشمانم را نوازش می دهد
تا شاید از لحظه های دل تنگی گذر کنم
در امتداد نگاه تو
لحظه های انتظار شکسته می شود
و بغض تنهایی من
مغلوب وجود تو می شود
در حضور واژه های بی نفس
صدای تیک تیک ساعت را گوش کن
شاید مرحم درد ثانیه ها را پیدا کنی
مترسک ناز میکند
کلاغ ها فریاد میزنند
ومن سکوت میکنم
این مزرعه ی زندگی من است
خشک وبی نشان ...
این شب ها چشم های من خسته است
گاهی اشک ،گاهی انتظار
این سهم چشم های من است ....
نه از خاکم ،
نه از بادم ،
نه در بندم ،
نه آزادم ,
نه من ليلاترين مجنون ،
نه شيرينم ،
نه فرهادم ,
نه از آتش ,
نه از برگم ,
نه از کوهم ,
نه از سنگم ,
فقط مثل تو مسکينم ، فقط مثل تو دلتنگم
درشيفتگی به تو، قلم ها ذوب کردم
از آبی ... و قرمز ... و سبز ...
تا آنکه کلام به پايان رسيد
عشق خود را به تو، به پای کبوتران آويختم
و نمی دانستم ای معشوق من!
که عشق مثل کبوتر
پروازمی کند ...
مداد را برداشتی،
طرح مرا نه،آنگونه که هستم!
همان که می خواستی کشیدی.
تمام ِ بهانه ی رفتنت
این است که عوض شده ام.
مداد را بر میدارم،
طرح ترا همان گونه که هستی میکشم...
میتوانی بروی.
باید فراموشت کنم
چندیست تمرین می کنم
من می توانم ! می شود !
آرام تلقین می کنم
حالم ، نه ، اصلا خوب نیست ....
تا بعد، بهتر می شود ....
فکری برای این دلِ آرام غمگین می کنم
من می پذیرم رفته ای
و بر نمی گردی همین !
خود را برای درک این ، صد بار تحسین می کنم
کم کم ز یادم می روی
این روزگار و رسم اوست !
این جمله را با تلخی اش ، صد بار تضمین میکنم
دل بسته ی موهای سیاهت هستم
دیوانه عشق راه راهت هستم
ترکیب نگاه شرقی ات کشته مرا
من عاشق ترکیب نگاهت هستم
پرونده ی من به جرم تو بسته شده
من مجرم رای دادگاهت هستم
گفتند که با گناه بوسیدن تو
یک عمر اسیر کنج چاهت هستم
آن بوسه اگر گناه باشد – بانو –
من عاشق دم به دم گناهت هستم
از فاصله قلب عاشقم میگیرد
از دور بگو که دل بخواهت هستم
گلی را که دیروزبه دیدار من هدیه آوردی ای دوستدور از رخ نازنین توامروز پژمردهمه لطف و زیبا یی اش راکه حسرت به روی تو می خورد وهوش از سر ما به تاراج می بردگرمای شب بردصفای تو اما گلی پایدار استبهشتی همیشه بهار استگل مهر تو در دل و جانگل بی خزانگلی تا که من زنده ام ماندگار است
تو را دارم ای گل جهان با من است
تو تا با منی جان جان با من است
چو می تابد از دور پیشانی ات
کران تا کران آسمان با من است
چو خندان به
سوی من آیی به مهر
بهاری پر از ارغوان با من است
کنار تو هر لحظه گویم به خویش
که خوشبختی بی کران با من است
روانم بیاساید از هر غمی
چو بینم که مهرت روان با من است
چه غم دارم از تلخی روزگار
شکر خنده ی آن دهان با من است.
آنقدر خواهم نوشت
تا که خودکار از توان خود پشیمانی کند
آنقدر قرطاس ابیض را مسود می کنم
تا که کاغذ ناتوان گردد ز حمل جمله ها
آنقدر دست نویسان را تحرک می دهم
تا که رگها از نفس کم اورند
تا که خون در عین خشکی جوش جوشانی زند
آنقدر با چشم نافذ
من به تعقیب نگارش سر کنم
تاسفید ازمردم مشکی آن آید پدید
آنقدر اندیشه را مشغول حرف نو کنم
تا که در یک مطلب ا نشا سه نسل امحا شوند
آنقدر از جوهر خودکار و خود صرفت کنم
تا که شاید یک نظر بر صفحه قلبم کنی
اگر ماه بودم ، به هر جا که بودم،سراغ تو را از خدا می گرفتموگر سنگ بودم ، به هرجا که بودم،سر رهگذار تو ، جا میگرفتم.اگر ماه بودی ، به صد ناز، شایدشبی بر لب بام من می نشستیو گر سنگ بودی ، به هر جا که بودممرا می شکستی ، مرا می شکستی
گل من گلایه کم کنابر نهفته ابدی نیستبذار آسمون ببارهگریه هم چیز بدی نیست
جدایی رسم این دنیای وحشی است
نگو این یادگار چیست از کیست
که روزی می شویم از هم جدا ما
در این دنیا بر تردید شک نیست
چه شب ها تا سحر نام تو را از دل صدا کردم
دلم را با جنون بی کسی ها آشنا کردم
نفهمیدم چه رنگی دارد این شب های شیدایی
که قلبم را فقط با خاطراتت مبتلا کردم
چه شب ها تا سحر با قاصدک بی رنگ
نشستم مو به موی خاطراتت را سوا کردم
به پای قاصدک بستم صبوری را شبیه گل
نوشتم روی گلبرگش که من بی تو چه ها کردم
بس که دیوار دلم کوتاه است
هر که از کوچه ی تنهایی من می گذرد
به هوای هوسی هم که شده
سرکی می کشد و می گذرد
به ساعت من ,تو تمام قرارها را نیامده ای
کدام نصف النهار را از قلم انداخته ام؟
قرار روزهای بی قراری ام!
کجای آسمان ببینمت؟
من از جستجوی زمین خسته شده ام...
عشق یعنی با افق یک دل شدنیا لباسی از شقایق دوختنعشق یعنی با وجود خستگیبر سر پرانه دل سوختنعشق یعنی داستانی نا تمامعشق یعنی کلمه ای بی انتهاعشق یعنی گفتن از احساس موجدر کنار حسرت پروانه هاعشق یعنی آه سرخ لاله هاعشق یعنی حرف پنهان در نگاهعشق یعنی ترجمان یک نفسعمق سایه روشن دشت پگاهعشق یعنی قصه ی یک آرزوعشق یعنی ابتدای یک غروبعشق یعنی تکه ای از آسمانعشق یعنی وصف یک انسان خوب
رنگ و بوی تازه از عشق بگیر
پر سوز ترین گدازه از عشق بگیر
در هر نفسی که می تپی ای دل من
یادت نرود اجازه از عشق بگیر
باران نمي شوم
که نگويي: با چه منتي خود را بر شيشه مي کوبد
تا پنجره را باز کنم و نيم نگاهي بيندازم
ابر مي شومهر لحظه پنجره را بگشايي
که از نگراني يک روز باراني
و مرا در آسمان نگاه کني...
از كنارم كه گذشتي
عاشقت شدم
حالا كه نيستي
از كنار هر رهگذري مي گذرم
عاشقم مي شود!
تو ماه را
بيشتر از همه دوست مي داشتي
وحالا
ماه هر شب
تو را به ياد من مي آورد
مي خواهم فراموشت كنم
اما اين ماه
با هيچ دستمالي
از پنجره ها پاك نمي شود.