من با عشق آشنا شدمو چه کسی این چنین آشنا شده است ؟
هنگامی دستم را دراز کردم
که دستی نبود.
هنگامی لب به زمزمه گشودم ،
که مخاطبی نداشتم.
و هنگامی تشنه ی آتش شدم ،
که در برابرم دریا بود و دریا و دریا.....!
« دکتر علی شریعتی »
( دفتر های سبز ، ص ۴۳ )
Printable View
من با عشق آشنا شدمو چه کسی این چنین آشنا شده است ؟
هنگامی دستم را دراز کردم
که دستی نبود.
هنگامی لب به زمزمه گشودم ،
که مخاطبی نداشتم.
و هنگامی تشنه ی آتش شدم ،
که در برابرم دریا بود و دریا و دریا.....!
« دکتر علی شریعتی »
( دفتر های سبز ، ص ۴۳ )
نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد ؟
نمی خواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم
چه خواهد ساخت ؟
ولی بسیار مشتاقم ،
که از خاک گلویم سوتکی سازد.
گلویم سوتکی باشد به دست کودکی گستاخ و بازیگوش
و او یکریز و پی در پی ،
دَم گرم خوشش را بر گلویم سخت بفشارد ،
و خواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد .
بدین سان بشکند در من ،
سکوت مرگ بارم را
می خواستم زندگی کنم ، راهم را بستند
ستایش کردم ، گفتند خرافات است
عاشق شدم ، گفتند دروغ است
گریستم ، گفتند بهانه است
خندیدم ، گفتند دیوانه است
دنیا را نگه دارید ، می خواهم پیاده شوم
]عشق دروغ حقیقت!!![L]
وقتی که دیگر نبودمن به بودنش نیازمند شدم.
وقتی که دیگر رفت
من به انتظار امدنش نشستم.
وقتی که دیگر نمی توانست مرا دوست بدارد
من او را دوست داشتم.
وقتی او تمام کرد
من شروع کردم.
و چه سخت است
تنها متولد شدن.
مثل تنها زندگی کردن است.
مثل تنها مردن است.
{دکتر شریعتی}
شبی از شب ها ،
خواهم افتاد و خواهم مرد ،
اما می خواهم هر چه بیشتر بروم .
تا هرچه دورتر بیفتم ،
تا هرچه دیرتر بیفتم ،
هرچه دیرتر و دورتر بمیرم .
نمی خواهم حتی یک گام یا یک لحظه ،
پیش از آن که می توانسته ام بروم و بمانم ،
افتاده باشم و جان داده باشم ،
همین
خدایا تقدیــر مرا خیـــر بنویس /..
آنگونــ ه کـِ آنچــ ه را تــو دیــرمی خواهی مَن زود نخواهـم
و آنچــ ه را تو زود می خواهی من دیر نخواهـــم/ ..
با تو بی تو
با تو ؛ همه ی رنگهای این سرزمین مرا نوازش می دهند
با تو ؛ آهوان این صحرا دوستان همبازی من اند
با تو ؛ کوهها حامیان وفادار خاندان من اند
با تو ؛ زمین گاهواره ایست که مرا در آغوش خود می خواباند
ابر حریری است که بر گاهواره من کشیده اند
و طناب گاهواره ام را مادرم ، که در پس این کوهها همسایه ماست دردست خویش دارد
با تو ؛ در یا با من مهربانی می کند
با تو ؛ سپیده هر صبح بر گونه ام بوسه می زند
با تو ؛ نسیم هر لحظه گیسوانم را شانه می زند
با تو ؛ من با بهار می رویم
با تو ؛ من در عطر یاسها پخش می شوم
با تو ؛ من در شیره هر نبات می جوشم
با تو ؛ من در هر شکوفه می شکوفم
با تو ؛ من در هر طلوع لبخند می زنم ، در هر تندر فریاد شوق می کشم ،در حلقوم مرغان عاشق می خوانم ، در غلغل چشمه ها می خندم ، در نای جویباران زمزمه می کنم
محتوای مخفی: ادامه
ویرایش شد / لطفا هر کدام از اشعار را در یک پست قرار دهید ، در صورت طولانی بودن از محتوای مخفی استفاده نمایید
روزگاری است که شیطان فریاد می زند:
آدم پیدا کنید،سجده خواهم کرد.
دل هــــای بزرگـــــ ـــ ـ و احســـآس های بلنـــد، عشـق های زیبـــا و پُرشکــوه می آفریننــد ..
پوپکمپوپک شیرین سخنماینچنین فارغ از این شاخه به آن شاخه مپراینهمه قصه شوم از کس و ناکس مشنوغافل از دام هوسدر بر هر کس و ناکس منشینپوپکمپوپک شیرین سخنمتویی آن شبنم لغزنده گلبرگ امیدمن از آن دارم بیمکاین لجنزار تو را پوپکم آلوده کنداندرین دشت مخوفکه تو آزادیش ای پوپک منمی خوانیزیر هر بوته گللب هر جویه آبپشت هر کهنه فسونگر دیوارکه کمین کرده تو را زیر درختان کهنپوپکم دامی هستگرگ خونخواره بدکاره بد نامی هستسالها پیشدل منکه به عشق دل تو ایمان داشتاندرین مزرع آفت زده شوم حیاتشاخ امیدی کاشتچشم به راه تو بودمکه تو کی می آییبر سر شاخه سر سبز امید دل منکه تو کی می خوانیپوپکمیادت هستدر دل آن شب افسانه ای مهتابیکه بر آن شاخه پریدیلحظه ای چند نشستینغمه ای چند سرودیگفتم این دشت سیهخوابگه غولان استهمه رنگ است و ریاهمه فسون است و فریبصید هم چون توییای پوپک خوش پروازممرغ خوش الحان خوش آوازمبخدا آسان استاینهمه برق که روشنگر این صحراستپرتو مهری نیستنور امیدی نیستآتشین برق نگاهی ز کمینگاهیستهمه گرگ و همه دیودر کمین تو زیبایی توپاکی و سادگی و رعنایی تومرو ای مرغک زیباکه به هر رهگذریهمه دیوند کمین کرده نبینند تو رادور از دست وفاپنهان از دیده عشق نفریبند تو را
---------- Post added at 12:18 PM ---------- Previous post was at 12:16 PM ----------
اگر دیگر نگذاشتند زندگی را ببینم ،
گفته ام که نثرهایم را به چاپخانه بدهند تا چاپ کنند
اما شعرهایم را
که از دستبرد هر چشمی پنهان کرده ام،
بردارند و بی آن که بخوانند ،
همه را ببرند و در شکافته ی کوه ساکت تنهایی ام
صومعه ای هست کوچک و زیبا
و روحانی و مجهول ،
به آن جا بسپارند .
چه در همین صومعه است که من
از وحشت تنهایی در انبوه دیگران می گریختم
و به درون آن پناه می بردم.
همین جا بود که شب ها و روزهای سیاه و خفه و دردناک را به نیایش می گذراندم
در برابر سر در آن که به رنگ دعاست ،
گرم ترین و پرخلوص ترین سروهاهای عاشقانه ام را
خاموش زمزمه می کردم.
و نغمه ی مناجات من ،
از چشم های پر اسرار مناره ای باریک و بلند آن
در آستانه ی هر سحرگاه و در دل هر شامگاه
و در بهت غمگین و اندوهبار هر غروب
در آن کوهستان خلوت و ساکت و مغرور تنهایی من می پیچید.
و همواره انعکاس طنین آن در این دره ،
گرداگرد دیوارهای بلند و سنگی و عظیم کوهستان ، می گردد و می پیچد و می خواند.
حتی اگر برای همیشه خاموش شوم،
حتی دیگر نگذارند فردا برگردم ،
و باز آوای محزون تنهایی سنگین و رنج آلود روح تنهایم را
در زیر رواق بلند و زیبای صومعه ام زمزمه کنم ،
آری
حتی اگر فردا دیگر نگذاشتند که برگردم ،
حتی اگر دیگر نتوانستم آواز بخوانم ،
طنین آوای من که از درون صومعه بر می خاست ،
همواره در این کوهستان خواهد پیچید !