ساعت مچي
5 سالم بيشتر نبود. مجبور بودم تمام روز را كار كنم براي ساعت مچياي كه پسر خالهام قولش را داده بود.
ساعت را به دست كردم و از خوشحالي داخل كوچه ميدويدم.
پيرمردي از من پرسيد: ساعت چند است؟
و من نميدانستم
؛؛؛جعفر قاسميسيد محله؛؛؛
Printable View
ساعت مچي
5 سالم بيشتر نبود. مجبور بودم تمام روز را كار كنم براي ساعت مچياي كه پسر خالهام قولش را داده بود.
ساعت را به دست كردم و از خوشحالي داخل كوچه ميدويدم.
پيرمردي از من پرسيد: ساعت چند است؟
و من نميدانستم
؛؛؛جعفر قاسميسيد محله؛؛؛
مجيد قنبري
بايد مي رفتم. نمي شد که نروم. براي نرفتن نياز به بهانه اي داشتم، اگرنه براي ديگران دست کم براي خودم و همسرم. اما چيزي براي گفتن نبود. اين بارمستقيما" به جشن دعوت شده بودم.
پدر داماد با دستهاي خود کارت دعوت را به من داده بود، اما چگونه مي توانستم بروم.کارت را باز کردم و خواندم متني شعرگونه و لطيف داشت ولي به نظرم نامها باهم جورنبودند. اما مگرمي شد اين را بهانه کرد ونرفت. براي همه چيز نگران ومضطرب بودم ازلباسي که بايد ميپوشيدم گرفته تارفتارم درمقابل مهمانها. آيا بايد ميخنديدم؟ اخم ميکردم؟ يا بي تفاوت ميماندم؟ چه چيزآنجا درانتظارم بود؟ لابد سيمين در حالي که دستش را در دست داشتم مرا به داماد معرفي مي کرد و مي گفت : معشوق سابقم مهران. يا مي گفت: دوست صميصمي ام، مهران. نمي دانستم مغزم کار نميکرد وجواب گو نبود. واقعا" براي او که بودم؟ گيريم که هشت سال پيش دختري به يک نفر گفته باشد دوستت دارم يا اينکه به تو محتاجم ونم اشکي در چشمهايش جمع شده باشد. خوب اين دليل برچه ميشود؟ پابند شدن دل بستن؟ اما به کي، صوقي، سيمين يا همسرم؟
پدر صوقي را چند ماه پيش بطور اتفاقي در منزل يکي از دوستان ديدم. شکسته تر شده بود،با پشتي کماني وصورتي چروکيده که تنها دو چشم خشکيده درآ ن قابل تشخيص بود. از دخترش مي گفت و از دفتر شعرش، تنها چيزي که برايش باقي مانده بود. صوقي را سالها قبل شناخته بودم،هنگامي که شاگرد دبيرستاني در رشت بودم. شايد هم درستترباشد که بگويم او را هرگز نشناختم. هرروز در راه مدرسه مي ديدمش، يعني آن قدر مي ايستادم تا او را ببينم. آن وقت او ميآمد با روپوش سرمه اي ويقهً سفيد توريش، با دو رشته موي بافته بر روي دو شانهً کوچک و گردش.
صداي شرشر آب مي آمد. همسرم بود که خود را براي جشن عروسي سيمين آماده مي کرد. ومن با خود کلنجار ميرفتم که چرا زندگي نمي بايست فيلم باشد؟ آ ن هم براي ما که بيش از هر کس در زندگي نقش بازي کرده بوديم . در آ ينه به صورت شکسته و خستهً خود نگاه کردم. چند سال بر من گذشته بود، يا چند قرن؟ اين خطوط روي پيشاني يا چروک زير چشمها کي پيدا شدند يا چه وقت عميق شدند؟ نه، نمي توانستم بروم آ ن هم وقتي که دفتر شعر صوقي روي طاقچه بود و آخرين جمله ا ز آخرين بند شعرش در مغزم طنين مي انداخت : "مرا به دريا افکنيد ....." .
پيرمرد مي گفت : آ رزو داشتم عروسش کنم، مي داني که تنها دخترم بود. در مقابل آينه به خودم گفتم : براي دوست داشته شدن چه موجود زشتي هستي. از زماني که با خانواده از رشت به تهران آمديم، ديگر صوقي را نديدم. يکي دو نامه هم برايم فرستاد ولي بعد از آ ن ديگر خبري از او نداشتم.
نفهميدم زنم کي رفت، فقط از سکوت خانه فهميدم که ديگر نيست. نزديک ظهر بود که خبربستري شدن رحمت، صميمي ترين دوستم را در بيمارستاني آوردند. سکته کرده بود. اضطرابم با دلتنگي در آميخت. نشستم و زانوهايم را بغل کردم. آفتاب بازوان طلايي اش را تا ميانه اتاق کشيده بود و روي گلهاي قالي يله شده بود. روز زمستاني خوبي بود و همه چيز براي جشني که برپا ميشد مهيا. همسرم که از آرايشگاه برگشت من هنوزحمام هم نکرده بودم . فريادش بلندشد که : " پس چرا نشستي ، يه کم عجله کن ! ". من هنوز اين پا و آن پا مي کردم. اين جور وقتها بود که ميفهميدم خانه ام چقدر کوچک و تنگ است . با برداشتن پنج گام طول پذيرايي و ناهارخوري را طي مي کردم با پنج گام دوباره برميگشتم . از هر طرف به ديواري مي رسيدم. تنها پنجره خانه ، پنجره بزرگ پذيرايي بود که آن هم رو به ديوار زشت آجري و دودزدهً خانه همسايه باز مي شد. ياد پدربزرگ افتادم که چند ماه پيش تر مرده بود، درسنٌ نوددوسالگي. چهره مچاله وپژمرده اش در مقابل ام جان مي گرفت. سعي کردم او را در سنٌ بيست سالگي مجسٌم کنم، بازگشتي به هفتاد سال قبل. به سالهايي که من نبودم. دلم مي خواست بدانم آ ن زمان زندگي چگونه بوده وپدربزرگ جوانم در بيست سالگي چه احساسي داشته؟ چشمهايم را بستم تا بتوانم جواني را دريک قرن پيش در ذهن خود مجسم کنم ولي با اولين کپه خاکي که بر صورت بي رنگ پدربزرگ در ذهنم پاشيده شد، به خود آمدم. همسرم را ديدم که در مقابل آينهً ميزتوالتش با دقت چيزي را در چشم خود فرو مي کرد، يا دهانش را به حالت عجيب و غريب باز و بسته مي کرد وبر لبهايش رنگ مي ماليد.
پيرمرد گفته بود : مدتها از صوقي خبر نداشتم. هر جا مراجعه کردم، بي نتيجه بود. اجازه ملاقات نمي دادند. تا اينکه يک روز خودشان تلفن کردند. نه، نمي توانستم بروم. رفتن قبول تمام شدن بود ومن نمي خواستم تمام شوم. اين بيشتر به خاطر ا و بود که به زودي زندگي جديدش را آغاز ميکرد. خبر ازدواج را براي اولين بار از خودش شنيدم. خوشحا ل شدم. حس کردم سبک مي شوم، انگار باري از دوشهاي خسته ام برداشته مي شد. گوشي تلفن در دستم بود که گفت : مهران، همه چيزتمام شد. پرسيده بودم: ولي چرا با اين عجله؟ جواب داد: خيال خيلي ها را بايد راحت ميکردم. باز هم تحقيرم مي کرد. من صدايم لرزيده بود: سيمين ... سعي کن حداقل تو... خوشبخت باشي. گوشي تلفن را گذاشته بودم و با خود گفته بودم: "مرا به دريا افکنيد..." .
باز هم پدربزرگ را به ياد آوردم، با عمر طولاني اش وکارهاي بي شماري که بي شک انجام داده بود. ولي ما هيج نمي دانستيم. هيچکس نمي دانست براو چه گذشته، چه احساسهايي را تجربه کرده، چه شبهايي را به صبح رسانده يا چند بار از ته دل گريه کرده؟ او تمام شد بي آنکه براي ما گوشه اي از زندگي دروني خود را باقي گذارد وحالا من مي بايست بروم. رحمت سالها پيش به من گفت: تو فرق فيلم وزندگي را نمي فهمي. تنها اشکال تو همين است. ولي من هنوز از خودم ميپرسم چرا زندگي فيلم نيست؟ يک نفر بايد باشد که از زندگي ما صحنه به صحنه فيلم بردارد. گيرم با دوربيني متفاوت که نه به وقايع بلکه به ثبت حالات واحساسها به پردازد. حداقل يک نفر بايد باشد که هميشه وهمه جا ما را ببيند وبفهمد درآن لحظه چه غوغايي درون مان برپاست، مثل لحظه اي که يک نفر ميرود و ديگري تمام شده برجاي مي ماند. مثل دوستم رحمت که روي تخت بيمارستان خوابيده بود ومرگ را انتظار مي کشيد وزندگي اش مانند شير آبي که ناگهان با چرخش دستي بسته شود وسپس تا مدتها تک قطره هايي درون حوضچه، چکه چکه فرو افتد واز آن چيني محو بر سطح آب نشيند، اندک اندک محو مي شد. چرا يک نفر نبايد صوقي را ديده باشد، روز آخر که صبح زود بيدار کرده بودند، همان وقت که با چشم هاي سرخ وپف کرده پا به حياط گذاشته بود ولرزيده بود. حتما" در آن تاريک روشناي سحر صداي دريا و امواجش را هم شنيده بود و شايد هنگامي که چشم بند تيره اش را مي بستند، زير لب نا ليده بود: "مرا به دريا افکنيد... " .
پيرمرد مي گفت: با عموي صوقي با هم رفتيم. دل اينکه تنها بروم، نداشتم. همين که وارد ساختمان شديم دو نفر به سمت ماآمدند. درشت هيکل بودند و ريش توپي پري داشتند. منتظرمان بودند. يک جعبه شيريني با چند متر پارچه چلوار سفيد که به دقت تا خورده بود به من دادند. آن که مسنتر بود و صورت گوشتالويي داشت با من دست داد. لبخند زد و گفت: پدر جان تبريک ميگويم. ما ديشب دامادتان بوديم. و بعد تکه مقواي کوچکي را که روي آن شمارهاي نوشته بود به طرفم دراز کرد. دوربين تصوير بسته ونزديکي چهره پيرمرد که در مرز خنده وگريه مانده است، مي گيرد. دوربين به آرامي مي چرخد ودر ذهنم مهمانها را مي بينم که کف مي زنند. سيمين ميخندد و پيرمرد با جعبه اي شيريني در دست، در مرز خنده و گريه مانده است.
پيرمرد خونسرد بود، مثل اينکه با خودش حرف مي زد.سالها از آن روز گذشته بود ولي اين ها مي بايست جايي ثبت ميشد تا ديگران بدانند برپيرمرد چه رفته است. يک نفر بايد پيرمرد شيريني بدست را فرداي عروس شدن تنها دخترش ديده باشد، هنگامي که به انگشتهاي زمخت پرمو و انگشتر عقيق مرد ريشو خيره بوده است. زنم با اخم نگاهم مي کرد. سَردعوا داشت. امّا بهانه فراهم شده بود. بايد به بيمارستان مي رفتم. به همسرم قول دادم که تا چند ساعت ديگر به او ملحق شوم ولي او نمي دانست که من نمي توانم بروم، چون هميشه خود را در مقابل دوربين حس کرده ام. اصلا" چرا زندگي نبايد فيلم باشد تا پدربزرگ آنقدر غريب نميرد؟ يک نفر بايد باشد تا بفهمد يا بداند چرا من به اين جشن نميروم، تا آخرين قطره هاي زندگي رحمت را ببيند يا صوقي را در آن صبح سرد، وقتي که نسيم دريا موهاي طلايي اش را مي آشفت، ديده باشد. اگر هشت سال پيش کسي به من گفته دوستت دارم، يا گفته به تو محتاجم ومن دستهايش را نه در خيا ل خود که در واقعّيت فشرده ام، يک نفر بايد اين همه را شنيده باشد يا اشکهايش را ديده باشد وگرنه حتي من که به چشم ديده ام وبا دو گوش خود شنيده ام نيز به همه چيز شک خواهم کرد.
...کات.
فهيمه ميرزا حسيني
پرداختن به پيچيدگي هاي زندگي واقعا از حد و توان من خارج است . كسي حرفم را باور نمي كند . مردم حوصله شنيدن اراجيف مرا ندارند . آنها مشغول زندگي كردن و احيانا در مواقع نادري لذت بردن از آن هستند . من همانند افراد نااميد حالت تهوع ندارم و همچون انسانهاي اهل زندگي هم شوق بهره بردن از لحظات آن را ندارم. وقتي مي نويسم اين زندگي عادي مايه رنج است و تحمل مي خواهد مي توانم چهره خنده رويان بالانشين را تصور كنم كه برخي با چين و چروك پيشاني و برخي ديگر از پشت مدرن ترين ابزار حركتي سرتا پايم را برانداز كرده و مي گويند : چشمهاتو ببند و با مشت هواي اطرافت رو بكوب ... من كه منظورشان را نمي فهمم.... كوبيدن بي هدف هوا آنهم با چشمهاي بسته كار ديوانه هاست. به خودم گفتم دستشان را خوب خوانده ام آنها مي خواهند با اينكار سندي مبني بر ديوانگي ام از من بگيرند تا بعد بتوانند به راحتي مثل تكه آشغال بي مصرفي در لا به لاي چرخ دنده هاي ابزارهاي حركتي بازيافت زباله خردم كنند ... اما يكروز يكي از آنها با بي حوصلگي اينطور برايم توضيح داد كه : اگر تو مشتهاي پرت را حواله هواي اطراف خودت كني آنهم با چشمان بسته شايد مزه اي نداشته باشد اما همين كه مشتت فقط يكبار حواله تكه اي از بدن كسي شود آنوقت آنچنان لذتي خواهي برد كه ديگر مشت كوبيدن مي شود كاراصليات . از لحاظ قانوني هم هيچ مشكلي نخواهي داشت چرا كه قانون هرگز مشت فردي را كه با چشم بسته زده شده محكوم نخواهد كرد ... به من گفت تو آدم نا كسي هستي نكند كه به دنبال سندي عليه من ميگردي تا از زبان خودم آنهم با چشم باز اعتراف گرفته و بعد براي اولين بار در تمام عمرم مرا محكوم كني. اما من به او گفتم كه اين به نا كسي من مربوط نيست من فقط نا آگاه هستم ... از اينكه مودبانه صحبت كردم ناراحت شد چاقويي از جيبش درآورد و چشمهايش را بست و شروع كرد به حمله هاي پياپي در هوا ... يك ساعت بعد تقريبا چهار جاي بدنم زخمي شده بود . بي انصاف قصد كشتنم را داشت و در اين راه با وضعيتي كه موذيانه انتخاب كرده بوداز حمايت قانون هم استفاده مي كرد. بالاخره بعد از تقلاي بسيار مجبور شدم روي زمين دراز كشيده و با سكوت كردن از شرش خلاص شوم . تصميم گرفتم كه از دستش شكايت كنم . اما به كجا ؟ همين شب گذشته در جريان يك دادگاه علني خودم با چشمان باز ديده بودم كه قاضي قبل از قرائت حكم با همين روش ــ كوبيدن مشت هاي متوالي در هوا با چشمان بسته ــ شاكي را از پا در آورده بود . اگر چه صبح امروز خبر شكايتي كه خانواده شاكي عليه قاضي دادگاه تنظيم و آن را به دبيرخانه دادگاه تسليم كرده بودند را نيز در روزنامه ها خوانده بودم بااين حال اين نكته كه (از سوي هيات تحريريه) در ذيل آن اضافه شده بود به نظرم جالبترمي رسيد كه : شكايت بي موردي است چون پسر بزرگ شاكي هم عصر ديروز دو ساعت پس از اتمام جلسه دادگاه قاضي را روي پله هاي خروجي ساختمان يافته و با همان روش ــ كوبيدن مشت هاي متوالي در هوا با چشمان بسته ــ از پاي در آورده بود . گويا گزارشگر تيز بين چاقوي كوچكي را در دستهاي پسر شاكي ديده بوده است . به هرحال هم قاضي و هم پسر شاكي هر دو از حمايت قانون بهره مند خواهند بود كه البته اين از فوايد قانون است . تصميم گرفتم كتاب كامل قانون را خريده و تا انتها بخوانم و در صورت امكان آنرا حفظ كنم . هر چند هنگام پرداخت پول كتاب با كتابفروش كه قصد دزديدن كيفم را داشت در گير شده و چشمهايم را با همان روش ــ كوبيدن مشتهاي متوالي در هوا با چشمان بسته ــ ..............
زنی
به مردی گفت : دوستت دارم
و مرد گفت : آرزو دارم که سزاوار عشق تو باشم
زن گفت : مرا دوست نداری ؟
مرد فقط به زن خیره شد و چیزی نگفت .
زن فریاد زد : از تو متنفرم
مرد پاسخ داد : پس آرزو دارم که سزاوار نفرت تو باشم.....
یك نمونه دیگر از ارزشهای ایرانی كه خود ما آنرا نمی شناسیم رداي فارغ التحصيلي است. لابد تا به حال شما هم دیده اید وقتی یك دانشجو در دانشگاههای خارج می خواهد مدرك دكترای خود را بگیرد، یك لباس بلند مشكی به تن او می كنند و یك كلاه چهارگوش كه از یك گوشه آن یك منگوله آویزان است بر سر او می گذارند و بعد او لوح فارغ التحصیلی را می خواند. هنگامي كه از ما سوال مي شود كه این لباس و كلاه چیست؟ پاسخ مي دهیم این لباس شیطونك است كه اینها تنشان می كنند! اما هنگامي كه از يك اروپایی یا ژاپنی و یا حتی آمریكایی سوال شود این لباس چیست كه شما تن فارغ التحصیلانتان می كنید؟ می گویند ما به احترام ?آوی سنت? (پور سینا) پدر علم جهان این لباس را به صورت نمادین می پوشیم. آنها به احترام ?آوی سنت? كه همان ?ابن سینا?ی ماست كه لباس بلند رداگونه می پوشیده، این لباس را تن دانشمندان خود می كنند. آن كلاه هم نشانه همان دستار است (کمی فانتزی شده) و منگوله آن نمادی از گوشه دستار خراسانی كه ما ایرانی ها در قدیم از گوشه دستار آویزان می كردیم و به دوش می انداختیم. در اروپا و آمریكا علامت یك آدم برجسته و دانش آموخته را لباس و كلاه ابن سینا می گذارند، ولی ما خودمان نمی دانیم. باورتان می شود؟!
این یک حقیقت تاریخی است:در جريان جنگ احد، طلحه بن ابى طلحه عبدرى ، همسر خود را سلافه دختر سعد بن شهيد انصارى را با خود به جنگ با مسلمين آورده بود. در روز جنگ دو پسر اين زن بنامهاى مسافع بن طلحه و جلاس بن طلحه بعد از پدر و عموى خود پرچم كفار را بدست گرفتند و هر چهار نفر به قتل رسيدند و هر يك از اين دو برادر كه نزد مادرشان سلافه آوردند از ايشان مى پرسيد كه پسر جان ! چه كسى تو را از پاى در آورد؟ پسر گفت : مردى كه از تير وى از پاى در آمدم همى گفت : بگير كه منم پسر (ابوالافلح ) اينجا بود كه مادرش نذر كرد تا در كاسه سر عاصم بن ثابت بن ابى الافلح شراب بنوشد.
در ماه صفر سال چهارم هجرت گروهى از دو طايفه عضل و قاره نزد پيامبر آمدند و اظهار اسلام كردند و چند نفر مبلغ خواستند و پيامبر اكرم شش نفر را به همراه آنها فرستاد و از جمله عاصم بود اما آنها در بين راه خيانت كرده خواستند آنها را به كفار تسليم نموده چيزى بگيردند ولى عاصم و دو نفر از دوستانش گفتند به خدا قسم كه ما عهد و پيمان مشركى را هرگز نخواهيم پذيرفت و آنگاه به جنگ پرداختند تا به شهادت رسيدند. آنها مى خواستند سر عاصم را از سر جدا كنند و براى (سلافه ) بفرستند تا در كاسه سر او شراب بنوشد. اما زنبوران بسيار چنان پيرامون پيكرش را گرفتند كه اين كار امكان پذير نشد و منتظر ماندند تا شب برسد آنگاه سرش را از تن جدا كنند. اما شبانه آب رودخانه پيكر عاصم را برد و كسى بر آن دست نيافت و بدين جهت بود كه عاصم را (حمى الدبر) لقب دادند و بدين ترتيب خداى تعالى كاسه سر عاصم را از دست سلافه نجات داد.
زن دستش را در موهای دختر کرد و رشته ای از موهایش را در دست گرفت و گفت : مامان امروز مهمون داره . گل گل خانوم باید چی کار کنه ؟! دختر سرش را کمی عقب برد . زن به چشمان دختر نگاه کرد و گفت : جواب مامان رو نمی دی ؟!؟ دختر خودش را تکان داد و روی پا بلند شد و گفت : خب می دونم !! چلا هل لوز می پلسی ؟! باید بلم تو اتاخ . دلو ببندم . با علوسکام بازی کنم .
زن دختر را بغل کرد و گفت : حالا شدی گل گل مامان . پس برو تو اتاق و با عروسکات بازی کن . مامانی هم بعدا میآد باهات بازی می کنه ! باشه عروسکم ؟!؟
دختر شستش را در دهانش کرد و حرفی نزد . زن دختر را به اتاق برد . دختر عروسکش را بغل کرد و گفت : خوبی مل مل خانوم ؟! مامانی املوز مهمون داله . باید ساکت باشی و گیه نکنی !
زن در اتاق را قفل کرد . به اتاق رفت . به ساعتش نگاه کرد . دیر کرده بود . عطر را از روی میز برداشت . صدای زنگ آمد . زن دکمه ی بالایی یقه اش را باز کرد .
دختر موهای عروسک را ناز کرد و گفت : مهمون مامان اومد ! بذال صندلی رو بیالم ببینم کیه ! گیه نکن بلای تو ام تعلیف می کنم .
زن روی مبل نشست . مرد کتش را درآورد . دختر گفت : همون آقا همیشگیس ! دختر از روی صندلی پایین آمد . عروسک را بغل کرد و روی تخت دراز کشید . تلفن زنگ زد . دختر به سمت تلفن برگشت . زن لبانش را از روی لبان مرد برداشت . به تلفن نگاه کرد . مرد زن را به طرف خود کشید . دختر عروسک را ناز کرد و گفت : مامانی گفته تلفن و بل ندالیم .آخه وخ نداله با بابایی صبت کنه . خب مهمون داله !
فرنوش زنگوئی
هولمن هانت هنرمند بزرگ تصویری از حضرت عیسی را نقاشی کرده است که در ان مسیح در باغی ایستاده است در یک دست فانوسی دارد و با دست دیگر به دری می کوبد.
یکی از دوستان هانت به او گفت:
هولمن تو در این نقاشی مرتکب اشتباه شده ای این در دستگیره ندارد.
این اشتباه نیست زیرا این در قلب بشر است که تنها می تواند از درون باز شود.
تنها یک قدم ...
بزرگی می گفت:
یکی از وعاظ معروف روزگار برای سخنرانی به مسجدی وارد شد. به سبب شهرت و آوازه نام ایشان و سخنرانی های زیبایشان افراد زیادی پای منبرش جمع شدند به صورتی که در مجلس جایی نبود. در این هنگامی شخصی گفت: « آقایان یک قدم بیائید جلو» تا افراد بیشتری بتوانند از مجلس و منبر استفاده ببرند.
به ناگاه دیدند که سخنران جلسه به جای اینکه بر بالای منبر برود از همانجا بازگشت.
پرسیدند: چرا برگشتی؟!
آن شخص سخنران گفت: « تمام حرف ها را همین فرد گفت! من می خواستم یک ساعت برای شما سخنرانی کنم که آقایان! خانم ها! شما را به خدا یک قدم به جلو بیائید. برای شناخت خدا، برای اطاعت از خدا . برای عبادت خدا یک گام بردارید که فرموده است ای بنده من اگر تو یک قدم به جلو بیائی من ده قدم به سوی تو خواهم آمد. تمام حرف های مرا این شخص گفت. شما را به خدا یک قدم جلو بیائید»
و رفت ...
(شايد تكراري بود!!)
مدتي پيش وقتي توي دنياي خودم بودم و قدم زنون از كنار پياده روي شلوغي رد مي شدم پسر بچه اي رو ديدم كه فال مي فروخت. دو سه قدم ازش گذشتم ولي دلم خواست برگردم و يه فال بخرم، برگشتم و يه فال خواستم. اصرار داشت كه دو تا فال بده بهم. خلاصه به همون يكي راضي شد و يه فال خريدم و راه افتادم...
اما تموم راه رو تا خونه به پسركي فكر مي كردم كه اونقدر كوچيك بود كه حساب و كتاب نمي دونست و به سختي تونست باقي پول من رو حساب كنه... پسركي كه هنوز با مرغ عشق هاي قفسش اخت نشده بود و بارها مرغ عشقاي قفسي دست كوچولوشو گاز گرفتن و نوك زدن و مجبورش كردن از اول امتحان كنه...
(... بي عدالتي ها فراوونن!!! خدايا به فرياد مردمم برس... كه جز تو كسي به فكر دستاي كوچولوي پسرك آفتاب سوخته ي سرزمين خاكستري من نيست...)