امنه جان کجایی؟
چشمام به صفحه خشک شدولی توهنوز نیومدی عزیزم
بی تابانه منتظرم
Printable View
امنه جان کجایی؟
چشمام به صفحه خشک شدولی توهنوز نیومدی عزیزم
بی تابانه منتظرم
وسترن جان یه مدت نبودم الان که خوندم عالیه
خسته نباشی
امیدوارم همین طور عالی جلو بری
ممنون به خاطر همه زحمتتات
وسترن جان دوست عزیز
اریگاتو
خیلی وقته از اخرین پست من می گذره هیچ کس به اینجا سرنزده
وسترن جان واقعا دلم برای بنجامین می سوزه بیشترین ضرر ر تا الان به ان رسیده
منتظریما
ما را فراموش نکن
هر قدر که نزدیک تر میشدند قلب کترین محکمتر می کوبید.میدانست او بروکلین است ومی دانست حقش بود اینچنین مجازات بشود اما چه کسی این کار را کرده بود؟ممکن بودبالاخره تحمل ونیز سر آمده باشد؟هنوز ده قدم بیشتر مانده بود جوزف برسد که بچه ها با عجله راه را برایش باز کردندو کم کم سکوت حکمفرما شد.کترین دلش می خواست می توانست برود در دفتر روزنامه قایم شود چرا اینقدر بدشانس بود؟میدانست بارها در جزیره از این اتفاقات افتاده بود اما چرا آن روز وبرای این شخص؟آنروز اولین روز کاری او بود واین پسر...با رد شدن جوزف از کنارش آلیس از داخل صدایش کرد:”کترین بیا تو درو ببند!”
کترین پشت سر آندو داخل شد و باوجود ناتالی که برای ورود پیش می آمد در را از داخل بست!ناتالی چیزی نگفت اما از پشت شیشه در به نگاه کردن ادامه داد.باز همهمه بچه ها بالا گرفت اما اینبار برای دور شدن بود.جوزف ،بروکلین را به اولین تخت رساند وبه کمک آلیس،خواباند.کترین با دیدن صورت غرق خون وتن پر از زخم بروکلین باز قی کرد!نه محال بود ونیز اینقدر ظالم باشد!آلیس با دیدن حال او با خشم داد زد:”یا بیا کمک یا برو میراندا رو صدا کن!”
کترین خواست جواب بدهد که اینبار واقعا استفراغش آمد و به سوی دستشویی دوید!جوزف آستین هایش را بالا زد:”اگر کاری هست من کمک کنم!”
آلیس یک نگاه به چشمان سرد وسبز اما مهربان جوزف انداخت و بی اختیار نگاهش به ناتالی که از پشت شیشه نگاهش میکرد ،چرخید و نفس عمیقی کشید:”ممنون میشم !”
جوزف پتو را بر روی بروکلین کشید:”دکتر رو خبر کردید؟”
آلیس به پشت پرده اشاره کرد:”بله دارند دستاشونو میشورند ...!”
ناتالی دوست داشت باز هم عکس بیندازد اما دلش نمی آمد حتی لحظه ای نگاهش را از او بگیرد.حتی اگر از پشت شیشه باشد.بناگه با ضربه ای سخت به طرفی پرت شد !در باز شد وشخصی همچون باد به درون کوبید!کترین تازه صورتش را شسته بود برمیگشت که با دیدن ونیز سرجا ماند!ونیز هم با دیدن بروکلین سر جا ماند.یعنی این صحنه چیزی بود که او همیشه آرزویش را داشت؟یعنی الان باید راضی میبود؟دکتر وارد شد و به آلیس گفت:”برای عمل حاضرش کن!لازم نیس تکونش بدیم همونجا بخیه میزنیم!”
جوزف با دیدن آمدن دکتر سراغ ونیز رفت:”چیزی نشده!چند تا زخم سطحی!”
ونیز جوابی نداد .نگاهش همچنان به چهره خون آلود برادرش خیره شده بود و سینه اش بر اثر دویدن بی صدا بالا پایین میرفت.جوزف رو به دکتر کرد:”به کمک نیازه؟”
دکتر سر تکان داد:”نه ممنون!خودمون کافی هستیم میتونید برید!”
جوزف بازوی ونیز را گرفت:”بیا بریم بیرون!”
ونیز با خشونت دست اورا کنار زد وپیش رفت:”بروکلین...بروک!”
وتا بجنبند ونیز خود را به تخت رساند و دست بر سینه لخت برادرش گذاشت وتکانش داد:”بروک بیدار شو!”
همه وحشتزده شدند.دکتر غرید:”لطفاً این کار رو نکنید..شاید خونریزی داخلی داشته باشه و....”
ونیز در خودش نبود بلند تر داد زد:”بروک...بروک...بگو کی این کارو کرده بروک!”
آلیس هم داد زد:”نکن!”
جوزف به کمک دوید.کترین با دیدن این صحنه بی اختیار بگریه افتاد.بله محال بود کار او باشد!جوزف ونیز را از عقب گرفت ونیز برای رهایی تقلا میکرد در این همهمه ناله بلندی از گلوی بروکلین خارج شد:”من لیان نیستم!”
دستهای جوزف از کمر ونیز باز شد!ونیز دست از تقلا برداشت و آلیس از صدای او ترسید وعقب پرید!بروکلین بهوش آمده بود!چشمان نیمه بازش در اتاق می چرخید و ضجه میزد:”من لیان نیستم...نیستم”
آلیس با خشم رو به ونیز کرد:”از کارتون راضی شدید؟الان داره درد میکشه وما باید بی هوشش کنیم!”
دکتر کترین را صدا کرد:”زود اتاق رو حاضر کن !”
ونیز که جوابش را گرفته بود برگشت و به همان سرعت که آمده بود خارج شد.
از عکس العمل جوزف شوکه شدم
احتمال اینکه لیان سایه باشه زیاده و اینکه چرا با شنیدن این اسم جوزف تعجب کرد و..........
من بعضی وقتا میام اینجا و میخونم ...یکی در میون !
ولی به نظرم بهتر بود این تاپیک هم بره بالا و مهم بشه...:)
مریمی جان این تاپیک مهم ترین بخش این سایته من فقط همین قسمت فعالیت دارم و به
خاطر داستان های خوب وسترن عضو شدم
وسترن ان هروقت تونستی ادامه را بزار
معلومه که این نه نفر باید یه معجزه بشه که همگی سالم تا اخر داستان بمونند
وسترن یه کمکی به این بنجامین بکن دلم حسابی براش سوخت امیدوارم چیزیش نشه
چذا اینجا اینقدر خلوته
رمانت به جای حساس رسیده ولی از خودت خبری نیست .......
نمی خوای ادامه ی رمان رو بذاری؟؟؟؟؟؟؟؟