تقدیر الهی چو پی سوختن ماست
ما نیز بسازیم به تقدیر الهی
تا خواب عدم کی رسد ای عمر شنیدیم
افسانهی این بی سر و ته قصهی واهی
Printable View
تقدیر الهی چو پی سوختن ماست
ما نیز بسازیم به تقدیر الهی
تا خواب عدم کی رسد ای عمر شنیدیم
افسانهی این بی سر و ته قصهی واهی
یارا حقوق صحبت یاران نگاه دار
باهمرهان وفا کن و پیمان نگاه دار
در راه عشق گر برود جان ما چه بک
ای دل تو آن عزیز تر از جان نگاه دار
محتاج یک کرشمه ام ای مایه ی امید
این عشق را ز آفتت حرمان نگاه دار
ما با امید صبح وصال تو زنده ایم
ما را ز هول این شب هجران نگاه دار
ره ماتمسرای ما ندانم از که میپرسد
زمستانی که نشناسد در دولت سرایان را
به دوش از برف بالاپوش خز ارباب میآید
که لرزاند تن عریان بی برگ و نوایان را
از کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود
به کجا می روم آخر ننمایی وطنم
منم آن مرغ گرفتار که در کنج قفس
سوخت در فصل گلم حسرت بی بال و پری
خبر از حاصل عمرم نشد آوخ که گذشت
اینهمه عمر به بیحاصلی و بیخبری
یک شب چراغ روی تو روشن شود ، ولی
چشمی کنار پنجره ی انتظار کو
خون هزار سرو دلاور به خک ریخت
ای سایه ! های های لب جویبار کن
نه سرو سامان توان گفت نه خورشید نه ماه
آه از تو که در وصف نمی آیی آه
هم از الطاف همایون تو خواهم یارب
در بلایای تو توفیق رضا و تسلیم
نقص در معرفت ماست نگارا، ور نه
نیست بی مصلحتی حکم خداوند حکیم
مسلمانان مسلمانان مسلمانی ز سر گیرید
که کفر از شرم یار من مسلمان وار میآید
دارم از زلف تو اسبابِ پریشانی ِ جمع
ای سر ِ زلفِ تو مجموع ِ پریشانی ها
رام ِ دیوانه شدن آمده در شأن پری
تو به جز رَم نشناسی ز پریشانی ها
ای پادشه خوبان، داد از غم تنهایی
دل بی تو به جان آمد، وقت است که بازآیی
یاد بُگذشته چو آن دورنمایِ وطن است
که شود بر اُفق ِشام ِ غریبان ترسیم
سیم و زر شد محکِ تجربهیِ گوهر ِ مَرد
که سیه باد بدین تجربه رویِ زر و سیم
مادر موسی چو موسی را به نیل
در فکند از گفته ی رب جلیل
خود ز ساحل کرد با حسرت نگاه
گفت که ای فرزند خرد بی گناه
گر فراموشت کند لطف خدا
چون رهی زین کشتی بی نا خدا
آسمان همرهِ سنتور، سکوتِ ابدی
با مَنَش خندهیِ خورشید نثار آمده بود
تیشهیِ کوه کَن افسانهیِ شیرین می خواند
هم در آن دامنه خسرو به شکار آمده بود
دلبرا بنده نوازيت كه آموخت بگو
كه من اين ظن به رقيبان تو هرگز نبرم
مکتب عشق بماناد و سیه حجرهی غم
که در او بود اگر کسب کمالی کردیم
چشم بودیم چو مه شب همه شب تا چون صبح
سینه آئینهی خورشید جمالی کردیم
دلا منال ز بیداد و جور یار که یار
تو را نصیب همین کرد و این از آن دادست
برو فسانه مخوان و فسون مدم حافظ
کز این فسانه و افسون مرا بسی یادست
تا که نامی شدم از نام نبردم سودی
گر نمردم من و این گوشهی ناکامی ها
نشود رام سر زلف دلآرامم دل
ای دل از کف ندهی دامن آرامی ها
تو از هر در که باز آیــی بدین خوبی و زیبایـــی
دری باشد که از رحمت به روی خلق بگشایی
===========
کاربر بالایی زودتر پست دادند
اگر دشنام فرمايي وگر نفرين دعا گويم
جواب تلخ مي زيبد لب لعل شكر خا را
نصيحت گو شكن جانا كه از جان دوستتر دارند
جوانان سعادتمند پند پير دانا را
حديث از مطرب و مي گو و راز دهر كمتر جو
كه كس نگشود و نگشايد به حكمت اين معما را
غزل گفتي و در سفتي بيا و خوش بخوان حافظ
كه بر نظم تو افشاند فلك عقد ثريا را
يار من باش كه زيب فلك و زينت دهرنقل قول:
از مه روي و تو و اشك چو پروين من است
تا مرا عشق تو تعليم سخن گفتن كرد
خلق را ورد زبان مدحت و تحسين من است
تو خفته ای و نشد عشق را کرانه پدیدنقل قول:
يار من باش كه زيب فلك و زينت دهر
از مه روي و تو و اشك چو پروين من است
تا مرا عشق تو تعليم سخن گفتن كرد
خلق را ورد زبان مدحت و تحسين من است
تبارک الله از این ره که نیست پایانش
نقل قول:
ای عشق مشو در خط خلق ندانندت
تو حرف معمایی خواندن نتوانندت
بیگانه گرت خواند چون خویشتنت داند
خوش باش و کرامت دان کز خویش برانندت
یاد باد آن که نهانت نظری با ما بود
رقم مهر تو بر چهره ما پیدا بود
یکی چوباده پرستان صراحی اندر دست
یکی چو ساقی مستان به کف گرفته ایاغ
==================
نقل قول:سلام دوستاننقل قول:
اصلا توجه به پست های قبل نمی کنید... مشاعره نباید این قدر سکته دار باشد...
این یکی را می گذارم....
تو آب گوارایی جوشیده ز خارایی
ای چشمه مکن تلخی ور زهر چشانندت
یک عمر غمت خوردم تا در برت آوردم
گر جان بدهند ای غم از من نستانندت
تقصیر ما نیست ...الان این تاپیک ص 2191 رو ثبت کرده ولی با کلیک همین ص2189 میاد
جل الخالق
حالا اشکال نداره از این ادامه بدین ...اگه راست میگین
:21:
یکی چوباده پرستان صراحی اندر دست
یکی چو ساقی مستان به کف گرفته ایاغ
غنچه گو تنگدل از کار فرو بسته مباش
کز دم صبح مدد یابی و انفاس نسیم
ما جفا از تو نديديم و تو خود مپسندي
آنچه در مذهب ارباب طريقت نبود
خيره آن ديده كه آبش نبرد گريه ي عشق
تيره آن دل كه در او شمع محبت نبود
دولت از مرغ همايون طلب و سايه ي او
زان كه با زاغ و زغن شهپر دولت نبود
دست کوتاه من و دامن آن سرو بلند
سایه ی سوخته دل این طمع خام مبند
دولت وصل تو ای ماه نصیب که شود
تا از آن چشم خورد باده و زان لب گل قند
دیگر بس است تجربه کردن سراب را
دریا کجاست تا که بفهمیم آب را
من تشنه ام به جان غزل سخت تشنه ام
با چه فرو نشانمش این التهاب را؟
این روزنه برای امروز من کوچک است
باید که خوب لمس کنم آفتاب را
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟
بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا؟
نوشدارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر می خواستی حالا چرا؟
عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمان توام فردا چرا؟
این همه قصه ی فردوس و تمنای بهشت
گفت و گویی و خیالی ز جهان من و توست
نقش ما گو ننگارند به دیباچه ی عقل
هر کجا نامه ی عشق است نشان من و توست
تقدیر من از عشق همین است که بود
یک قلب شکسته است و لبهای کبود
دل چون توان بریدن ازو مشکل است این
آهن که نیست جان من آخر دل است این
من می شناسم این دل مجنون خویش را
پندش مگوی که بی حاصل است این
نوشتن هم دلی دیوانه می خواهد
که آن هم در این زمان نهان باشد
چرا ؟
تاکی؟
چنین باشد؟
نوشتن هم دلی دیوانه می خواهد.......
در انتظار سحر چون من ای فلک همه چشم
بمان که مردم چشم انتظار را مانی
سری به سخره ی زانوی غم بزن ای اشک
که در سکوت شبم آبشار را مانی
يادمان باشد از امروز خطايي نكنيم
گرچه در عشق شكستيم صدايي نكنيم
يادمان باشد اگر خاطرمان تنها ماند
طلب عشق ز هر بي سر و پايي نكنيم
من می شناسم این دل مجنون خویش را
پندش مگوی که بی حاصل است این
جز بند نیست چاره ی دیوانه و حکیم
پندش دهد هنوز، عجب عاقل است این
______________________________________
avatar ِ جدید مبارک( هم ژان رنو < هم فیلم هر دو عالیند..)
نشنو از ني ني حصير بورياست
بشنو از دل دل حريم كبرياست
ممنون جزوه فيلم هايه خيلی محبوبه منه اينم يه ديالوگ از فيلم که خيلی زيباست باسه شما
همين الان اومد تو ذهنم
لئون به ماتیلدا می گوید که تو هنوز برای این کار کوچکی ، اما ماتیلدا در جواب می گوید : من بزرگ شدم ، فقط باید کمی سنم بیشتر بشه . و لئون می خندد و می گوید : من سنم به اندازه کافی بزرگه ، اما باید بزرگ بشم !!!