یارم اگر رنجی دهد گنجی بود گنجی بود
خوارم اگر گنجی دهد رنجی بود رنجی بود
Printable View
یارم اگر رنجی دهد گنجی بود گنجی بود
خوارم اگر گنجی دهد رنجی بود رنجی بود
دردناک است که در دام ِ شغال اُفتد شیر
یا که محتاج ِ فرومایه شود مردِ کریم
هم از اَلطافِ همایونِ تو خواهم یا رب
در بلایایِ تو توفیق ِ رضا و تسلیم
مشو تو منکر پاکان بترس از زخم بی باکان
که صبر جان غم ناکان تو را فانی کند فانی
یک عمر در شرار محبت گداختم
تا صیرفی عشق چه سنجد عیار من
من شهریار ملک سخن بودم و نبود
جز گوهر سرشک در این شهریار من
نگاهم به تارو پود شكننده ساقه چسبيده بود
تنها به ساقه اش مي شد بياويزد ،
چگونه مي شد چيد
گلي را كه خيالي مي پژمراند ؟
دست سايه ام بالا خيزد
قلب آبي كاشي ها تپيد
باران نور ايستاد
رويايم پرپر شد ........
در سر زلف سعادت که شکن در شکن است
واجب آید که نگونتر ز سر شانه شویم
مسند مصر ترا ای مه کنعان که مرا
نالههائی است در این کلبهی احزان که مپرس
سرونازا گرم اینگونه کشی پای از سر
منت آنگونه شوم دست به دامان که مپرس
سحرم روی چو ماهت شب من زلف سیاهت
به خدا بی رخ و زلفت نه بخسبم نه بخیزم
مهمان عزیزی که پی دیدن رویش
همسایه همه سرکشد از بام و در اینجاست
ساز خوش و آواز خوش و بادهی دلکش
آی بیخبر آخر چه نشستی، خبر اینجاست
تو نه چنانی که منم من نه چنانم که تویی
تو نه بر آنی که منم من نه بر آنم که تویی
یاد آن که جز به روی منش دیده وانبود
وان سست عهد جز سری از ماسوا نبود
امروز در میانه کدورت نهاده پای
آن روز در میان من و دوست جانبود
يار ب دل پاك و جان آگاهم ده آه شب گريه سحرگاهم ده
در راه خود اول زخودم بيخود كن بيخود چو شدم زخود به خود راهم ده
هيچ باراني بر ما نباريد
هيچ آفتابي بر ما نتابيد
نسيم هرگز براي ما ترانه اي زمزمه نکرد
ما خود سر از اين خاک خون آلود برکرديم ...
منزل گه اندوه درد و بد گمانی
کاش چون پاییز بودم کاش چون پاییز بودم
من از آن سیاه دارم به غم تو روز روشن
که تو ماهی و تعلق به شب سیاه داری
تو اگر به هر نگاهی ببری هزارها دل
نرسد بدان نگارا که دلی نگاهداری
خستهام
خیلی خسته
به من جایی بدهید
میخواهم بخوابم
من مریض شدهام
یک تخت خالی به من بدهید
یک دنیای خالی
یک قلب خالی
من مریض شدهام
دریاب شور مرا نورسته زود آشنا
درود ای لحظه ی شفاف در بیکران تو زنبوری پر می زند
دیده ی عقل مست تو چرخه ی چرخ پست تو
گوش طرب به دست تو بی تو به سر نمی شود
دریایی از رویاها در افکارم مرا به خود می خواند
و من
غریقی در انتهای خشک ترین سرزمین
بر لبهایم تاول و خشکی
در دلم دنیایی تاریک
و در چشمانت
امیدی به روشنایی بزرگترین خورشیدها
مرا به آشناترین نگاه چشمانت
مهمان کن....
نروم یا بروم
آنچه من می خواهم لذت پرواز است
تا نگردی آشنا زین پرده رمزی نشنوی
گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش
دو لب بر لب نهاده ناف بر ناف
الف را میفرستم خانه ی کاف
در اين دنيا كسي بي غم نباشد اگر باشد بني آدم نباشد
شمعی که به سویش من جان سوخته از شوقنقل قول:
پروانه صفت باز کنم بال و پر اینجاست
تنها نه من از شوق سر از پا نشناسم
یک دسته چو من عاشق بیپا و سر اینجاست
تو چون خود کنی اختر خویش را بدنقل قول:
مدار از فلک چشم نیک اختری را
من اگر نظر حرام است، بسی گناه دارم
چه کنم؟ نمی توانم که نطر نگاه دارم
.......................................
اشک می بارم، بیا این ابر و باران را ببین
دشت تر را دیده ای، دریای دامان را ببین
تا گرفتم خلوتي تاريك روشن تر شدم
قطره اي بودم چو رفتم در صدف گوهر شدم
تا به كنار من بدي بود بجا قرار دل
رفتي و رفت راحت از خاطر آرميده ام
اگه تكراري بود ببخشيد
نام تو از شبی که به رگهای من دویدنقل قول:
یک در میان برای خودم می زند دلم
(استاد حسن دلبری- شاعر معاصر )
منش آموختم آئین محبت، لیکن
او شد استاد دلآزاری و بیدادگری
سرو آزادم و سر بر فلک افراشتهام
بی ثمر بین که ثمردارد از این بی ثمری
من آن ابرم كه مي خواهد ببارد
دل تنگم هواي گريه دارد
دل تنگم غريب اين در و دشت
نمي داند كجا سر مي گذارد
ماه من گر پیشتر از صبح برخیزد زخوابنقل قول:
تا به شب بیرون نیاید از خجالت آفتاب
بسوزند چوب درختان بی بر
سزا خود همین است مر بی بری را
آقا من اشتباه کردم الان از آ ميدم تا درست بشه
الهی باشی و بسیار باشی
بشرط آنکه با ما یار باشی
یارب چها به سینهی این خاکدان در است
کَس نیست واقف اینهمه راز نهفته را
راه عدم نرفت کَس از رهروان خاک
چون رفت خواهی این همه راه نرفته را
ای برادر عزیز چون تو بسی ست
در جهان هر کسی عزیز کسی ست
هوس روزگار خوارم کرد
روز گارست و هر دمش هوسی ست
تنها نه من از شوق سر از پا نشناسم
یک دسته چو من عاشق بیپا و سر اینجاست
هر ناله که داری بکن ای عاشق شیدا
جائی که کند نالهی عاشق اثر اینجاست
تا مرا عشق تو تعليم سخن گفتن كرد
خلق را ورد زبان ، مدحت تحسين من است