تن پوشی از ابر پوشيده ام
نه
اين باران سر ايستادن ندارد
هوهوی ناودان،
هوهوی ناودان
و اين بام
که باران بسيار ديده است....
Printable View
تن پوشی از ابر پوشيده ام
نه
اين باران سر ايستادن ندارد
هوهوی ناودان،
هوهوی ناودان
و اين بام
که باران بسيار ديده است....
تا که در دیدهی من کُن و مکان آینه گشت
هم در آن آینه آن آینه رو میبینم
او صفیری که ز خاموشی شب میشنوم
و آن هیاهو که سحر بر سر کو میبینم
من اگر نظر حرام است، بسی گناه دارم
چه کنم؟ نمی توانم که نطر نگاه دارم
من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب؟
مستحق بودم و این ها به زکاتم دادند!
دگران خوشگل یک عضو و تو سر تا پا خوب
آنچه خوبان همه دارند تو تنها داری
آیت رحمت روی تو به قرآن ماند
در شگفتم که چرا مذهب عیسی داری
یاد باد آن که نهانت نظری با ما بود
رقم مهر تو بر چهره ما پیدا بود
دلا خو کن به تنهایی که از تن ها بلا خیزد
سعادت آن کسی دارد که از تن ها بپرهیزد
حقیقتا بیت زیبایی بود..
دلا بسوز که سوز تو کارها بکند
نیاز نیم شبی دفع صد بلا بکند
دعایـــی گر نمــــی گویـــی به دشنـــــــامی عزیزم کن
که گر تلخ است شیرین است از آن لب هر چه فرمایی
یک آسمان ، بهانه ی باران برای تو
ناقابل است ، بیشتر از این نداشتم
رخصت بده نفس بکشم در هوای تو
دست شاعرش درد نکنه:46:نقل قول:
بابا من که دارم کم میارم به قول شصتچی ابیات عالی متعدد!
و گر او بر تو ببندد همه ره ها و گذر ها
ره دیگر بگشاید که کس آن راه نداند
(قربون خدا برم که از هزار راه مواظب ماست)
در آستان مرگ که زندان زندگیست
تهمت به خویشتن نتوان زد که زیستم
پیداست از گلاب سرشکم که من چو گل
یک روز خنده کردم و عمری گریستم
مقام امن و مي بي غش و رفيق شفيق
گرت مدام ميسر شود زهي توفيق
قصه ی عشق من آوازه به افلاک رساند
همچو حسن تو که صد فتنه در آفاق افکند
سایه از ناز و طرب سر به فلک خواهم سود
اگر افتد به سرم سایه ی آن سرو بلند
دل من دیرزمانی است که می پندارد دوستی نیز گلی است، مثل نیلوفر و یاس، ساقه ترد ظریفی دارد
بی گمان سنگدل است آنکه روا می دارد
تن این ساقه را بیازارد
در هوای گلشن او پر گشا ای مرغ جان
طایر خلد آشیانی خاکدانی گو مباش
در خراب آباد دنیا نامه ای بی ننگ نیست
از من خلوت نشین نام و نشانی گو مباش
شمس تبریز اگر روی به من ننمایی
بالله این قالب مردار به هم در فکنم
مرو به ناز جوانی گره فکنده بر ابرو
که پیر عشقم و زلف تو داده چین به جبینم
ز جان نداشت دلم طاقت جدایی و از اشک
کشید پرده به چشمم که رفتن تو نبینم
می روم و نمی رد از سر من هوای تو
داده فلک سزای من تا چه بود سزای تو
وامدار است شاخ آتش جو
وام خورشيد مي گزارد او
شاخه در كار خرقه دوختن است
در خيالش سماع سوختن است
آن قاصدك كه برايت فوت كردم
جايي بين ما
سرش به هوا شد و
انگار به تو نرسيد
تمام زندگي ام را نذر ميكنم
به نيت سر به راهي قاصدك
كه بيايد
نام مرا توي گوش تو زمزمه كند
دل گرفته ی من کی چو غنچه باز شود
مگر صبا برساند به من هوای تو را
چنان تو در دل من جا گرفته ای ای جان
که هیچ کس نتواند گرفت جای تو را
از موج خيز حادثه ها مأمني نماند
كشتي كجا برم به اميد كناره اي
ديدار دلفروز تو عمر دوباره بود
اينك شب جدايي و مرگ دوباره اي
از چين ابروي تو دلم شور مي زند
كاين تيغ كج به خون كه دارد اشاره اي
گر نيست تاب سوختنت گرد ما مگرد
كآتش زند به خرمن هستي شراره اي
یادم آمد
روزی در این راه
ناشکیبا مرا در پی خویش
میکشیدی
میکشیدی
آخرین بار
آخرین بار
در پی لحظه ی دیدار
سر به سر پوچ دیدم جهان را
ای برادر عزیز چون تو بسی ست
در جهان هر کسی عزیز کسی ست
هوس روزگار خوارم کرد
روزگارست و هر دَمش هوسی ست
تنهایم زجهانی که در آن تنهایم
نه خودم تنهایم
همه اینجا هستند
لیکن من
پر آواز سکوتم
شب معصوم جنونم
ما از مرگ عبور کرديم
و به زندگي پيوستيم ...
اکنون شما مي ميريد
تباه مي شويد
و ما زنده مي مانيم.
چرا که شما انکار کرديد ما را
ولي ما خود به حضور خود شهادت داديم
ما خود سر از اين خاکِ خون آلود برکرديم ...
من نه خود می روم، او مرا می کشد
کاو سرگشته را کهربا می کشد
چون گریبان ز چنگش رها می کنم
دامنم را به قهر از قفا می کشد
در یک گل است لذت معنای زندگی
یک جرعه عشق
با کمی از شهد عاطفه
هرچیز را که یک سر سوزن شبیه توست
خوب آفریده است، اگر آفریده است
تا چشم شور بر تو نیفتد هر آینه
آیینه را بدون نظر آفریده است
چون قید و ریشه مانع پرواز می شود
پروانه را بدون پدر آفریده است
ترانه ی غزل دلکشم مگر نشنفتی
که رام من نشدی آخر ای غزال رمیده
خموش سایه که شعر تو را دگر نپسندم
که دوش گوش دلم شعر شهریار شنیده
هر چند ره به ساحل لطفش نبر ده ایم
زیرا چو زاهدان سیه کار خرقه پوش
پنهان ز دیدگان خدا می نخورده ایم
مناز این همه ای مدعی به صحبت یار
که پیش آن گل نورسته خار را مانی
امان نمی دهی ای سوز غم به ساز دلم
بیا که گریه ی بی اختیار را مانی
يك شب اگر گفتي برو ديگر ز دستت خسته ام
آن شب براي خلوتت يك فكر ديگر ميكنم
صحن نگاهت را به روي اشتياقم باز كن
من هم ضريح عشق را غرق كبوتر ميكنم
شعريست باغ چشم تو غرق سكوت و آرزو
يك روز من اين شعر را تا آخر از بر ميكنم
گر چه شكستي عهد را مثل غرور ترد من
اما چنان ديوانه ام كه با غمت سر ميكنم
زيبا خدا پشت و پناه چشمهاي عاشقت
با اشك و تكرار و دعا راه تو را تر ميكنم
مسلمان میکشند هر روز یارب
تو گویی دوره ی آخر زمان است
به کوچه کوچه و کوی و خیابان
صدای وا نفسای آن زنان است
تا کی چو شمع گریم ای درین شب تار
چون صبح نوشخندی تا جان دهم به بویت
از حسرتم بموید چنگ شکسته ی دل
چون باد نو بهاری چنگی زند به مویت
تکرار بود و او به سبک برگ
میان عافیت نور منتشر میشد
همیشه کودکی باد را صدا می زد
همیشه رشته ی صحبت را
به چفت آب گره می زد
در گلو می شکند ناله ام از رقت دل
قصه ها هست ولی طاقت ابرازم نیست
ساز هم با نفس گرم تو آوازی داشت
بی تو دیگر سر ساز و دل آوازم نیست
تکان لطیف غریزه
ارث باریک اشکال
از بالهای تو می ریزد
عصمت گیج پرواز مثل یک خط مغلق
در شیار فضا رمز می پاشد
آیا حسش میکنی؟
یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمی کند
کسی به کوچه سار شب در سحر نمی زند
نشسته ام در انتظار این غبار بی سوار
دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی زند