شهر ياران بود و جاي مهربانان اين ديار
مهرباني کي سرآمد شهريارانرا چه شد
کس نمي گويد که ياري داشت حق دوستي
حق شناسانرا چه حال افتاد و يارانرا چه شد
صد هزاران گل شکفت و بانگ مرغي بر نخاست
عندليبانرا چه پيش آمد هزارانرا چه شد
Printable View
شهر ياران بود و جاي مهربانان اين ديار
مهرباني کي سرآمد شهريارانرا چه شد
کس نمي گويد که ياري داشت حق دوستي
حق شناسانرا چه حال افتاد و يارانرا چه شد
صد هزاران گل شکفت و بانگ مرغي بر نخاست
عندليبانرا چه پيش آمد هزارانرا چه شد
دل مي رود ز دستم،صاحبدلان خدا را
دردا كه راز پنهان خواهد شد آشكارا
الهی باشی و بسیار باشی
بشرط آنکه با ما یار باشی
یافته ام
من تورا
میان تمامی ابهای خروشان
که در صدایشان گم می شدم
دیده ام
من تورا درون لبخند کودکی
که از لبخند مادرش قهقهه می شد
باور کردم
وقتی که ابرها خاک را شستند
وعطر تورا احساس کردم
و ان زمان که علف گل کرد
به تو ایمان اوردم
...
مرا اينگونه باور کن …
کمي تنها ، کمي بي کس ، کمي از يادها رفته …
خدا هم ترک ما کرده ، خدا ديگر کجا رفته …؟!
نمي دانم مرا آيا گناهي هست ..؟
که شايد هم به جرم آن ،
غريبي و جدايي هست ؟؟؟
مث همیشه این دلم فراغتو چله نشست
امشب دیگه به خاطرت بغض هزار ساله شکست
امشب صدای شیههی یه اسب بی سوار می یاد
به جای روی ماه تو از جاده ها غبار می یاد
وقتی نباشی اون بالا ستاره گوشه گیر شده
این جا برای عاشقی همیشه دیرِ دیر شده
بی تو توی نقاشی ها هیچ کسی خورشید نکشید
هیچ عاشقی تو رویا هم به وصل یارش نرسید
بی تو تموم عاشقات خیره شدن به آسمون
روی درختامون پر از کلاغ سیاه بی شگون
این جا گلا سر به سر پروانه هامون می زارن
شاعرانون حوصلهی قافیه بازی ندارن
از این حضور غایبت اینه شکایت می کنه
تیک تیک ساعت داره باز ما رو شماتت می کنه
من می دونم یه روز می یای تو ای عزیز بی بدل
با کوله بار عاطفه با مُشتی از شور و غزل
اون موقع از چشمهی عشق به اوج دریا می رسیم
روزای خط خوردهی من پس کی به فردا می رسیم؟
من می دونم که فرداها طلوع خورشید روشنه
بتاب که این طلوع تو ظلمت و از شب می کنه
امیر عصر فاجعه! آخر کار ظلمتی
قله نشین من تویی همیشه در نهایتی
تو از تبار نرگسی از نسل یاس و حیدری
تویی که از دل دل این ثانیه ها قشنگتری
یه روز می یای که مرهم زمای شاپرک ها شی
رو جا نماز آدما گلای شب بومی پاشی
خوبِ سفر کردهی من! تو ای همیشه دل پذیر
حیثیت مسافرا تو ای عزیز بی نظیر
تو نبض تقویم و بگیر که از تو عاشقونه شه
شعله بزن به شعر من بذار برات دیوونه شه
یه عمریه با واژه هام به سوی تو پر می کشم
به پای انتظار تو چله نشین ترین منم
خسته از این حال و هوام یه عاشق سر پاپتی
واس وجود خواب زدهَم شبیه کوک ساعتی
دلم از این فاصله ها بد جوری ترسیده عزیز
این آسمون واس سفر تو رو پسندیده عزیز
امیر عصر فاجعه! آخر کار ظلمتی
قله نشین من تویی همیشه در نهایتی
...
یکی صیاد مرغی بسته پر داشت
به بستان و بردو بند از پاش برداشت
تمام كه شدم
تازه فهمیدم
تمام طول تباهیم را به تماشا نشسته بودم.
راهی به رهایی میجستم.
كدام راه؟
نمیدانستم.
ستم
بر سرزمین سرنوشتم
پایدار ماند.
از بند نرستم.
اینك
از اندكی بودن آمدهام،
از روزهای گرفته بارانی
و رطوبت مهلك تنی
در پیچ و تاب،
از شب بلند التهاب
كه روز ناغافل
به رویمان افتاد.
حال
سفری به انتهای شب
به غروبی ممتد
به روزی بیرمق و آفتابی
كه بوی خاطرات كهنه میدهد.
سفری به یادبود بودنها
به سرزمین آرزوهای محال.
بدرود،
آغوش باز نیاز!
بدرود،
تندیس باران خورده انتظار
در پیچ خیابان!
بدرود،
مسیر خیس كوهستانی!
بدرود،
احساس خوش سرگردانی
در پس كوچههای پرسهای ناگهانی!
روبرو
لحظههای كشدار دلمردگی
در چین و چروك این به اصطلاح زندگی.
...
يك من كه هي شكستُ اين ما چه كم ورق خورد!
باشد قرار آخر! نزديك بهت گريه!
يك ماي نيمه كاره! از تو براي هديه!
از تو هميشه گفتم اين بار آخرينه
تلخه وداع با تو حادثه در كمينه
هر کس به خیالیست همآغوش و کسی نیست
ای گل به خیال تو هم آغوش تر از من
مینوشد از آن لعل شفقگون همه آفاق
اما که در این میکده غم نوش تر از من
نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت
متحيرم چه نامم شه ملک لا فتي را
آنکه میگوید دوستت دارم
خنیاگر غمگینی است که
آوازش را از دست داده است
ای کاش عشق را زبان سخن بود
در پیچ و خم و تابم از آن زلف خدا را
ای زلف که داد اینهمه پیچ و خم و تابت
عکسی به خلایق فکن ای نقش حقایق
تا چند بخوانیم به اوراق کتابت
تو مي گريزي چونان كه آب از سر سنگ
ز سنگ لال نخيزد نه شكوه نه فرياد
تو مي گريزي چونان كه از درخت نسيم
درخت بسته نداند گريختن با باد
تو مي گريزي و با من نمي گريزي ليك
غم گريز تو بال شكيب مي شكند
چو از نيامدنت بيم مي كنم با مكن
نگاه سبز تو نقش فريب مي شكند
در ميكده ام؛ چومن بسي اينجا هست
مي حاضر و من نبرده ام سويش دست
بايد امشب ببوسم اين ساقي را
اكنون گويم كه نيستم بيخود و مست
در ميكده ام؛ دگر كسي اينجا نيست
واندر جامم دگر نمي صهبا نيست
مجروحم و مستم و عسس ميبردم
مردي, مددي, اهل دلي, آيا نيست؟
تازه گرم وجود هم بوديم
که تلنگر به شيشه زد خورشيد
صبح اين جاده جداييها
معني عشق را نمي فهميد
به نخستين نگاهي از خورشيد
روي ديوار محو گشتي زود
تو نبودي ولي فضاي اتاق
پر از عطر ياس وحشي بود...
هر در كه زنم،صاحب آن خانه تويي تو
هر جا كه روم،پرتو كاشانه تويي تو
در ميكده و دير كه جانانه تويي تو
مقصود تويي، كعبه و بتخانه بهانه
****************
نميدونم درست نوشتم يا نه!
نقل قول:
گمونم باشه
هر در كه زنم،صاحب آن خانه تويي تو
هر جا كه روم،پرتو كاشانه تويي تو
در ميكده و دير كه جانانه تويي تو
مقصود من از کعبه و بتخانه توی تو
مقصود تويي، كعبه و بتخانه بهانه
هر روز
خاطره ها را ورق بزن
یادی زمن بکن
من ، سطر آخرم
یک نقطه
یک سکوت
تا تو با منی زمانه با من است
بخت و کام جاودانه با من است
تو بهار دلکشی و من چو باغ
شور و شوق صد جوانه با من است
تو مي گريزي اما دريغ ! مي ماند
خيال خسته ي شبها و ميوه هاي ملال
اگر درست بگويم نمي توانم باز
به دست حوصله بسپارم آرزوي وصال
لعل شاهد نشیندیم بدین شیرینی
زلف معشوقه ندیدیم بدین زیبائی
کاش یک روز سر زلف تو در دست افتد
تا ستانم من از او داد شب تنهائی
يک- دو- جنون ثانيه ها عقربِ چهار
ساعت درست چند دقيقه به انفجار
آرام در جنون خودش پرسه می زند
يک مرد -من- پرس شده از شدت فشار
احساس درد در چمدان جا نمی شود
کوپه به کوپه فاجعه ها پشت هم قطار
ره بیداد گران بخت من آموخت ترا
ورنه دانم تو کجا و ره بیداد گران
سهل باشد همه بگذاشتن و بگذشتن
کاین بود عاقبت کار جهان گذران
نسيمم كن كه در عطر دوستي را
بپاشم در فضاي زندگاني
بدل سازم خزان زندگي را
به باغ عشق ها جاوداني
بزرگا زندگي بخشا برانگيز
نواي عشق را ز بند بندم
مرا رسم جوانمردي بياموز
كه بر اشك تهيدستان نخندم
به راهي رهسپارم كن كه گويند
چو او كس عاشق مردم نبوده ست
چنانم كن كه بر گور نويسنده
در اينجا عاشق مردم غنوده ست
تو به مردی پایداری آری آری مرد باشد
بر سر عهدی که بندد تا به پای دار باقی
میطپد دل ها به سودای طوافت ای خراسان
باز باری تو بمان ای کعبهی احرار باقی
یا رب به که شاید گفت این نکته که در عالم
رخساره به کس ننمود ان عاشق هر جایی
یاری کن ای نفس که درین گوشه ی قفس
بانگی بر آورم ز دل خسته ی یک نفس
تنگ غروب و هول بیابان و راه دور
نه پرتو ستاره و نه ناله ی جرس
سراپا اگر زرد و پژمردهايم
ولي دل به پائيز نسپردهايم
چو گلدان خالي لب پنجره
پر از خاطرات ترک خوردهايم
ما کجا و شب میخانه خدایا چه عجب
کز گرفتاری ایام مجالی کردیم
تیر از غمزهی ساقی سپر از جام شراب
با کماندار فلک جنگ وجدالی کردیم
من آن ابرم كه مي خواهد ببارد
دل تنگم هواي گريه دارد
دل تنگم غريب اين در و دشت
نمي داند كجا سر مي گذارد
دمی با دوست در خلوت به از صد سال در عشرت
من آزادی نمیخواهم که با یوسف به زندانم
مراجاگذاشته اي؛رفته اي.
روبه رويم درياست پشت سرم مرداب
وآسمان هم آنقدر دور است كه
دستم به بال مرغابي ها نمي رسد.
حالامي گويي چه كنم
منتظرت بمانم
يابرگردم به آينه؟!
مراجاگذاشته اي؛رفته اي.
روبه رويم درياست پشت سرم مرداب
و آسمان هم آنقدر دور است كه
دستم به بال مرغابي ها نمي رسد.
حالامي گويي چه كنم
منتظرت بمانم
يا برگردم به آينه؟!
هیچ سنگین دل بیرحم بغیر از تو نبود
که سرود غم من در دل او کار نکرد
روح آن کشته ی غم شاد که تا بود دمی
یار غم بود و شکایت ز غم یار نکرد
در چهره ات ماه می تابد
عمق جنگل در چشمانت موج می زند
خم می شوم و هر سلول پوستم
-که تو را می چشد-
مست می شود
لبانم باز از بوسه ات
می شکفد.
و فکر میکنم
تمام طبیعت باغستانیست
که تو را برای من
و مرا برای تو
جفت کرده...
جفت؟ ... نه!...
ما یک نفریم.
...
میکشیم از قدح لاله شرابی موهوم
چشم بد دور که بی مطرب ومی مدهوشیم
حافظ این حال عجب با که توان گفت که ما
بلبلانیم که درموسم گل خاموشیم
من دیوانه که صد سلسله بگسیخته ام
تا سر زلف تو باشد نکشم سر ز کمند
قصه ی عشق من آوازه به افلاک رساند
همچو حسن تو که صد فتنه در آفاق افکند
در حضورش ماه را بيچشم گريان راه نيست
قصّهاي تلخ است باري چشم گريان مرا
آشنايي نيست چشمان مرا جز اشك تلخ
بشنويد اين داستان حال گردان مرا
آه اگر اشک منت باز نگوید غم دل
که درین پرده جزین همدم و همرازم نیست
دلم از مهر تو درتاب شد ای ماه ولی
چه کنم شیوه ی ایینه ی غمازم نیست
آلويي را در خيابان
با ولع مي خورد کيسه ي کاغذي شان
در دستش
به دهنش خوشمزه اند
به دهنش
خوشمزه اند. به دهنش
خوشمزه اند
اين را
از طرز مکيدن
نيمه آلويي که در دست دارد
مي تواني بفهمي
آسوده
تسلي آلوهاي رسيده
گويي فضا را پر کرده اند
به دهنش خوشمزه اند