به رویا بودم
باران به پنجره انگشت زد که منم
چشم گشودم ، تورا ندیدم
دررویا گلهای حسرت را چیده بودم
رفتم سوی پنجره
وپنجره را به پهنای جهان باز کردم
Printable View
به رویا بودم
باران به پنجره انگشت زد که منم
چشم گشودم ، تورا ندیدم
دررویا گلهای حسرت را چیده بودم
رفتم سوی پنجره
وپنجره را به پهنای جهان باز کردم
حــوّا هـم کـه بـاشــی
مـن آدم نمـیشـوم
پـس بـیخودی جـای بـوسـه
سیــب تـعـارفَـم نـکـن!
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
اینجــا بغض هــایم را مدام فرو می دهم
با این حــال اشکـــ مجــآلم نمی دهد
بــاید فکری کرد
مدتـــ هــاستــ حسرت درستــ دیدنتــــ به دلم مــانده
"بآنــــــــــــــوے آذر"
برای خورشید
شعری
خواندم
رفت پشت ابر
گریست…
18- در صورت تمایل به قرار دادن عکس همراه با شعر ، از عکس هایی با محتوا و سایز مناسب استفاده کنید. عکس های نا مناسب حذف خواهند شد.
415 KB (424,054 bytes
)
من به تنهایی باغ
بعد یک خواب زمستانی میاندیشم
من به دلتنگی شبهای ملول
و تهی ماندن خود از شادی
بازمیاندیشم، بازمیاندیشم!
ذهنم از خاطرهها سرشار است
و فرود آمدن معجزه در هستی من
مثل خوشبختی من
دورترین حادثه است!
من به تنهایی خویش
و به تنهایی باغ
و به یک معجزه میاندیشم…!
دلم گرفته است
به کدامین دلیل مبهم؟
دل تنگی همیشه ماندنی است
من می مانم و دل من
من می مانم و یاد دل تو
می دانم می دانم رفتنت را
به کدامین گناه تکرار می شود
حلقه ی بی قراری نیاز عشق تنهایی
راه فرار چیست؟
ماندنی کیست؟ چیست؟
شک و تردید پایانی ندارد
خستگی ها ارامی ندارد
همه و همه و همه به خود می نگرند
گم شده ام در پس لبخند همیشگی ام
مهربانی لکه ایست خشک شده
امنیت گم شده خود را در کدامین تقدس بجویم؟
انتها کجاست؟ سر اغاز کجاست؟
از سردرگمی خسته ام
جواب کجاست؟
اینجا عشق قندیل می بندد
با این واژه های یخ زده !
نگفته بودی.. دمای
نبودنت زیر ِصفر است ...!
تاریکی ام ! شبیه شبی که سحر نداشت
تنهایی ام ! شبیه کلاغی که پر نداشت
تلخم ! شبیه دورترین قهوه خانه ای
که بر لبان قهوه چی اش هم شکر نداشت
دلتنگِ شعرهای به قصابخانه ام
اخموی چشم هات که از من خبر نداشت
دلگیر ِ دوستانِ ریاکار ِجانی ام
فحاش آن تنی که لیاقت به سر نداشت
دلخسته از کثافت این شهر لعنتی
از خانه ای از آهن و آهن که در نداشت
از عقل و علم و منطق وحشی ِ زخم ها
این جنگجو ی خسته به جز خود سپر نداشت
می خواست که فرار کند این درخت پیر
افسوس عزم داشت و دست ِ تبر نداشت
سر را سپرد عشق به سامان ِ نیستی
دل را گذاشت بین دوراهی و برنداشت ...
چقدر زیبا لب هایت دروغ میگفتند..
.بی هیچ تکانی و یا حتی تشویشی...
چقدر خنده هایت
صمیمی میزد از پس تمام دوستت دارمهای من...
این است مرگ زندگی
با قلم موی سکوت
می کشم نقش تو را بر دیوار
نقشی از لحظه خوبدیدار
و به آن رنگ وفا خواهم زد
بعد از آن با قلم ساده عشق
می نویسم که دلم آینه بود
در نبود تو به پای تو نشست
می نویسم که غرور و دل من
زیر پای تو برای تو شکست
:41: