معلومی چون ریگ
مجهولی چون راز
معلوم دلی و مجهول چشم
من رنگ پیراهن دخترم را به گلهای یاد تو سپرده ام
و کفشهای زنم را در راه تو از یاد برده ام
ای همه من
ککل زرتشت
سایه بان مسیح
به سردترین ها
مرا به سردترین ها برسان
Printable View
معلومی چون ریگ
مجهولی چون راز
معلوم دلی و مجهول چشم
من رنگ پیراهن دخترم را به گلهای یاد تو سپرده ام
و کفشهای زنم را در راه تو از یاد برده ام
ای همه من
ککل زرتشت
سایه بان مسیح
به سردترین ها
مرا به سردترین ها برسان
نم سپيده دمان بر آن
گويي از درياي پيرامون من
سر بر كرده است
تو نيستي و دور خودم چرخ مي زنم
از ابتداي هرچه شده...تا به انتها
ابري تر از هميشه ام و...باد مي وزد
امروز چه دوشنبه ي سردي ست و هوا...
فردا به احتمال قوي روز بارش است
فردا سه شنبه است، و در جمع بچه ها
يك صندليّ خالي بي شعر هاي تو
توي رديف چندم اين جمع با صفا
دق كرده است توي شلوغي جمعيت
شاعر شدست صندلي خالي شما
تو نيستي و حال غزل هيچ خوب نيست
آن صندلي...منم...و نشستن در انزوا
اما هنوز منتظرم كه تو مي رسي
من تا هميشه منتظرم بودن تو را...
از تن چو برفت جان پاک من و تو/خشتی دو نهد بر مغاک من و تو
و آنگاه برای خشت گور دگران/در کالبدی کشند خاک من و تو
وصل و هجرم شده آسان همه از دولت هجرت
چه بخندم، جه بگریم، چه بسازم، چه بسوزم
گفتنی نیست که گویی، ز فراقت به چه حالم
حیف و صد حیف که دور از تو ندانی به چه روزم
دست و پایم تپش دل همه از کار فکنده
چشم بر جلوه ی دیدار نیفتاده هنوزم
من مست و تو دیوانه/ما را که برد خانه؟
صد بار به تو گفتم/ کم خور دو سه پیمانه
هرجا سخن از جلوه ی آن ماه پری بود
کار من سودا زده دیوانه گری بود
پرواز به مرغان چمن خوش، که در این دام
فریاد من از حسرت بی بال و پری بود
گر این همه وارسته و آزاد نبودم
جون سرو، چرا بهره ی من بی ثمری بود
دود آهم شد اشک غمم ای چشم و چراغ
شمع عشقی که به امید تو روشن کردم
تا چو مهتاب به زندان غمم بنوازی
تن همه چشم به هم چشمی روزن کردم
مبتلا گشتم در اين بند و بلا
سوزش آن حق گزاران ياد باد
در رخ من مکن ای غنچه ز لبخند دریغ
که من از اشک ترا شاهد گلشن کردم
شبنم از گونهی گلبرگ نگون بود که من
گلهی زلف تو با سنبل و سوسن کردم
ميان ماندن و رفتن حكايتي كرديم
كه آشكارا در پرده ي كنايت رفت.
مجال ما همه اين تنگمايه بود و دريغ
كه مايه خود در وجه اين حكايت رفت.
تو که آتشکدهی عشق و محبت بودی
چه بلا رفت که خاکستر خاموش شدی
به چه دستی زدی آن ساز شبانگاهی را
که خود از رقت آن بیخود و بیهوش شدی
یک قطره آب بود با دریا شد/یک ذره خاک با زمین یکتا شد
آمد شدن تو اندر این عالم چیست؟/ آمد مگسی پدید و ناپیدا شد
حکیم خیام
دیشب سرم به بالش ناز وصال و باز
صبحست و سیل اشک به خون شسته بالشم
پروانه را شکایتی از جور شمع نیست
عمریست در هوای تو میسوزم و خوشم
میرفت آفتاب و به دنبال میکشید
دامن به دست کشته ی خود روز نیمه جان
خندید آفتاب که:" این اشک و آه چیست؟
خوش باش روز غمزده! هنگام رفتن است.
چون من بخند و خرم و خوش، این چه شیون است؟
ما هر دو میرویم، دگر جای شکوه نیست"
نالید روز خسته که:" ای پادشاه نور
شادی از آن توست، نه از آن من، بلی
ما هر دو میرویم از این رهگذر، ولی
تو میروی به حجله و من میروم به گور..."
هوشنگ ابتهاج
راه عدم نرفت کس از رهروان خاک
چون رفت خواهی اینهمه راه نرفته را
لب دوخت هر کرا که بدو راز گفت دهر
تا باز نشنود ز کس این راز گفته را
این کوزه چو من عاشق زاری بودست/ در بند سر زلف نگاری بودست
این دسته که بر گردن او میبینی/ دستیست که بر گردن یاری بودست
حکیم خیام
تو اگر به هر نگاهی ببری هزارها دل
نرسد بدان نگارا که دلی نگاهداری
دگران روند تنها به مثل به قاضی اما
تو اگر به حسن دعوی بکنی گواه داری
در حلقه مرغان چمن ولوله انداخت
هر ناله كه در صحن گلستان تو كردم
يعقوب نكرد از غم ناديدن يوسف
اين گريه كه دور از لب خندان تو کردم
ما که در خانهی ایمان خدا ننشستیم
کفر ابلیس به کرسی بنشانیم که چه
مرگ یکبار مثل دیدم و شیون یک بار
این قدر پای تعلل بکشانیم که چه
هر سو شتافتم پی آن یار ناشناس
گاهی ز شوق، خنده زدم، گه گریستم.
بی آنکه خود بدانم ازین گونه بی قرار
مشتاق کیستم!
مختصری از سراب... هوشنگ ابتهاج
من در آن روز، زدم خنده به میخانه چو جام
که دل از باده ی دیدار تو، سرشارم کرد
دیده از خواب عدم باز نمی گشت مرا
بلبل عشق صفیری زد و بیدارم کرد
دل من دار که در زلف شکن در شکنت
یادگاریست ز سر حلقهی شوریده سران
گل این باغ بجز حسرت و داغم نفزود
لاله رویا تو ببخشای به خونین جگران
نبود از تو گريزي چنين كه بار غم دل
ز دست شكوه گرفتم، بدوش ناله كشيدم
ما بدان قامت و بالا، نگرانیم هنوز
وز غمت خون دل از دیده روانیم هنوز
جز تو یاری نگرفتیم و، نخواهیم گرفت
بر همان عهد که بودیم، برآنیم هنوز
ز فراق چون ننالم من دلشکسته چون نی
که بسوخت بند بندم زحرارت جدایی
سر برگ گل ندارم ز چه رو روم به گلشن؟
که شنیده ام زگل ها همه بوی بی وفایی
به کدام مذهب است این، به کدام ملت است این
که کشند عاشقی را که تو عاشقم چرایی
يورش ميبرد بر پهناي سنگ
سايهي درختِ افتادهِ
هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق
عشقی نمُرد و مُرد حریف نبرد او
در عاشقی رسید به جائی که هرچه من
چون باد تاختم نرسیدم به گرد او
وز همه، عشق تو را خوبتر آموخته ام
نظری دوست به حالم ز عنایت فرمود
آنچه آموخته ام، زان نظر آموخته ام
من سراپا همه شرمم تو سراپا همه عفت
عاشق پا به فرارم تو که این درد ندانی
چشم خود در شکن خط بنهفتم که بدزدی
یک نظر در تو ببینم چو تو این نامه بخوانی
ياري اندر كس نمي بينم ياران را چه شد؟
دوستي كي آخر آمد دوستداران را چه شد؟
در خزان هجر گل ای بلبل طبع حزین
خامشی شرط وفاداری بود غوغا چرا
شهریارا بیجیب خود نمیکردی سفر
این سفر راه قیامت میروی تنها چرا
ايستاده در دشت
مشتهاي گره كرده
آسمان ابري بود
دوباره شب شکستگي...درد...دود...خستگي...خد ا نه...يا ديازپام لعنتي!
رسوب...التهاب...پشت پلک بي دريچه...روبه کو...چه...کوچه بچه هاي پا پتي:
تفنگ هاي الکلي...گزمه هاي داس پشت...مجرمان:ستون صفت...افق تبار...
سرود مرز پر.....خزان.....سرخ پاره هاي محض در شلوغ رنگ هاي صنعتي...
صبور باش!بي خيال خواب هاي خيس!عمر ما نمي رسد که زندگي کنيم...
قبول کن!روح هاي خسته پاره پاره اند و بي نصيب...زخم خورده...خط خطي...
پياده رو چه خانومانه خلسه گاه دختران گيج انتظار........
پوتین برای سربازان جدید , دستبند ۱۰ عدد , پول برق را باید بدهیم , پول آب جدا , بازداشتگاه نم کشیده است, پول گاز را باید بدهیم و دیگر هیچ
روی در روی و نگه بر نگه و چشم به چشم
حرف ما و تو چه محتاج طبانست امروز
زکوی یار میآید نسیم باد نوروزی
از این باد ار مدد خواهی چراغ دل بر افروزی
يادمان باشد از امروز خطايي نکنيم
گر چه در خويش شکستيم صدايي نکنيم
يادمان باشد اگر خاطر مان تنها ماند
طلب عشق ز هر بي سرپايي نکنيم
مُرده بودم من و این خاطرهی عشق و شباب
روح من بود و پریشان به مزار آمده بود
آوخ این عمر فسون کار به جز حسرت نیست
کس ندانست در این جا به چه کار آمده بود
دروازه باز کنيد
(بسته باشد اگرشد)
و ميخ کُنيدَم برلوح ِ ورودی ش
(نيمی ازتو وُ
نيمی از من اگرشد)
حالا می توانی ستاره وسوزن بريزی و
جنازه جار بزنی هی مثل ِ مادرْ مرده ها.