شعرت منو مرده [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
در اين شب بی ستاره
آواز مرغ حق نمی آيد
در هجوم پرسشهای بی جواب
و تپش های قلبی
که هر لحظه تندتر ميشود
تنهاييم را
در کوچه های تکراری
سوت ميزنم
Printable View
شعرت منو مرده [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
در اين شب بی ستاره
آواز مرغ حق نمی آيد
در هجوم پرسشهای بی جواب
و تپش های قلبی
که هر لحظه تندتر ميشود
تنهاييم را
در کوچه های تکراری
سوت ميزنم
مرگ ، درون تاریکیه روشن....
سکوت با اوازی بلند....
آتشفشان های سکون...
چنگ میزنم بر شاخه ای از خار...
آزادی و عشق ، دو بال پرواز منند...
در حیرت از این نباش که چرا سحر ها میل به بر خواستنت نیست و میل به راه رفتن
دویدن جهیدن و خندیدن
در حیرت از این همه دل مردگی بی حوصلگی دلتنگی خستگی و فرسودگی نباش...
در حیرت از این نباش که نمی توانی گریه کنی
فریاد های شادمانه بر کشی
به دختران و پسران جوان
به لبخند های شیرین
و اشک ریختن های پر معنا شان-نگاه کنی
عزیز من عشق را قبله نکردی
تا پرواز رایاد بگیری
شادمانه گریستن را
به تمامی دیدن بوییدن و لمس کردن را
به نیروی لا یزال تبدیل شدن را
نه فقط به فردا
به هزاران سال بعد اندیشیدن را
نه فقط به مردم یک محله یک شهر یک سرزمین
بل به انسان اندیشیدن را
عزیز من اخر عاشق نشدی
تا برای بودن رفتن ساختن خواندن
جنگیدن خندیدن رقصیدن و خوب
و پر شکوه مردن دلیلی داشته باشی
اخر عاشق نشدی عزیز من
چه کنم؟
چه کنم که نخواستی یا نتوانستی به سوی چیزی که اعتباری شکوهی ظرافتی
لطفی ملاحتی عطری و زیبایی یگانه ای دارد
پلی از ابریشم هزار رنگ عشق بسازی و
بند بازانه ان پل ابریشمین را بپیمایی.....
از عشق سخن باید گفت: اری از عشق همیشه سخن باید گفت
ــــــــــــــــــــ
پس شعر خوبي بود. آره؟ :rolleye:
آره خوشگلم شعر خوبی بود [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
---------------
تو هم در پاسخ این بی وفایی ها بگو،
در راه عشق و انتخاب آن خطا کردم،
و من در حالتی ما بین اشک و حسرت و تردید،
کنار انتظاری که بدون پاسخ و سردست،
ومن در اوج پاییزی ترین ویرانی یک دل،
میان غصه ای از جنس بغض کوچک یک ابر،
نمی دانم چرا؟
شاید به رسم عادت پروانگی مان باز،
برای شادی و خوشبختی باغ قشنگ آرزوهایت،دعا کردم.....
محيط صفحه ي ساعت ، مدار عقربه ها
جهان کوچک حرکت ، سوار عقربه ها
سه عاشق از پي هم عمري است بي تابند
دقيقه ، ثانيه ، ساعت ، سه تار عقربه ها
چهار قسمت ساعت ، چهار فصل زمين
سه ماه قسمت اول بـــــــــــهار عقربه ها
قطار ساعت من با دوازده واگن
سفر به عمق زمان از ديار عقربه ها
درون کوپه ي بيست و نهم زني تنهاست
زني چو آيينه در استتـــــــــــار عقربه ها
صداي گريه ي آن زن به گوش مي آيد
صداي هق هق و سوت از قطار عقربه ها
حالا دیگر نه به سبز ایمان دارم
نه به صدا
نه به سکوت
صدایی که مرا با نام دیگری می خواند
و سکوتی سبز
که در آخرین شب پاییز
جا مانده است
آه ، دریچه ی آفتاب
کبوتران سوخته ات
بریده بریده
از آسمان می بارند
دلهره روی صورت من رنگ می بازد
دریا خکستر می شود
رؤیاهایم بوی دود می گیرد
به یاد بیاور
گفته بودم
خیلی صبورم که هنوز هم
می نشینم
و از ته ایینه برایت انار می چینم
اما دیگر نه انار و علاقه
نه علاقه و اقاقی
نه پنج شنبه قد کشیده به سمت چراغ
نه روز به خیر و خداحافظ
خاموشت کرده ام
نام من پرنده شد و پرید
و نام تو ، ستاره ی سبز من
با خکستر کبوتران سوخته
آهسته وزید
من آلوده بودم
آلوده ی جزر ومد صدایت
و تو برای دست کشیدن به پوست من
انگشت هایت را
گم کرده بودی
سه دقیقه از مرگ من گذشت
حالا اندامم را در ایینه غسل می دهم
و با هر چه بود و نبود این گنبد کبود ، بدرود
...
در اين بازار اگر سوديست با درويش خرسند است
خدايا منعمم گردان به درويشي و خرسندي
به شعر حافظ شيراز مي رقصند و مي نازند
سيه چشمان كشميري و تركان سمرقندي
شادم که در شرار تو میسوزم
شادم که در خیال تو میگریم
شادم که بعد وصل تو باز اینسان
در عشق بی زوال تو می گریم
پنداشتی که چون ز تو بگسستم
دیگر مرا خیال تو در سر نیست
اما چه گویمت که جز این آتش
بر جان من شراره دیگر نیست
شبها چو در کناره نخلستان
کارون ز رنج خود به خروش اید
فریادهای حسرت من گویی
از موجهای خسته به گوش اید
شب لحظه ای به ساحل او بنشین
تا رنج آشکار مرا بینی
شب لحظه ای به سایه خود بنگر
تا روح بی قرار مرا بینی
من با لبان سرد نسیم صبح
سر میکنم ترانه برای تو
من آن ستاره ام که درخشانم
هر شب در آسمان سرای تو
غم نیست گر کشیده حصاری سخت
بین من و تو پیکر صحراها
من آن کبوترم که به تنهایی
پر میکشم به پهنه دریاها
شادم که همچو شاخه خشکی باز
در شعله های قهر تو میسوزم
گویی هنوز آن تن تبدارم
کز آفتاب شهر تو میسوزم
در دل چگونه یاد تو میمیرد
یاد تو یاد عشق نخستین است
یاد تو آن خزان دل انگیز است
کو را هزار جلوه رنگین است
بگذار زاهدان سیه دامن
رسوای کوی و انجمنم خوانند
نام مرا به ننگ بیالایند
اینان که آفریده شیطانند
اما من آن شکوفه اندوهم
کز شاخه های یاد تو میرویم
شبها ترا بگوشه تنهایی
در یاد آشنای تو می جویم
...
مرا بدل به هزاران حباب رنگی کن
میان حلقه ی پروانه ها بچرخانم
دو دست من را محکم بگیر و دور خودت
پدر:دو مرتبه چون بچه ها بچرخانم
مگه بهت نگفته بودم
بي تو روزگار من تيره و تاره
حالا يادگار من بعد سفر كردن تو طناب داره
ديگه جون نداره دستام
آخر قصه رسيده
عطر تو مثل نفس بود واسه اين نفس بريده...