دلا پيش از آن كز جهان بگذرى
بر آن باش كه اول ز جان بگذرى
Printable View
دلا پيش از آن كز جهان بگذرى
بر آن باش كه اول ز جان بگذرى
يه شبِ مهتاب
ماه مياد تو خواب
منو میبره
کوچه به کوچه
باغِ انگوری
باغِ آلوچه
دره به دره
صحرا به صحرا
اون جا که شبا
پشتِ بيشهها
يِه پری مياد
ترسون و لرزون
پاشو ميذاره
تو آبِ چشمه
شونه میکنه
مویِ پريشون...
نه به ابر ،
نه به آب ،
نه به برگ ،
نه به این آبی آرام بلند ،
نه به این خلوت خاموش کبوتر ها ،
نه به این آتش سوزنده که لغزیده به جام ،
من به این جمله نمی اندیشم .
من ، مناجات درختان را ، هنگام سحر ،
رقص عطر گل یخ را با باد ،
نفس پاک شقایق را در سینه کوه ،
صحبت چلچله ها را با صبح ،
نبض پاینده هستی را در گندم زار ،
گردش رنگ و طراوت را در گونۀگل ،
همه را می شنوم ، می بینم .
من به این خمله نمی اندیشم !
به تو می اندیشم
ای سرا پا همه خوبی ،
تک و تنها به تو می اندیشم .
محتسب، مستي به ره ديد و گريبانش گرفت
مست گفت: اي دوست، اين پيراهن است افسار نيست
گفت: ميبايد تو را تا خانه ي قاضي برم
گفت: رو صبح آي، قاضي نيمه شب بيدار نيست
گفت: نزديك است والي را سراي، آنجا شويم
گفت: والي از كجا در خانه ي خَمّار نيست؟
گفت:تا داروغه را گوييم در مسجد بخواب
گفت: مسجد خوابگاه مردم بدكار نيست
گفت: ديناري بده پنهان و خود را وارَهان
گفت: كار شرع كار دِرهم و دينار نيست
گفت: بايد حد زند هشيار مردم، مست را
گفت: هشياري بيار اينجا كسي هشيار نيست
تو بگیر ،
تو ببند !
تو بخواه
پاسخ چلچله ها را تو بگو !
قصۀ ابر هوا را ، تو بخوان !
تو بمان با من ، تنها تو بمان !
در دل ساغر هستی تو بجوش !
من همین یک نفس از جرعۀ جانم باقی است ،
آخرین جرعۀ این جام تهی را تو بنوش !
شب آيد يکی چشمه رخشان کند
نهفته کسی را خروشان کند
دل من دیر زمانی است که می پندارد :
« دوستی » نیز گلی است ؛
مثل نیلوفر و ناز ،
ساقه تُرد و ظریفی دارد
بی گمان سنگدل است آنکه روا می دارد .
در پرده اسرار كسي را ره نيست
زين تعبيه جان هيچكس آگه نيست
جز در دل خاك هيچ منزلگه نيست
مى خوركه چنين فسانه ها كوته نيست
تابگويم كه ديوانه بودم
مي تواني به من رحمت آري
دامنم شمع را سرنگون كرد
چشم ها در سياهي فرو رفت
ناله كردم مرو ‚ صبر كن ‚ صبر
ليكن او رفت بي گفتگو رفت
...
تو مونس غم شبان تاریک نه ای
یا چون تن من چو موی باریک نه ای
عاشق نه ای و به عشق نزدیک نه ای
تو قمیت عاشقان چه دانی که نه ای؟
...
یک شادی کوچک اگر از روی بام دل گذشت
هر چند اندک باشد
ان را با تو قسمت میکنم
مرغي از اين گونه
سر تا سر شب
بر گرد آن شهر پرواز مي كرد
گفتند
اين مرغ جادوست
ابليس مرغ را بال و پرواز داده ست
گفتند و آنگاه خفتند
وان مرغ سرتاسر شب
يك بال فرياد و يك بال آتش
از غارت خيل تاتارشان برحذر داشت
فردا كه آن شهر خاموش
در حلقه ي شهر بندان دشمن
از خواب دوشنبه برخاست
ديدند
زان مرغ فرياد و آتش
خاكستري سرد برجاست
تا تو نگاه مي كني كار من اه كردن است
اي به فداي چشم تو اين چه نگاه كردن است
تقويم را معطل پاييز كرده است
در من مرور باغ هميشه بهار تو
از باغ رد شدي كه كشد سر مه تا ابد
بر چشم هاي ميشي نرگس غبار تو
فرهاد كو كه كوه به شيرين رهات كند
از يك نگاه كردن شوريده وار تو
كم كم به سنگ سرد سيه مي شود بدل
خورشيد هم نچرخد اگر در مدار تو
چشمي به تخت و پخت ندارم . مرا بس است
يك صندلي براي نشستن كنار تو
و به انگشت نشان داد سپيداري و گفت
نرسيده به درخت
كوچه باغي است كه از خواب خدا سبزتر است
و در آن عشق به اندازه ي پرهاي صداقت آبي است
مي روي تا ته آن كوچه كه از پشت بلوغ سر بدر مي آرد
پس به سمت گل تنهايي مي پيچي
دو قدم مانده به گل
پاي فواره جاويد اساطير زمين مي ماني
و ترا ترسي شفاف فرا مي گيرد
در صميميت سيال فضا خش خشي مي شنوي
كودكي مي بيني
رفته از كاج بلندي بالا جوجه بردارد از لانه نور
و از او مي پرسي
خانه دوست كجاست؟ ؟
تو به من خنديدي و نمي دانستي
من به چه دلهره اي آن سيب را از باغچه همسايه دزديدم
باغبان از پي من تند دويد
سيب را دست تو ديد
غضب آلوده به من كرد نگاه
سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاك
و تو رفتي هنوز سالهاست
خش خش گام تو تكرار كنان مي دهد آزارام
و من انديشه كنان غرق اين پندارم
كه چرا باغچه كوچك ما سيب نداشت
شعر من آخرش " ت" بود شما چرا با " د " شروع کردی؟؟؟ [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]نقل قول:
نوشته شده توسط mirmohammadi
---------------
در صفحه های تقویم
روزی به نام روز مبادا نیست
آن روز هر چه باشد
روزی شبیه دیروز
روزی شبیه فردا
روزی درست مثل همین روزهای ماست
اما کسی چه می داند
دل آسوده اى دارى چه مى پرسى ز آرامم
نگين را در فلاخن مى نهد بى تابى نامم
مـن يقيـــن دارم كه پشت ابر، کوچهای آبي است بي بنبست
آن طــرفتــرهـــــــــاي آن آبـي، رنگ ديگـــــر آسمـــــاني هست
زادگــــاهم بــي گمــــــان آنجـــــاست، زادگـــــاه حضرت ابليس
او ز آتــش من ز خــــــــــاك آنگاه، سرنوشت ما به هم پيوست
ويرايش شد :blush:نقل قول:
شعر من آخرش " ت" بود شما چرا با " د " شروع کردی؟؟؟
تا ته كوچه ي شك ،
تا هواي خنك استغنا ،
تا شب خيس محبت رفتم .
من به ديدار كسي رفتم در آن سر عشق .
رفتم ، رفتم تا زن ،
تا چراغ لذت ،
تا سكوت خواهش ،
تا صداي پر تنهايي .
يه روز از کوچه غربت گذرت به کوی ما بود
و همون سکوت سردش آخرين حرفهای ما بود
در ميان دو درخت گل ياس ، شاعري تابي مي بست.
پسري سنگ به ديوار دبستان مي زد.
كودكي هسته ي زردآلو را، روي سجاده ي بيرنگ پدر تف مي كرد.
و بزي از « خزر » نقشه ي جغرافي ، آب مي خورد.
دفترم بوی مریم می دهد
او مرا مریم صدا می کرد
ولی من نازنین بودم
او عاشق مریم بود
ولی من عاشق او بودم
اکنون که بر سر قبرم مریم می آورد
آهسته می گوید
نازنین ... برایت مریم آوردم
هنوز هم عاشق اویم
و من درمیابم
چه بیهوده عاشقش بودم
و آن سنگ دل هنوز مریم را دوست می دارد
دلم با خویشتن آمد .......... شکایت را رها کردم
هزارا ن جان همی بخشد ......... چه شد گر خصم یک جانست
منم قاضی خشم آلود و .......... هر دو خصم خشنودند
که جانان طالب جانست و .......... جان جویای جانانست
که جان ذره است و اوکیوان ............ که جان میوه ست و او بستان
که جان قطره ست و او عمان ........... که جان حبه ست و او کانست
سخن در پوست می گویم ........... که جان این سخن غیبست
نه در اندیشه می گنجد ........... نه آن را گفتن امکانست
خمش کن همچو عالم باش .......... خموش و مست و سرگردان
وگر او نیست مست مست .......... چرا افتان و خیزانست
تمام عمـر بسـر بـردم آرمـيــدن را
چـو كـرم پـيله,قفـس بافتم پريدن را
حيات گفتمش_آوخ جوانه سوزم كرد!
درآتـش نفـس آسمـان,دمـيـدن را
به باغ خلقت آدم چو سيب حوّايـي,
چـه انتظار كشيـدم-به تو رسيـدن را
به غنچه دهنت دست برد حسرت وحيف
شميـم شرم تو رخصت نداد چيـدن را
بـه جرم آينه بودن-ستاره ي چشمـت
نداده اسـت بـه مـن,بخت آرميـدن را
سپـيده وار شكيبم شمرده دم زدن است
بـه پرسه گاه تنت,يك نفس كشيـدن را
تويي كه ميگذري,كوچه ديدني شده است
هــزار پنجـره ام لحـظه هاي ديـدني را
پلـنگ دشت تـوام گوشه اي نخواهد داد
بـه بـره هـاي خيـال كسـي چـريدن را
شيون فومني
آقايان، خانمها:
من حکايت خاموشی را،
بی هوا،
بی صدا،
برايتان نقل می کنم.
اجساد خواب می بينند
خواب مردگان آينده را.
آقايان، خانمها:
من نيز می دانم
شما که در پارکها قدم ميزنيد
- خوش پوش و مغرور و مغموم-
و در چشمهايتان
بر سبزه های زيبای پارک
زير درختان تنومند همراز هزار عاشق سر شکسته.
زير پای کودکان ،
آنجا که بدون توپ جنگی
با يکديگر بازی می کنند
سنگ قبرتان را سفارش ميدهيد
و بی آنکه دانسته باشيد
خواب مردگان آينده را می بينيد.
اجساد خواب می بينند
خواب مردگان آينده را.
آقايان، خانمها!
شاهرخ ستوده فومنی
امســال بهـارم همه پائيـز دگر بــود
پائيز كه خوب است غم انگيز دگر بود
در هيـچ دلي سوز مرا خوش ننشاندم
ايـن غمـزده را با همه پرهيـز دگر بود
گل,بـي تو_دماغ چمني تازه نمي كرد
انگار پــس پنجـره پائيـز دگر بــود
چون باد_من از غنچه دهاني نگذشتم
بـي پرده!_گل بوسـه تو چيز دگر بود
بـزمي نتوانست بگيـرد عطش از مـن
اين جام تـهي آمده لبـريـز دگر بـود
شورم همه شهناز و عراقم همه عشاق
با باربـدم ماتـم شبـديـز دگر بــود
غم با سر پا بود و به ميدان صبـوري
دستـم بـه گريبـان گلاويـز دگر بود
شمسم همه تنهائي و من,رومي اندوه
گيـلان مصيبت زده,تبـريز دگر بـود
شيون فومني
دشت ها را ، كوه ها را ديدم.
آب را ديدم ، خاك را ديدم .
نور و ظلمت را ديدم.
و گياهان را در نور ، و گياهان را درظلمت ديدم.
جانور را در نور ، جانور را در ظلمت ديدم.
و بشر را در نور ، و بشر را در ظلمت ديدم.
میخواهم اعتراف کنم هر غزل که ما
با هم سرودهايم جهان کرده از برش
خواهر! زمان، زمان برادرکشیست باز
شايد به گوشها نرسد بيت آخرش
با خود ببر مرا که نپوسد در اين سکون
شعری که دوست داشتی از خود رهاترش
شد غم عشقِ حيرت افزايش
چاشني بخش نغمه ي نابش
دل آسوده اش چو شيدا گشت
ناله هاي ني اش غم افزا گشت
بر دلش تا شعاع مهري تافت
زير و بم هاي نغمه اش جان يافت
ني لبك با لب آشنا مي كرد
شوري از هر نوا به پا مي كرد
دريا! منم! هم او که به تعداد موجهات
با هر غروب خورده بر اين صخرهها سرش
هم او که دل زدهست به اعماق و کوسهها
خون میخورند از رگ در خون شناورش
---------------
کل کل با M.B.M [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
شب درازیست
نه شب بیدلی
صدای پای بی صدایی است و
چهار هزار شاخه ی گل *ل
که بار تبر به دوش می کشند
دستی که زخم می زند ٬ نا پيداست
اما زخم٬
عريان تر از طلوع آيينه در روز است
شايد که تن به تيغ دوست سپردن
راهی به سوی توست...
تاز چشم دشمنم آيينه دار خويشتن
در جهان,چون من عزيزي نيست,خوار خويشتن
پيش رو دارم خزان را چون درخت ميوه دار
زرد روئي مي كشم از برگ وبار خويشتن
صبر سنگم نيست ورنه اين سپهر پست را
چاك مي كردم گريبان از شرار خويشتن
نيستم موج سبكسر,خارو خس آرم بكف
گوشه گيرم همچو ساحل در كنار خويشتن
هر كه باشد در پي آزار كس,چون عنكبوت
ميشود در بند تنهايي,شكار خويشن
بس كه عطر افشان غيرم درسفال خشك خاك
همچو ريحانم مصون از زخم خار خويشتن
پير بازي بازي خورده ام در كوي رندي ها هنوز
درس ميگيرم ز طفل ني سوار خويشتن
غنچه ام را چون سر دلتنگي ياران نبود
رخت خود بيرون كشيد از نوبهار خويشتن
رفتم از دنيا و دستم ماند بيرون از كفن
تا مگر گل چينم از شمع مزار خويشتن
شيون از سرخي چشم آسمان همچون عقيق
از غريب افتادگانم در ديار خويشتن
شيون
نماند به يک گونه کار جهان
چو بادی است نيک و بد آن جهان
چو رخ زی پذشخوار گر آورند
وزان جايگه دين و شاهی برند
رسد کار آن بدسگالان به جان
هم آواره گردند از خان و مان
چو آيد بر ايشان زمانه بسر
ببينند ز اوّل نشان ضرر
چگونه بود آخر کارشان؟
کجا بشکند تيز بازارشان؟
ناتمام است، ناتمام
از تو دري كه به پرواز
از از تو گشوده مي شود
ناتمام تر
پروازْ شكلِ مثلهي آزادي است
پروازْ شكلِ مثلهي آزادي است
و من شبيه تو در اين …. شنيده نميشود
تند تند تر
از خيابان ها
تنها تبي است سوي پنجره
تند تند تر
هراسْ مثل تجاوز يك آسمان
تند تر
رخسار زنان و رنگ گُل ها را
در پشت غبار كينه پنهان ساخت
گهواره ي مرگ را بجنبانيد
چون گور به خوردن كسان پرداخت
در زير رواق كهنه ي تاريخ
بر سنگ مزار شهرياران تاخت
تنديس هنروران پيشين را
بشكست و بهاي كارشان نشناخت
آنگاه ترانه هاي فتحش را
با شيون شوم باد موزون كرد
دیدم همان لبخند
دیدم هنوز جسارت اعتراف در من مانده بود
در نامه هایت آورده ای:
(( چشم ها و تکه ای از دستش را یافته ای ...))!
خواستم کمی شاکر باشم
اما
این ساده نیست
برایت تسلا وامید
بوسه دور فرستادم.
گاهی هراس در من آوار می شود
وقتی در باغچه
دستهایم پرتغال های سیاه و سفید را لمس می کند.
در ابعاد اين عصر خاموش من از متن تصنيف در متن ادراك يك كوچه تنهاترم
بيا تا برايت بگويم
چه اندازه تنهايي من بزرگ است
و تنهايي من
شبيخون حجم تو را
پيش بيني نمي كرد