نگاهت
تخم کبوتر را می ماند
برای
زبان بسته
دلم…
Printable View
نگاهت
تخم کبوتر را می ماند
برای
زبان بسته
دلم…
میشود وقتی از کنارم میگذری
موهایم را بهم بريزی
بعد مرتبشان کنی؟
...
خب بوسم هم بکن!
.
.
.
در استواى گرم تنت آب ميشوم
وقتى که راهى سفر خواب ميشوم
امشب دوباره آينه ميشوى من هم
نورى که مي آيم و بازتاب ميشوم
گفتم بهار آمده اين بار سبز -که نه-
طرحى شبيه يک گل مرداب ميشوم
من بيقرار آمدنت ميشوم ببين
چيزى شبيه قطره ى سيماب ميشوم
من توبه ميکنم و روزى هزار بار
قربانيم نميکنى و بي تاب ميشوم
خورشيد قصه ي تبخير من تويى
حالا اسير پنجه ى آفتاب ميشوم
ديشب ستاره امدنت را نويد داد
تا لحظه ي طلوع تو مهتاب ميشوم
ولله که شهر بى تو مرا حبس ميشوم
از شهر چشمهاى تو سيراب ميشوم
تولدت مبارک مهربان من!
تولدت مبارک...
برای تولد تو می شود٬
با عشق به انتظار نشست٬ به انتظار سالروز تولدت...
تولدت مبارک عزیز دل!
تولدت مبارک...
برای روز میلاد تو می شود لحظه شماری کرد٬
می شود تو را در آغوش کشید و بوسید.
می شود برای روز میلاد تو بهترین ها را آرزو کرد.
تولدت مبارک محبوب من!
تولدت مبارک...
برای سالروز آمدنت٬
خستگی فرار می کند از لحظه های من٬
هر بار که نگاه می کنم به قلبم که حالا مزین به عشق توست.
تولدت مبارک نازنین من!
تولدت مبارک....
اعتراف میکنم امشب بغض کردم.
از شوق بودنت٬
از شوق اینهمه مهربانی مواج در چشمهای تو.
اعتراف میکنم با تو بودن لذت بخش ترین موهبت الهی است در دنیای من.
تولدت مبارک معشوق من!
تولدت مبارک...
در این شب دوست داشتنی٬ چند بار تکرار کنم "دوستت دارم" را٬
تا حک شود در همه لحظه هایمان٬
تا دلهامان تا همیشه یکی بماند و همراه٬
تا بشوم محرم روزگارت٬
تا بدانی که چقدر دوستت دارم!!
فراموش کردن
تو
هنر میخواهد
و من
بی هنرترین انسانم!!
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
فکرکردم آسمان را می توان تسخیر کرد
آب اقیانوس را با آه خود تبخیر کرد
فکر کردم رفتنت را می توان از یاد برد
هیچ دانستی ؟
دلم را رفتن تو پیر کرد !
کاش در صفحه ی شطرنج دلت شاه عشق بودم
و با کیش رخت مات می شدم
زندگی بازی شطرنجی نیست که در آن با کیش کسی مات شوی
زندگی تک تک این ثانیه هاست
که در آن نقش تو پیداست
دوستم داشته باش !
از رفتن بمان !
دستت را به من بده
که در امتداد دستانت
بندری ست برای آرامش
هوا تراست به رنگ هوای چشمانت
دوباره فال گرفتم برای چشمانت
اگرچه تنگ و کوچک است حجم این دنیا
قبول کن که بریزم به پای چشمانت
بگو چه وقت دلم را زیاد خواهی برد؟
اگرچه خوانده از جای جای چشمانت
دلم مسافر تنهای شعر شب بوهاست
که مانده در عطش کوچه های چشمانت
چه می شود تو صدایم کنی به لهجه ی موج
به لحن نقره ای و بی صدای چشمانت
به انتهای جنون رسیده ام اکنون
به انتهای خود و ابتدای چشمانت
بستر نگاهم پر شده از گرمای تو
و زمزمه لبم صدای اسم تو
عطر حضورت را بر تمامی ، زوایای دلم پاشیدی
و با هر قطره باران هزار بار
فریاد زدم
که
دوستت دارم
و
تو نشنیدی
چشمانت را که ميبندی
افتاب در من غروب می کند
اه تحمل تاريکی را ندارم
غروب مژده بيداري سحر دارد
غروب از نفس صبحدم خبر دارد
مرا به خويش بخوان همنشين با جان كن
مرا به روشني آفتاب مهمان كن
پناهسايه من باش
و گيسوان سيه را سپرده دست نسيم
حجاب چهره چون آفتاب تابان كن !
شب سياه مرا جلوه اي مرصع بخش
دمي به خلوت خاص خلوس راهم ده
به خود پناهم ده
كه در پناه تو آواز رازها جاري ست
و در كنار تو بوي بهار مي آيد
سحر دميد
درون سينه دل من به شور و شوق تپيد
چه خوش دمي ست زماني كه يار مي آيد
حميد مصدق
اسمان در چشمانت
هبوط کرده و
شب در موهایت
غروب
نگاهت سرمای زمستان دارد
و تنت سفیدی برف
نگاهم را از تو می دزدم
ولی تو دزدتری
چون می بینم که
دین و دلم را دزدیدی
چراغ را خاموش کن
سر تا پا ستاره ام
و به آغوشم بیا
بی ماه
شب کامل نمی شود
دوستت دارم
و نقشه یی از بهشت را می بینم
دورادور
با دو نهر عسل
که کشان کشان
خود را به خانه من می رسانند
شمس لنگرودی
خوابیده ای عزیز! کنارم چقدر ناز
چسبانده ای به صورت من قرص ماهتاب
آرامش بزرگ، همین لحظه هاست؟ نه؟!
دو روح و جسم وصل به هم.. مست عشق و خواب
دست تو روی کتف من، آهسته جا گرفت
مثل کبوتری که نشسته برای آب
این ها که خوانده ای، همه رویا و شعر نیست!
حالا برای دیدن آینده مان بخواب!!!
من سیبم
تو درخت
من سیبم
تو زمین
من سیبم
تو آدم
آن سانم گاز زن
که سلولهایت را
خانه کنم
کافی نیست :
آواز پرنده
رنگ طلوع خورشید
شکل دانه ی برف
صدای نفس های تند باران و برگ .....
حرف بزن حرف .....
تو دیروز،برچشم من،چشم بستی
بصد ناز،دردیده ی من نشستی
مرا با دو چشمی که آتشفشان بود
نگه کردی و خنده بر لب شکستی
نگاهت فرصت با حال من بــــــــــود
دلت آیینه ی آمــــــال من بـــــــــود
برای بی تو ماندن تا همـــــــــیشه
چه می شد چشم هایت مال من بود
کویرم، تشنه ام، خشکم، امید ابر بارانی!
اسیر خاک عصیانم، چه زندانی چه زندانی!
در این دنیای وا نفسا، بشر تنها تر از تنها
بیا ای آیه ی دل ها که تو روح بهارانی
عطشناک نگاه تو، همه اندر پگاه تو
کجا شد روی ماه تو؟ تو که تفسیر انسانی
نیامد وقت تابیدن؟ نشد سیمای تو دیدن
گل از روی تو برچیدن؟ الا ای مهر پنهانی
بیا کین سینه شد محزون و این دل گشت پر از خون
نشد تا یر گل مدفون، بیا ای نور سبحانی...
اگر چهره بر افروزی، تو عشقی راحت جانی
بیا ای حجت زهرا بیا ای منجی دل ها
بیا پیدا تر از پیدا، بیا ای مهر پنهانی
گاهی چُنان بَدَم که مبادا ببینیَم
حتی اگر به دیده ی رؤیا ببینیَم
من صورتم به صورت شعرم شبیه نیست
بر این گمان مباش که زیبا ببینیَم
شاعر شنیدنی ست...ولی میل، میل توست
آماده ای که بشنویم یا ببینیَم
این واژه ها صراحت تنهایی من است
با این همه مخواه که تنها ببینیَم
مبهوت می شوی اگر از روزن شبی
بی خویش - در سماع غزل ها ببینیَم
یک قطره- وگاه چنان موج می زنم-
درخود، که ناگزیری، دریا ببینیَم
شب های شعر خوانی من بی فروغ نیست
اما تو با چراغ بیا تا ببینیَم
تنها تر
تا ته قصه چه پيدا و چه پنهون با توام
زير آوار مصيبت يا كه بارون با توام
دل به دريا زدم و كاري به دنيا ندارم
تو سكوت سنگيه دنيا، غزل خون با توام
هر چي تنها تر بشي دنيا تو رو كمتر ميخواد
خودت اونوقت مي بيني چقدر فراوون با توام
سخت گرفته همه دنيا، كه تو رو رها كنم
تو هجوم سختيا، ببين چه آسون با توام
تو زمستون سياه و سينه سوز روزگار
سخته باور، مثل جنگل تو بهارون با توام
غرق موج عشقتم، هر جا بري باهات ميام
تو سكوت بركه و خروش كارون با توام
يادمان باشد اگر خاطرمان تنها شد
طلب عشق ز هر بي سر و پايي نکنيم
يادمان باشد اگر اين دلمان بي کس شد
طلب مهر ز هر چشم خماري نکنيم
يادمان باشد که دگر ليلي و مجنوني نيست
به چه قيمت دلمان بهر کسي چاک کنيم
يادمان باشد که در اين بهر دو رنگي و ريا
دگر حتي طلب آب ز دريا نکنيم
يادمان باشد اگر از پس هر شب روزيست
دگر آن روز پي قلب سياهي نرويم
يادمان باشد اگر شمعي و پروانه به يکجا ديديم
طلب سوختن بال و پر کس نکنيم
ولي آخر تو بگو با دل عاشق چه کنم؟
ياد من هست طلب عشق ز هر کس نکنم
گو تو آخر که نه انصاف و نه عدل است و نه داد
دل ديوانه من بهر که افتاده به خاک؟
اين همه گفتم و گفتم که رسم آخر کار
به تواي عشق تواي ياربه تواي بهرنياز
ياد من هست که د يگر دل من تنها نيست
يادمن هست که ديگردل تومال من است
ياد من هست که باشم همه عمر بهر تو پاک
ياد تو باشم و هر دم بکنم راز و نياز
ياد تو باشد از اين پس من و تو ما شده ايم
هر دو عاشق دو پرستو دو مسافر شده ايم....
يادمان باشد از امروز جفايي نكنيم
گر كه در خويش شكستيم صدايي نكنيم
خود بتازيم به هر درد كه از دوست رسد
بهر بهبود ولي فكر دوايي نكنيم
جاي پرداخت به خود بر دگران انديشيم
شكوه از غير خطا هست،خطايي نكنيم
ياور خويش بدانيم خداياران را
جز به ياران خدا دوست وفايي نكنيم
يادمان باشد اگر خاطرمان تنها ماند
طلب عشق ز هر بي سر و پايي نكنيم
گر كه دلتنگ از اين فصل غريبانه شديم
تا بهاران نرسيده ست هوايي نكنيم
گله هرگز نبود شيوه ي دلسوختگان
با غم خويش بسازيم و شفايي نكنيم
يادمان باشد اگر شاخه گلي را چيديم
وقت پرپر شدنش ساز و نوايي نكنيم
پر پروانه شكستن هنر انسان نيست
گر شكستيم ز غفلت من و مايي نكنيم
و به هنگام نيايش سر سجاده ي عشق
جز براي دل محبوب دعايي نكنيم
مهرباني صفت بارز عشاق خداست
يادمان باشد از اين كار ابايي نكنيم
کاش بودي تا دلم تنها نبود تا اسير غصه ي فردا نبود
کاش بودي تا براي قلب من زندگي اين گونه بي معنا نبود
کاش بودي تا لبان سرد من بي خبر از موج و از دريا نبود
کاش بودي تا فقط باور کني بعد تو اين زندگي زيبا نبود !
قفس داران سکوتم را شکستند
دل دائم صبورم را شکستند
به جرم پا به پائي عشق رفتند
پرو بال عبورم را شکستند
مرا از خلوتم بيرون کشيدند
چه بي پروا حضورم را شکستند
تمنا در نگاهم موج مي زد
ولي رويای دورم را شکستند !!!
"ایست !از مرز من عبور نکن
دیگه نبینمت برو،برای من ظهور نکن"
یادمه جمله هات رو که خنجرم می زدی
از صخره های غرور سنگ به سرم می زدی
خواستم بیام کنارت سینه سپر کردی برام
محافظ های خودت رو زودی خبر کردی برام
من بودم و قلب اسیر تو بودی و یه لشگر
تو دست من یه شاخه گل تو دستای تو خنجر
خون جلو چشمتو گرفت ،شعله می زد نگاه تو
خرابش کردی بی وفا،پناه بی پناهت رو
دستم رو بردم سمت تو گلم برات گریه می کرد
داشت خودش رو زور زورکی برای تو هدیه می کرد
گلم می گفت ببین نگاش داره چه اخمی می کنه
نمی دونست چند لحظه بعد ساقه ش رو زخمی می کنه
گفتی دیگه نه من نه تو،خط و نشون کشیدی
رفتی و توی چشم من،نفرینم رو ندیدی
******************************
******************************
خوب رویان جهان رحم ندارد دلشان
باید از دل گذرد هر که شود همرهشان
روز اول که سرشتند ز گل پیکرشان
سنگلی اندر گلشان بود همان شد دلشان
نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد
نمی خواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت
ولی بسیار مشتاقم که از خاک گلویم سوتکی سازد
گلویم سوتکی باشد بدست کودکی گستاخ وبازیگوش
و او یکریز و پی در پی دم گرم خویش را در گلویم سخت بفشارد
و خواب خفتگان خفته را اشفته تر سازد
بدین سان بشکند دایم سکوت مرگبارم را !!
به کجا می روی
که در انتهای راه
کسی جز من در انتظارت نیست
شاید امشب که دوباره سرد و بی روح چشم می ذارم روی هم
شاید امشب که دوباره به یادت می ریزم اشک رو گونه ام
می دونم که باز هم تو رو آررزو دارم
دیدن دوبارت
شنیدن صدایت
حس کردن دستانت
و.........
در همین جمله می گویم که می خواهمت.
با تمام لحظه هایی که دارم بی تو من سر می کنم
از نبودت بر کنج این اتاق تاریک تکیه می کنم
فکر تو در ذهنم هست این را زمانی می فهمم
که اشک را از یاد تو بر گونه ها تر می کنم
غروب را بنگر...خزان بی برگی را بنگر...رد پای عاشقانه یمان را بنگر...
تو را یاد چه انداخت؟
دلت گفته بود که دیگر سنگی بیش نیست اما باور نداشتم.
فقط می گویم که من را یاد لحظه های با تو بودن انداخت.
اگر دنیا نمی داند که من غمگین تر از غم های دنیایم
بیا یک لحظه با من باش که من تنها ترین تنهای دنیایم
تا كنار تو ميآيد امشب موج با دامن راه راهش
كاش امشب پيامي بيارد از تو با گويش گاهگاهش
ميتوانم از اين سمت دريا روي امواج زورق برانم
ميتوانم كه ديگر خودم را يك غزلخوان عاشق بنامم
دست با دستههاي پرستو هي تكان دادم و گريه كردم
هي تكان دادن شانههايم خاطراتي كه در مينوردم
با من از دوستت دارم اي دوست، بيشتر بيشتر بيشتر تر
با من از من بگو با من از تب، سخت از اينقدر شعلهور تر
شعر باشم تو را ميفريبم يا نباشم تو را ميسرايم
يك غزل واژههاي مگو را پوست كن با نگاهي برايم
كاش ميشد كه يك لحظه حتي شعر باشم خود شعر آري
چونكه ميدانم اين را_ كه حتي_ شعر بد را كمي دوست داري...
براي ستايش تو
همين كلمات روزمره كافي است
همين كه كجا ميروي ، دلتنگم .
براي ستايش تو
همين گل و سنگريزه كافي است
تا از تو بتي بسازم .
( شمس لنگرودي )
حكايت باران بي امان است
اين گونه كه من
دوستت مي دارم .
شوريده وار و پريشان باريدن
بر خزه ها و خيزاب ها
به بي راهه و راه ها تاختن
بي تاب ، بي قرار
دريايي جستن
و به سنگچين باغ بسته دري سر نهادن
و تو را به ياد آوردن
حكايت باراني بي قرار است
اين گونه كه من دوستت دارم
( شمس لنگرودي )
نگفتمت مگر!
هزار شب
شعر نوشتم و شاعر نشدم
اما نشان ردِپاي ِ سبزت
در كوچه باغ ِ بلوغ ِ رؤيا
هزار شب شاعرم كرد !
نگفتمت ...
بهمن قره داغي
عشق
اندوه و حسرت است و خواری
عاشق نشوید
اگر توانید
شوکت ديرينه ام ازعشق تو لبريز باد
اين سرا و خانه ام از ياد تو گلريز باد
در بهار زندگي اي نازنين معشوق من
لطف رويت در وجودم همچوگل سرريز باد
ازاميدت اي نداي زندگي محبوب من
شاخه ي مهرت زديوار دلم گلريز باد
درفراسوي نگاهت اي شفق خورشيد من
آينه دار جمالت درافق مهريز باد
شهر بي مهري در آن سوي صدايت محو شد
سايه ي عشقم به روي شانه ات دل ريز باد
اي اميد خانه ام ،اي شادي روحت فزون
شوکت ديرينه ام از عشق تو لبريز باد
نشسـته است غبار ِ غم ِ تو روی تنم
چقدر ساکت و تنهاست بی تو پیرهنم
گــُلم، که بی نفس ِ نور نیست خواهم شد
چگونه می شود از آفتاب دل بکنم
تو سالهاست که درخاطرات گم شده ای
هنوز بوی تو را می دهد لبم، دهنم
بیا و در صدفِ چشم ِ خود پناهم ده
مرا که قطره ی تنها مرا که بی وطنم
بهار می رسد از راهِ چشم ابری ِ تو
هنوز مانده به آغاز ِ در به در شدنم