در لابلای نازهای تو
روزگاری
خیس می شدم
و تو
فریاد قهقه های بی گناه.
اینک اما
زوزه های گوش خراش عفریتگان را
همنوایی
و من
در خشکی این شوره زار
می پوسم.
نه، هرگز!
گو اشتباهی رخ داده است
بوی طراوت نازهای دیگری
به مشام می رسد
Printable View
در لابلای نازهای تو
روزگاری
خیس می شدم
و تو
فریاد قهقه های بی گناه.
اینک اما
زوزه های گوش خراش عفریتگان را
همنوایی
و من
در خشکی این شوره زار
می پوسم.
نه، هرگز!
گو اشتباهی رخ داده است
بوی طراوت نازهای دیگری
به مشام می رسد
ردّ زمان را
روی چهرهات دنبال میكنم
با هر جای پایش
تنهاتر میشوم
تو می روی
می روی و می رسی به جایی
که جهان عجیب
و عشق غریب تر است
می روی و صدایت را با خود می بری
دیگر گوش به زنگ کسی نیستم
اما تکه ای از آسمان دلم
همیشه به یادت فیروزه ای ست
این روزهای بلند
به چه کارمی آیند
وقتی تو نیستی
این عصرهای تابستان
که تاب از من می ستانند
درجشن فواره ها
وقتی که آب رنگ تو رامی گیرد
می گریم
تو ... باز هم شدی غریب ترین ضمیر برای عاشقی من
و من ناله سر می دهم که : نگاه کن نگاه کن
تو می خندی
نه ! اما گریه نمی کنی
چه اهمیت دارد وقتی که نمیبینی
نمی خوانی
نمی شنوی
درخت کوچک من
به باد می سپارمت
به باد می سپارمت
به یاد می سپارمت
....... من هرگز پشیمان نیستم
من از آغار به پایان می رسم
من پشیمان نیستم
من به این تسلیم می اندیشم
این تسلیم دردآلود
من صلیب سرنوشتم را
بر فراز تپه های قتلگاه خویش بوسیدم
در خیابانهای سرد شب
جفتها پیوسته با تردید
یکدیگر را ترک می گویند
در خیابانهای سرد شب
جز خداحافظ خداحافظ صدایی نیست...
شب خیابان مثل من است
هر از گاهی خاطرهای بیاحتیاط میگذرد
دلم یک تصادف جدی میخواهد
پر سر و صدا
آمبولانسها سراسیمه شوند
و کار از کار بگذرد...
کودکِ داخلِ دوشیزه
وقتی فهمید قرارست تکّهتکّه شود،
گریهاش گرفت و خون بالا آورد.
بعد برای آخرین بار به کودکِ درونِ دوشیزه حسودیاش شد.
بیچاره نمیدانست که کودک درون دوشیزه
زودتر
خواهد مُرد.
از شرم ِ
" از دست دادن "
تا شور ِ
" یافتن "
فاصله
تنها سیبی ست
که از دست ِ آدم افتاد ،
قِل خورد و
بَر سر ِ نیوتن افتاد .
نه آدمم ، نه گنجشک
اتفاقی کوچکم
هر بار که می افتم
دو تکه می شوم
نیمی را باد می برد
نیمی را مردی که نمی شناسم .
ای قطار
راهت را بگیر و برو
نه کوه فرصت ریزش دارد
نه ریزعلی پیراهن اضافی !
گاهی که نيستی
مهمانی غم است
و نگاهم خيره
تا دستانت پنجره را باز کند
به سوی خوشبختی
و من رد بوسه هايت را لمس ميکنم
تا سرما ر ا شکست دهم
گاهی که ميروی
فراموش ميکنم
صبر چند بخش دارد
و انتظار چند حرف
و چقدر سردم ميشود
وقتی پناهی نيست
گاهی که نيستي
تنها باران است
بي رنگين کمان
و لبهایم خواب لبخند میبینند
و من آرام آرام هیچ میشوم
بی تو!
اینبار که رفتی منٍ مرا با خود نبر
دلتنگ باشی ؟
یا روح سرگردان بمانم؟
انتخاب با توست!
اینجا در حوالی بی تو بودن پرسه میزنم
تنها صدای قلب تو را میشنوم
که در گوش پاییز
زمزمه میکند غربت را
معشوق خزانی ام!
تو در من طلوع کرده ای
و من در تو رسوب
اما از روزی که رفته ای
چشمهایم حجم ساعت دیواری کهنه را
به رسوخ کشیده اند
پره هاي غلاف باز شده اند
مثل كريستف كلمب
در حال در اوردن كفش ها
چه چيز زيباتر است
از دماغه ي يك كشتي
كه دنيايي جديد را لمس مي كند؟
هرگاه كه مي آيي
خانه ام ويران مي شود
صداي قدم هايت
تنها توفان ها را بيدار مي كند
ديگر نيا
دوستت نمي دارم
ماه ،پشت درختان كاج مي رود
و تو
با همين شعر تمام مي شوي .
امشب تمام قمار بازان مي بازند.
چشمك زدي و
دور شدي
و من دنبال تو راه افتادم .
كاش به خانه ات مي رفتي
كه ميان قصه بود و رؤيا .
و يا به موزه
و يا به تئاتر
اما راه به كتابخانه ها بردي
لعنت بر تو !
من ، حالا
سال هاست كتاب ها را ورق مي زنم و
تو را
نمي يابم.
وهمي ساده بودي
با كلاهي سرخ و دستكش هايي سفيد
در شعر من زاده شدي
در شعر من نيز مردي
ديگر
به يادتو نخواهم گريست .
پشت سرم
در اتاق را قفل مي كنم
تاتمام خاطره ها بپوسند.
خسته از تو
در پياده روها پرسه مي زنم
و خوشبختي
همان ماشين ليمويي بود
كه از كنارم گذشت
ديگر زيبا نخواهي بود
من عشق را
مثل سيگاري دود مي كنم .
هيچ کس ويرانيم را حس نکرد...
وسعت تنهائيم را حس نکرد...
در ميان خنده هاي تلخ من...
گريه پنهانيم را حس نکرد...
در هجوم لحظه هاي بي کسي...
درد بي کس ماندنم را حس نکرد...
آن که با آغاز من مانوس بود...
لحظه پايانيم را حس نکرد
به تلخی یک قهوه
در کنار میز کوچک من
دل خوش کردی
در همان حال که می توانستی
در جاده های جنگلی
با طعم تمشک و رنگ سیب
حوایی ات را شکوفا کنی
من آدمی در بند
که به لبخند نا امیدانه ام
دل بستی
و آئینه ی جوانی ات را شکستی
تا صخره های سرسخت زندگی من
مغرور جلوه کنند
*
به یک قهوه سرد
در حوالی صخره های تلخ
دل خوش کردی...
از دعای گیاه
تا اجابت ماه
راهی نیست !
دل را بیاورید...
مقابل پنجره ما
درخت سپیداری هست که
سپیدار محبوب من است
و من فکر می کنم
هر درختی
بدون اینکه ویژگی خاصی داشته باشد
می تواند
درخت محبوب کسی باشد
خطوط موازي جاده هم
اينجا به هم ميرسند
جلوتر كه ميروم
- جز فاصله -
هيچ نيست
دوربین را میزان کن
روی صورتش
درست روی لبخندش
نیازی نیست تا سه بشمری
انگشتت را فشار بده
افتاد
افتاد
اما نمردهاست
زخمی عمیق برداشته
میتوانی او را با خود بکِشی و ببری
به زخمش عادت خواهد کرد
و خیلی زود از یاد خواهد برد
که لبخندی هم داشتهاست
پشت این پرده
میدانستم چیزی هست
میدیدم تکان میخورد
میدیدم قلبش موج برمیدارد
نمیدانستم
وحشتناکتر از هر چیزی میتواند باشد
چیزی که
میبینی
نیست
پارک ملت
جای خوبی است
برای تمرین دموکراسی
وقتی ایستادهام
به انتظار کسی
که هیچگاه نمیآید
حتا در خوابهای شبانهام
که انتخابات بزرگی است
میان آن همه...
...
اما هنوز هم ایستادهام
با دستانی که
فکر میکنند
کاش آغوشت
عدالت بیشتری داشت
قصه هر چه که میخواهد باشد
-حتی خداحافظی-
بیا در آخر
کلاغ را
به خانه برسانیم...
دید مجنون را یکی صحرا نورد
در کنار بادیه بنشسته فرد
از وجودش ریگ و انگشتان قلم
نام لیلی مینویسد دم به دم
گفت که ای مجنون شیدا چیست این
نام لیلی می نویسی کیست این
گفت عشق نام لیلی می کنم
خاطر خود را تسلی می کنم
چون میسر نیست بر من کام او
عشق بازی می کنم با نام او
به دیدارم بشتاب
این شکوفه ها
به همان سرعتی که باز می شوند
فرو می ریزند
هستی این جهان
بر پایداری شبنم می ماند بر گلبرگ
ایزومی شی کی بو (ترجمه عباس صفاری)
قد نمی کشم
توی چشمانت
دورم را خط بگیر
دل کاغذی ام خم به ابرو نمی آورد
از مدادی که عرق روی پیشانی اش نشسته
اینجا گل ها را به نشانه پر پر شدن دوست دارند
در برابر دیوار عظیمی ایستاده ام
اجرهایش مرا میشناسند
بند بند این دیوار
صدای تنفس مرا چشیده اند
در لحظه های خویش
اوازهای من در پای همین دیوار جان کندند
ارزوهایی که دیگر نیست
از بالای همین دیوار افتادند
بسیار وقتها
زیر اسمان ابری و ابی نشسته ایم
و عبور ستاره های دلتنگی را ناباورانه خیره گشته ایم
عشق دیگر خیلی دیر کرده است
شعاب عمر من
در پشت همین دیوار
خاموش میشود.!
زندگی یعنی صدای ناز عشق
مرگ یعنی لحظه ی پرواز عشق
کاش می شد عشق را تصویر کرد
دست و پای عشق را زنجیر کزد
کاش می شد روی تاب زندگی
لحظه ی آینده را تصویر کرد
آن شب که دلی بود به میخانه نشستیم
آن عهد که بستیم به پیمانه شکستیم
ای فاتح هر قلب همان طور که گفتی
ما عهد شکستیم ولی دل نشکستیم
زندگی گل زردی است به نام غم
مروارید غلتانی است به نام اشک
آینه ی شکسته ای است به نام دل
و بالاخره فریاد بلندی است به نام آه
هیچ حرفی ندارم
دست هایم را زیر بالشم قایم می کنم
چشم هایم را محکم می بندم
و تمام داستان های عالم را تصویر می کنم
شهرزاد می شوم
هزار و یک شب
و خاطراتم را
هی مرور می کنم…
هرگز برایت شعری نگفتم
این روزها فکر می کنم
چقدر به تو بدهکارم
اما عزیزم
با این پستچی های سر به هوا
دل شاعر که شکستنی است
چگونه در پاکتی
سالم به دست تو خواهد رسید؟…
يادت هست ؟
هميشه ميگفتي
چشمهايم را براي وضو گرفتنت ميخواهي
باشد.
چشمهايم مال تو....
اما مومن!!!
تو با گناه وضو ميگيري؟؟؟
من گذشته ام را از بالاي صخره اي
به عمق يک دره که به ته يک نقطه بود ريختم
انقدر بي گذشته تهي شدم
که باد مرا با خود برد
خاطراتمان را براي نا کجا اباديان نيمه اشنا که يک روز بودند
خيرات ميکنم
اه
زندگي من تنها حول يک زمين گرد ميگردد
که همواره سياه پوش از دست دادگانش است
من چه بي حوصله
هر شب
براي در و ديوار
شعر ميخوانم
اري من عادت کرده بودم که زندگي کنم.
هی نگو
چرا اینجوری نگاهم می کنی؟
من که نگاهت نمی کنم
به آب و آتش زده ام
یا غرق می شوم
یا خاکستر
سال گذشته
سال مرگ و گذشتن بود
سال سکوت نبض های بزرگ
نبض های شاعر
در این هوای افیونی چه می گذرد
تویی که می گذری در من
منم که می گذرم در تو
غمی که از فراز تمنای جسم می گذرد
و جسم را رایج کردند
کمبود شوق
کمبود سربلندی را رایج کردند
کمبود گوشت
کمبود کاغذ
کمبود آدم
مردان روزنامه!
وقت وفور کاغذ هم
مکتوب روشنی ننوشتید
دیکته ننوشتید
سرمشق بد ننوشتید...
زنده یاد دکتر طاهره صفارزاده
بر دکه ی روزنامه فروشی
باران
به شکل الفبا می بارد
دوست دارم
چند حرف و شاخه گلی در منقار بگیرم
و منتظرت بمانم
باران عصر
موزون و مقفا
می بارد
می بارد
می بارد
و تو
دیر کرده یی
گل ها
مثل پرندگان به دام افتاده در کف من می لرزند
تو نخواهی آمد
و شعر
داستان پرنده یی است
که پرواز را دوست دارد و
بالی ندارد