جاناتان مرغ دریایی / ریچارد باخ / سلماز بهگام / انتشارات ترانه
"هزاران هزار مرغِ دریاییِ دیگر هم بودند؟ تنهـا جوابی که میتـوانم به سوالت بدهم این است که از میان یک میلیون مرغ تنها یکی مثلِ
تو پیــدا میشود. اغلب ما خیلی به کندی راه پیـمودیم. از جهانی به جهـان دیگر که شبیه به دنیای قبلی مان بود سفر کردیم. جایی که
از آن آمده بودیم فراموش کردیم و به سوی دنیـایی رفتیم که به آن اهـمیت نمیدادیم. تنها در لحظه زندگی میکردیم. میتوانی تصــور
کنی پیش از آنکه بتــوان برای بار نخست به این اندیشـه رسید که جز خـوردن، جنگیدن و به قدرت رسیدن در گروه، هـــدفِ والای دیگری
هم وجود دارد باید چند بار زندگی کرد؟
هزاران بار جاناتان، دههزار بار! و تازه صدها بار دیگر تا بیاموزی چیزی به نام کمال وجود دارد و صدها بار دیگر تا دریابی هدف اصلی زندگی...
دستیابی به کمال و کار بستن آن است. و البته این قانون هماکنون نیز بر زندگی ما حاکم است: ما دنیای بعدی مان را بر اســاس آنچـه
در این دنیا میآموزیم انتخاب میکنیم. اگر اینجا چیزی نیاموزیم، جهان بعدیمان نیز مانند دنیای کنونی پـــوچ و تهی خواهد بود، همـان
محدودیت ها و دشواریهایی که باید بر آن غلبه کرد."
صـ60ـفحه
نمایش نامه ی شیطان و خدا ژان پل سارتر
وقتی که پیروزی را شرح بدهند معلوم نمیشود که فرقش با شکست کدام است
خشونت برازنده ی کسانی است که چیزی ندارند تا از کف بدهند
وقتی که پولدار ها باهم میجنگند فقیر ها باید کشته شوند
برای عشق و محبت هنوز زود است. ما حق آن را با خون ریختن میخریم!
بدی ظاهرا همه را ناراحت میکند و اول از همه همان کسی را که بدی میکند
اگر تو مرا دوست بداری لذتش را تو میبری نه من. گمشو. نمیخواهم که از من استفاده بکنند!
دنیا سراسر بی عدالتی است. اگر قبولش کنی شریک جرم میشوی و اگر عوضش کنی جلاد میشوی
کتاب جملات عالی زیاد داره پیشنهاد میکنم خودتون بخونید
خانم ها و آقايان، بفرماييد به اتاق گاز/ تادئوش بوروفسکی/ از مجموعه داستان بانوی بهشتی، شش داستان کوتاه نويسندگان لهستانی/ ترجمه ی روشن وزيری/ نشر ماهی
تلی از اشيای مختلف، چمدان و کوله پشتی و بقچه و پتو و لباس، روی هم انباشه می شوند. بعضی از کيف ها با سقوط روی زمين باز می شوند و از داخل آنها اسکناس هايی هفت رنگ، طلاجات و انواع ساعت ها بيرون می ريزند. جلو در واگن ها، کوهی از نان، شيشه های مرباهای رنگارنگ و کپه های ژامبون و کالباس و ساير مواد غذايی بالا می رود. پاکتی شکر روی سنگريزه ها پخش می شود. همزمان، در ميان شيون و داد و فغان زنان و گريه و ناله ی بچه ها و سکوت مبهوت مردان، کاميون های انباشته از آدم با غرش هايی جهنمی محل را ترک می کنند. کسانی که بنا به دستور به طرف راست رفته اند -اغلب مردانی جوان و سالم- به اردوگاه منتقل می شوند. از گاز رهايی نمی يابند، اما اول بايد مدتی کار کنند...
حالا ديگر واگن ها خالی شده اند. افسر اس اس لاغر و آبله رويی نگاهی به داخل واگن ها می اندازد، با بيزاری سرش را تکان می دهد و رو به ما به داخل واگن ها اشاره می کند:" تميز کنيد." می پريم توی واگن. در ميان مدفوع انسانی و ساعت های مچی از دست افتاده، اين جا و آن جا بدن نوزادانی نيمه جان، خفه شده يا زير دست و پا رفته پراکنده اند، موجودات لخت و وحشتناکی با کله های بزرگ و شکم های متورم. اين ها را درست عين مغ چند تا چند تا در يک دست می گيريم و بيرون می بريم. افسر اس اس همان طور که سيگارش را روشن می کند، می گويد:" اين ها را نبريد توی ماشين ها. بدهيد دست زن ها." فندکش گير کرده و تمام حواسش به آن است. وقتی می بينم زن ها وحشت زده از من می گريزند و سرشان را ميان دست ها پنهان می کنند، از جا در می روم و بلند می گويم: "محض رضای خدا اين شيرخواران را بگيريد." نام خدا بی جاست و طنين غريبی دارد، زيرا زنانی که بچه هايی به بغل دارند بايد سوار کاميون ها شوند، همگی، بدون استثنا. ما همه خوب می دانيم اين به چه معناست و با نگاه هايی لبريز از وحشت و نفرت به هم می نگريم. افسر آبله رو انگار با تعجب و سرزنش در آمد: "چی؟ نمی خواهيد برشان داريد؟" و دست برد تا جلد تپانچه اش را باز کند...
اين يکی، زنی که تند قدم بر ميدارد. اما می کوشد آرام بنمايد. بچه ی کوچک چند ساله ای، با صورت گلگون و کک مکی يک فرشته، پشت سرش می دود. نمی تواند به زن برسد. گريان و نالان دست های کوچکش را دراز می کند. "مامان! مامان!" "آهای، زن، اين بچه را بغل کن!"
زن با فريادی جنون آميز می گويد: "آخ، آقا، اين بچه ی من نيست، مال من نيست." و در حال فرار با هر دو دست صورتش را می پوشاند. می خواهد خودش را مخفی کند، می خواهد خودش را برساند به آن هايی که با کاميون نمی روند، آن ها که پياده می روند، آن ها که زنده خواهند ماند. زنی جوان است، سالم و زيبا، و می خواهد زنده بماند.
اما بچه دنبال او می دود و با صدای بلند التماس می کند:"مامان، مامان، من ام ببر!"
"نه اين مال من نيست، بچه ی من نيست."
چند نفر ديگر دخترکی را می آورند که يک پا ندارد. او را از هر دو دست و يک پايی که دارد گرفته اند. اشک دخترک به پهنای صورتش جاری است، و زمزمه ی دردناکش به سختی شنيده می شود: "آقايان، درد دارم، درد..." او را هم روی تل مرده ها می اندازند. همراه آن ها زنده خواهد سوخت.
خانم ها و آقايان، بفرماييد به اتاق گاز/ تادئوش بوروفسکی/ از مجموعه داستان بانوی بهشتی، شش داستان کوتاه نويسندگان لهستانی/ ترجمه ی روشن وزيری/ نشر ماهی
پی نوشت1: تادئوش بوروفسکی 27 سال بيشتر زندگی نکرد اما به قدری بر ادبيات اروپای شرقی تاثير گذاشت که در سال 2002 ايمره برتش 73 ساله موقع دريافت جايزه نوبل ادبيات گفت:که تمامی آثارش متاثر از شيفتگی او به نثر بوروفسکی بوده است.
پی نوشت 2: آخرين بار يادم نمی ياد کی يک مجموعه داستان کوتاه خوب خوندم... باور کنيد اين کتاب پالتويی نشر ماهی ارزش خواندن دارد حتی شده در وقت های پرتی که در مترو يا اتوبوس به هدر ميره...